پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

جنون

به (مجموعه داستان) خوانی علاقمندم و به این جنون مبتلام که نخ نامریی میان آدم ها و اتفاقات قصه های یک مجموعه را کشف کنم. گرچه که هر قصه در زمان، احوالات، مکان و به دلیل خاصی نوشته شده باشد و ارتباطی میان شان  متصور نباشد. اما معتقدم که خالق کلمات، پس ذهنش یک ارتباط معنوی و درونی با عناصر قصه هایی که در یک مجموعه جا داده می بیند و آنها را کنار هم می چیند.

بنویسم بلکه کم شود این هراس

از وقتی رفتم دندونپزشکی، ترس افتاده به جونم. تپش قلب داره خفه م می کنه. مال ترسه. تا قبل از اینکه برم مطب، کرونا برام بیماری یی بود که بقول اساتید خفیفش رو گرفتیم و خلاص.( اگه اون همه درد و عذاب خفیف بود، پس شدیدش چیه؟) . خبرهای آمار فوتی ها و مبتلاها رو اصلا نمی خونم. عکس چندش هزار دست و پایی ویروس رو نگاه نمی کنم. استیکر سبزش رو توی پیام ها زود رد می کنم.خودمو ایزوله کردم از هر نوع خبر یا آماری  در این مورد.

اما توی این چند روزه زده به سرم. خبرها رو می خونم. گوشم میره به صدای اخبار.

کار احمقانه ی امروزم باز کردن و تماشای فیلم مرد جوانی روی تخت با صدای خِر خِر نفس کشیدن های آخرش بود. خوندن حبر اینکه کرونا دو سال طول می کشه. خوندن اینکه پاییز یک قتل عام اساسی داریم باهاش.

ترس بدجوری نشسته توی روح و روانم. دارم فکر می کنم از کدومش جون سالم به در می بریم؟ با کدومش می میریم؟ کی می میریم؟ یه ماه دیگه؟ چند ماه دیگه؟ یک سال دیگه؟ مرگ اونقدر بهم نزدیکه که اومدنش رو حساب کتاب می کنم.

جون عزیز شدم انگار. می ترسم. خیلی می ترسم. از چی نمی دونم. از تنها موندن می ترسم یا از مردن..نمی دونم.

خوب چیزی هستی بخدا. بشر درست کردی و با هرچیزی که تونستی امتحانش کردی. کیف می کنی از آب ریختن توی لونه ی مورچه هات.آره؟

کشتن به سبک خانگی

مجموعه داستانی با نُه قصه ی در هم تنیده. آدمهای هر قصه وارد قصه ی بعدی می شوند تا برشی از زندگی شان را ببینیم و بخوانیم. گاه این آدمها آنقدر جاندار و زنده اند که تا داستانهای بعدی هنوز دنبال ردپایی از آنها در قصه ها هستی. ژولی و فاطی یکی از همان آدمهاهستند .

آدمهای این محله هرکدام قصه ای دارند در خور توجه، که گرچه به ظاهر روزمرگی می آید اما نوع روایت نویسنده این بُعد روتین زندگی را دیدنی و جذاب می کند.دغدغه های شاباجی خانومِ غسال خانه،پسر سی و نه ساله ی کافه گرد،شوهر فاطی که روز به روز لاغرتر می شود،شوهر پنجمی که وجود ندارد،آقا و خانم کاف خیال پرداز،زهره که باید با مانتو بخوابد،زنی که قبل از خانم بایسته خانم خانه بوده و خبرنگاری که چاقو باید توی دنده هایش فرو برود، هرکدام  با ماجرایی رئال روایت می شوند و افکار و منویات درونی انسانی – که ممکن است افکار هریک از ما آدمها باشد- در متن قصه آشکار می کنند. آدمها با صدای سرشان حرف می زنند و خود و محیط را می شناسانند.

کشتن به سبک خانگی

افسانه احمدی

نشرنیماژ

-کتاب را خرد خرد بین وقت های دندانپزشکی خواندم و لذت بردم.

-قصه ها خوشخوان و روان اند و شخصیتها خواننده را سرگردان نمی کنند.

-کتاب نامزد جایزه ی احمد محمود شده.


ویروس

رفتم دندون پزشکی که خمیر روی دندونم رو برداره. دو تا خانوم ماسک زده به علاوه ی خودم با ماسک سفید و دو تا منشی با ماسک آبی و دکتری که همیشه ماسک داره، جامعه ی کوچکی زیر سقف مطب دندونپزشکی بودیم. توی خیابون هم تقریبا شصت هفتاد درصد از آدما ماسک دارن. وقتی از کنار هم رد می شیم نگاه مشکوک مون رو میندازیم تو چشم هم که (مبادا تو مریضی و منو آلوده کنی). توی مطب هم با فاصله نشسته بودیم. هم امروز هم دو-سه باری که رفته بودم. این فاصله هه طوریه که انگار فراری هستیم از هم. انگار مطمئنیم اون یکی حتما ناقل یا مبتلاست و باید ازش دوری کرد.

دارم فکر می کنم بعد از تموم شدن قرنطینه باز می تونیم کنار هم بشینیم؟ البته که می شینیم.اما آیا می تونیم با اطمینان و بدون بدبینی بشینیم؟ می تونیم وقتی کسی زمین خورده دست دراز کنیم سمتش تا بلند بشه. زیر بغلش رو بگیریم و تا جایی همراهش بشیم؟ اصولا می تونیم جسم دیگری رو بدون ترس و شک لمس کنیم؟

قرنطینه نوعی فرهنگ سازی با خودش آورده که تحمیل شده به جامعه ی انسانی. مسلما همه بعد از ورود به خونه به شستشوی دست اهمیتی که الان میدن نمی دادن. هیچ کس ، مگه فرد بیماری که دلش بسوزه که بقیه ازش نگیرن، با آنفولانزای فصلی ماسک محافظ نمی زد. الان مساله مرک و زندگی مطرحه. خانم مسنی جلسه ی قبل توی مطب بود که اصرار داشت دو تا دندونش همون لحظه کشیده بشه. حاضر نبود بره بیرون عکس دندون بگیره و دکتر بررسی کنه که آیا دندونهاش رو میشه نگه داشت یا نه. بلند بلند با استرس می گفت: ( نمیرم..من نمیرم عکس بگیرم. همه جا آلوده ست. کرونا می گیرم. بِکِش هر دوتا دندونمو).

حیف که این ویروس بی پیر  با آمار بالایی مرگ آوره . با کسی شوخی نداره. وگرنه از این خیابونها ، از مطب ها، صف نونوایی ، لبنیاتی، پروتیینی، قصابی و  سوپرمارکتهایی که  پره از آدمهای ماسک زده، می شد چه موقعیت های  جدی و رئال و حتی طنازانه  برای شوخی و نوشتن طنز در آورد.

آخه لعنتی تو از دستکش نایلونی هم رد میشی. ماسک های یک لایه هم که شوخی زشتی بیش نیستند با تو.

بازی

کله ی صبح میام وبلاگ

چرا؟

چون باید صبحانه بذارم که آقای همسر بره سرکار.

تا بره و بیاد من قلبم تو دهانم می زنه.

آدم آلوده و ناقل بهش نزدیک نشهو.آدم بیمار بهش نزدیک نشه. توی راه آلوده نشه.

ای خدا...

تموم کن این بازی کثیف رو.

دندون

طبیب ناگهان گفت: جراحی لثه! قلب  حقیر مثل گنجشککان مانده در زیر آبکش کودک بازیگوش، بنای تپیدن گذاشت و حالا نکوب کی بکوب. تا طبیب آبدزدک حاوی بی حسی را در جای جای لثه های پیشین بنشانَد، ضعف کردم و آب قند در حلقومم ریختند.

سپس  تیغ برداشته و بریدن لثه را آغازید. بُرش ، حقیر رامحسوس آمد و فریادم را به هوا برد. بی حسی و سوزن سوزن زدن تجدید شد و  کار پایان یافت.

اینک با خمیری سفید روی لثه ها، ملقب به گچ دندان، روزگار سپری می کنم تا سی روزه ای بگذرد و کار به انتها برسد. . باشد که از پس این یک ماه،  از آفت کرونا در امان مانده و زیبایی دندانهای پیشین را بی لک و پیس ، به عین ببینیم و حض بصر ببریم .


غول مدفون

داستان در انگلستان قرن پنجم می گذرد.متعلق به زمانی ست که مردم به غول ها و اژدها و پری ها معتقدند و زندگی روزمره شان بسته به تکان و حرکات و رفتارهای این موجودات بالا و پایین می شود.

اژدهایی ماده بخار گرم نفسش را روی سر قوم ساکسون و بریتون دمیده و آنها را به فراموشی دچار کرده.طوری که هیچ چیزی از گذشته به یاد نمی آورند. و این فراموشی ماهیتی دوگانه دارد. عشاقی که دل و روحشان لبالب از مهر ورزی و عاشقانگی ست می ترسند مبادا خاطراتی را به یاد بیاورند که رد و نشانی از اختلاف ها و جدل و نزاع ما بین شان داشته باشد و ترجیح می دهند که همین طور فراموشکار بمانند و از طرفی گروهی می خواهند همه چیز را به یاد بیاورند تا بدانند منشا و مبدا جنگ و نفرت میان اقوام زیر سر کیست و چه دلیلی دارد.

ایستگاه های قایق زوج ها را یکی یکی به جزیره ی رهایی می رسانند و عشاق بیم دارند که زوج شان تنهایی وارد جزیره شود و قایقران برای بردن این نیمه ی دیگر برنگردد، همچنان که بسیاری از زن ها را بیوه کرده و بسیاری از مردها را تنها به جا گذاشته.

این داستان حماسی که آمیخته به فانتزی ست، حرفهایی از منطق و فلسفه ی زندگانی بشری دارد. فراموشی شاید همان روحیه ی بخشندگی و چشم فروبستن و اغماض نسبت به ناملایمات و فرودهای زندگی و آدمهای ناپسند است.توصیه به در حال زندگی کردن و غنیمت شمردن اکنون.

و قایقی که زوج ها را دو پاره می کند و نیمه ای را می برد و نیمه ی دیگر را نه، گویی مرگ است که در زمان و موعد مقرر خود، کارش را انجام می دهد و اهمیتی نمی دهد آنکه همراه خود می برد مادر کسی ست، همسر کسی ست یا هر نسبتی با بازماندگان دارد.او فقط مامور است به بردن کسی که زمان استراحتش در جزیره ی آرامش فرا رسیده.

غول مدفون

کازوئو ایشی گورو

نشرچشمه

 

-کتاب جایزه ی نوبل برده.

-روان خوان بود و سریع تمام شد.

-خواندنش اصلا ملال آور نبود.



 

هیس!

حرفت را اگرچه نباید، اما زده ای.کارت را اگر چه نباید، کرده ای.باقیش را رها کن. خیال بافی را رها کن.

کفشی که یا تنگی و پا را می زنی، یا گشادی  هی لخ لخ صدا می دهی روی آسفالت خیابانش.

غلط کردی و خیال را نوشتی. تمامش کن. رشته را پاره کن. زخم را برای تمام عمر یادگاری داشته باش و لام تا کام حرف نزن.

سرت را تکان بده و بریز پایین فکر و خیال را. غصه را . دلتنگی را .

چه کارست ترا با آرامش و آسودگی؟

هیس!

فقط هیس!

فراری

صبح اول وقت رفتم دندانپزشکی که روکش افتاده ی دندانم را  با چسب دایم، دوباره بچسبانند سرجایش.دندانهای جلویی هم کمی کار دارندو افتاد برای فردا صبح.

این چند وقته هرجا کار و خریدی داشته ایم، با ماشین تا نزدیکترین جایی که ممکن است رفته و کار را سریع انجام داده و برگشته ایم. امروز خودم پیاده رفتم تا دندانپزشکی. ترس برم داشته بود. پاهام توی هم می پیچید. مردی که جلوم راه می رفت و سرفه می کرد و هی  سرفه کنان سرش را چپ و راست می چرخاند، مثل اهریمنی بود که جهد کرده بود همه ی شهر را آلوده کند. دستگیره ی در مطب، مثل هیولایی بود که می گفت( به من دست بزن تا نابودت کنم).منشی توی آن گان آبی و کلاه آبی و ماسک ضخیم و دستکشهای لاتکس، تپش قلب می داد بهم.  ناگهان حس کردم توی یه تانکر بزرگ از ویروس و باکتری گیرافتاده ام و هر تلاشی برای رهایی خنده دار است.

نشستم سرجایم تا صدایم کردند و کارم سریع انجام شد و فردا برای ادامه ی کار تعیین شد.

بیرون که آمدم، هر قدمی که برداشتم کیف کردم. از دیدن آدمها لذت بردم. از بوق زدن ماشین ها برای سوار کردن مسافر لذت بردم. از دویدن بچه ای روی پل هوایی لذت بردم. از دیدن آبیِ آسمان لذت بردم. دلم می خواست این پیاده روی هیچ وقت تمام نشود. گرچه که بسته بودن تمام مغازه ها دلگیر بود، اما همان ده دقیقه پیاده روی طوری حالم را خوب کرد که تا همین الان پر از انرژی ام.

فردا دوباره دندانپزشکی کار دارم. اگر فردا روزی در خبرها خواندید زنی توی خیابانها می دوید و دوست نداشت دیگر به چهاردیواری قرنطینه برگردد، حتی به این شهر برگردد، حتی به این کشور برگردد، حتی به این زمین برگردد، دنبال اسمش نگردید. منم. خود منم که جنون خیز برداشته توی رگهام برای آزاد بودن رفت و آمد در خیابانها،برای نفس کشیدن لای آدمها، برای چرخیدن توی بازار مکاره و چشم چشم کردن توی لباس های رنگ رنگی،برای راه رفتن لای درختها و گلهای پارک و خیره ماندن در ابهت شکوفه های بهار و چشمش نم برداشته از این همه قشنگی.

رقصنده


نزدیک سیزده ساله توی این خونه ایم. همسایه های کوچه پشتی که تراس شون مشرفه  به تراس ما به نوعی آشناهای زیستی م به شمار میان.

از همون سالهای اول ،نزدیکهای ظهر صدای سنتور می پیچه توی فضای تراس. سالهای اول ناشیانه بود ودبستانی و هرچه گذشت پخته تر شد و  زیباتر.

قصه ی من چیه؟

فکر می کنم پسر یا دختر یکی از واحدهای کوچه پشتی میره کلاس موسیقی. سنتور یاد میگیره. ظهرها نیمساعت تمرین می کنه توی خونه و هرسال بهتر از پارسال می زنه .

یا نه؛ استاد میاد خونه و نیمساعت رو درس میده و تمرین می کنن. 

هرکدوم از این قصه ها پشت این صدای سنتور جاری باشه، حال منو خوب می کنه.

گاهی می ایستم پشت پرده ی تراس و تا آخر به صدای سنتور گوش میدم. 

این کوچه پشتی،یا این ساختمون پشتی ما کلا سرزمین موسیقیه. هنرمندای نوازنده و خواننده داره. شنونده ی مشتاق هم که دارن. خودم!

برم بپرسم ببینم رقصنده نمی خوان.