نزدیک دوماه پیش، وقتی از گلهای پشت پنجره ش تعریف کردم و گفتم بچگی هام پر بود از این گلهای برگ بیدی که مامان داشت، وقتی زنگ خورد و خواستم برگردم خونه صدام کرد:
-خانوم فلانی... بیا براتون چند ساقه از این گله گذاشتم. اینا زود میگیرن...
با دنیایی خوشحالی و شعف ، گلها رو گذاشتم ریشه زد و کاشتم. از سر ساقه ها بریدم و دوباره گذاشتم ریشه زد و گلدونم پر شد.
همون وقت در مورد گلی که داشتم و خراب شد هم حرف زدیم. ناز یخی که قمری نشست روش و خورد و پی پی کرد توی گلدون و داغونش کرد. براش گفته بودم یکی از آشناها موقع عید دیدنی بهم گفت که برام یه هدیه داره. گفت ناز یخی گذاشته توی گلدون ریشه بزنه و بهم بده. و من اندازه ی یک دنیا عاشقش شده بودم که هدیه ای به این خوبی می خواد بهم بده.
البته بعد از عید آشناهه گلو برام فرستاد اما متاسفانه نموند و خراب شد و من دلم شکست.
غروبهایی که آقای همسر میاد جلوی موسسه ی زبان دنبالم، وقتی با هم میریم نون بخریم، روبروی نونوایی ، سر نبش کوچه، یک گل فروشی کوچولو هست که هربار ده دوازده تا گلدون ناز یخی برای فروش گذاشته و به سرعت برق و باد گلدون هاش فروش میرن. همیشه با حسرت ناز یخی ها رو نگاه می کنم و بهشون میگم:
-بالاخره یکی از شماها رو می خرم می برم خونه.
اما واقعیت اینه که وقتی خودم گلی رو سبز می کنم و نگاهش می کنم بیشتر لذت می برم. برای همین خرید ناز یخی رو گذاشتم برای آخرین مرحله ی ناامیدی از سبز شدن و سرپا شدنش.
امروز آخرین امتحان من توی مدرسه بود. وقتی داشتم با بچه ها حرف می زدم ، با خانوم نظری هم احوالپرسی کردم و حال دختر کوچولوشو پرسیدم. حال گل هاشو پرسیدم . اشاره کرد به گلها و خندید. گلهای پشت پنجره ی خونه سرایداری رو دیدم و گفتم:
-چه خوشگل شدن. ناز یخی هدیه ی منو آوردن. اما حیوونی خراب شد.
امتحان تموم شد. برگه ها رو تحویلم دادن و امضاها رو گرفتن و از در مدرسه اومدم بیرون. با اسم صدام کرد:
-خانوم فلانی...صبر کن..
برگشتم. یک نایلون رو گرفت طرفم. مثل دفعه ی قبل چند ساقه از گلش رو داد دستم:
-بگیرین اینو خانوم فلانی. اینا زود میگیرن. نگران نباش. زود سبز میشه.
اگه باور داشته باشم که دستشش سبز سبزه... باید باور داشته باشم که این بار نازیخی خوشگلم..می گیره و سبز میشه و سرپا می مونه. آمین