پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

عشق و اجبار

چند روزه غر می زنم که برو نوشتنی هات رو بنویس. هربار هم یک چیزی رو بهانه می کنه. امروز با عصبانیت براش خط و نشون کشیدم که یا میری نوشتن رو شروع می کنی و سرساعت فلان برای من فلان قدر صفحه نوشته شده میاری ، وگرنه...

گفت: آقامون گفته باید با عشق بری سراغ درس خوندن نه به اجبار. الان من همه ش اجبار در درونم فعاله. نمی تونم برم. دلم نمی خواد برم. باید به حرف آقامون گوش بدم. نمی خوام با اجبار برم سر درسم.

مگس کش رو با چونه م نشون دادم و گفتم:

من وقت ندارم صبر کنم تا عشق تو فوران کنه و بری سر درسهای نوشتنیت. اما راه حل های خوبی برای از بین بردن عشق و اجبار دارم.

گفت چی؟

چونه چرخوندم سمت دمپایی های مطبخ. گفتم:

دوتا راه حل دارم. انتخابی برای تو ندارم. کاملا در استفاده از دوتا راه حلم آتش به اختیار عمل می کنم. حالا  میری بنویسی  یا نه؟


و نتیجه ی این گفتگوی فیلسوفانه؟

تا آخر شب با مقادیر معتنابهی از تهدید و داد و اخم و تخم، که باید دوساعته بیست صفحه بنویسی به من نشون بدی، فقط سه صفحه نوشته.


زمین تنگ

از اون روزها بود که حالم خرابه. بغض ویرانگری چسبیده بیخ گلوم و دلم گریه ی های های می خواد. دلم آدم می خواد برای حرف زدن و گفتن و گفتن و گفتن و آخرش بغل کردنم که: ( خوب میشی! خوب میشی! خوب میشی! من قول میدم)

هروقت میرم بیرون این حس گریبانم رو می گیره. خیار و سیب زمینی و کاهو و ...بهانه شد امروز که بیرون برم.

بیرون با همه ی بزرگی زمینش، با همه ی وسعت آسمونش، با همه ی آدمهای ماسک دار و بی ماسکش، خفه م می کنه. می کِشه منو توی غرقاب اندوه.

دنیا فقط برای مامان و بابای من جا نداشت؟

کوه به کوه نمی رسه

برای اون کسی  که بعد از سالها بهش پیام دادم و سال نو رو تبریک گفتم،  نوشته بودم ( بعیده منو یادتون باشه).

گفت( اتفاقا خیلی هم خوب یادمه. همون وقتها گفته بودم استعداد نویسندگی داری و باید رمان بنویسی)

و من  پرت شدم به گزارش کار نویسی های دوران دانشجویی از کلاسهای بسیار جذاب فوق برنامه ای که برای پایان نامه م تا کرج می رفتم و  شرکت می کردم  و لذت می بردم از آنچه یاد می گیرم و زندگی می سازم باهاش.

 و  دراز باد عمر چنین آدمهایی و سلامت باد جسم شون که خط و مشی زندگی آدمهای زیرمجموعه شون رو  با تشویق و ترغیب، بی توقع و بی ریا ، روشن می کنن.

افشاگری ممنوع

گفت ( حریم خصوصی ما رو می نویسی و پست میذاری برای مردم)

گفتم( کدوم؟ چی؟)

چیزی رو گفت که کلی سرش خندیده بودیم . از نظر من هیچ جای نگرانی یا احتیاط نداشت. روال طبیعی زندگی و سن و سال بود.

خلاصه این دومین اخطاریه که من برای نوشتن روزنگار گرفتم.

اولی پسر بزرگه بود که هرچیزی فورا به تریج قباش برمی خوره.

من بعد قراره از خواهرها هم چیزی نگم. لااقل از یکی شون.

رنگ

دلم می خواد موهامو رنگ کنم. سفیدی بیش از حد پیش و کناره های سرم بدفرم روی اعصابه.

قرار بود بعد عمل مامان برم آرایشگاه  سانتی مانتال خواهرک و حسابی خودمو  با انواع روشهای بکش و خوشگلم کن ،در کلیه ی نقاط سرو کله و صورت خجالت بدم. نشد.

گاهی این زنِ با موهای نصفه رنگ با موهای سفید لابلای موهای سیاه رو دوست دارم و میگم بذار همینطوری رشد کنه تا آخرش رنگی ها رو کوتاه کنم و جوگندمی بمونم. اما بلافاصله اون زن  متمایل به جینگول مستون بازیِ درونم به فریاد میاد که ( نخیررررررررررررررر... باید روشن روشن کنی موهامو. از اون روشن های  همیشگیِ چند سال پیش)


من مست و اون دیوانه

ما را که برد خانه؟

واکنش صفر

یک موقعیتهایی هست که خودت ایجادشون کردی و نمی تونی خودت رو ازش بیرون بکشی. نه که نتونی،  خودت نمی خوای. دوست داری بمونی و همراهی و همدلی کنی. اما نمی دونی اصلا فایده ای داره یا نه. معلوم نیست مزاحمی یا همراه یا باری به هرجهت ؟

ترس داری که پافشاریت برای موندن معنیش پیله بودن و سماجت آزار دهنده باشه.

از طرفی هم دو تا بال روی دوشت حس می کنی و فکر می کنی اگه همینکار رو هم نکنی پس به چه دردی می خوری؟

خلاصه که بین (دوتا شاخ و یک دم قرمز و چنگال سه شاخه ) و (دو تا بال پر دار سفید و حلقه ی نورانی بالای سر ) ، حیرونم.

طاعون قرن

از فرط خودآازاری طاعون رو می خونم. انگار مازوخیسم ادبی در من حضورش رو فریاد می کنه.

بعضی صفحاتش رو اسکرین می گرفتم و می گذاشتم توی کانال یا استوری می کردم. تصمیم دارم دیگه اینکار رو نکنم. بس که شباهتش با اوضاع امروزی حیرت انگیز و ترس آوره. رفتارهای نابهنجار  اجتماعی، برخوردهای پلتیکال با قضیه ، به جنون رسیدن مردمِ توی قرنطینه، همسانی انکار ناپذیری با امروزمون داره.

دیدم ممکنه نشر این قسمتهای کتاب اضطراب و ترس کسی رو زیاد کنه.

چه کاریه خب؟ خودآزاری دارم، دیگر آزارای که ندارم. شاید همونهایی که گذاشتم رو هم حذف کنم.

پیامبران

نویسنده جان قشنگی( که خیلی دوستش دارم) توی ایام عید زنگ زده بود که تسلیت بگه و حالم رو بپرسه.از صمیمیت و راحتی بودنش وقت حرف زدن خیلی خوشم میاد. خود خودشه. نه نقاب داره نه فیگور غرورآمیز.

حرف کشید به وضع و اوضاع امروزه و کرونا. گفتم:( خووووب توی کتابت پیش بینی امروز رو کرده بودی. عین عینش رو نوشته بودی؟ خودت تعجب نکردی از اینهمه شباهت؟) گفت( ترسیدم).گفتم: ( الانا هم بردار یه چیزی بنویس در مورد کرونا و آینده رو پیش بینی کن.)گفت( غلط بکنم) .دور از جونش البته.

گفتم (مثل پیامبر می مونی. پیشگویی های وحی گونه داری توی اون داستانت.)و حرف رسید به اینجا که:

نویسنده ها و شاعرها، گونه ای پیامبری دارن. نوعی درک و دریافت درونی دارن نسبت به جهان. چیزهایی رو می فهمن و می بینن و می نویسن که در آینده حتما رخ خواهد داد.پیامی رو می فهمن و در موردش حرف می زنن.

گفت( اگه غیر از این باشه، پس چرا فکرش میاد تو ذهن نویسنده و نوشته میشه؟ حتما یه دلیل محکم داره).

شاید آنچه در جهان اتفاق می افته ؛ پیش تر پیرنگش در روح و ذهن کسانی  کاشته شده و به مرور زمان، بارور میشه و به هیات یک قصه یا شعر پدیدار میشه. و زمانی نه چندان دیر، اتفاق می افته و عینی میشه.

مگه نگفته که نَفَختُ فیه مِن روحی ؟ ( از روح خود در او دمیدم).

شاید سنسورهای بعضی کسان، گیرندگیش بیشتره و از آنچه در روحش دمیده شده، زودتر باخبر میشه و می نویسدش.


فرانکشتاین در بغداد

دستفروش بغدادی طی یک اقدام جنون آمیز اجزای بدن کشته شدگان در انفجارهای شهر را به هم می دوزد تا یک انسان کامل داشته باشد. دلیل این کار سخنان تمسخر آمیز یکی از پرسنل سردخانه است که تلاش او را برای یافتن بدن کامل دوستش به تمسخر می گیرد و می گوید: ( از هر بدنی چیزی بردار و برای خودت یک جسد کامل درست کن و ببر.)

از اینجا سوررئال وارد قصه شده و روح یکی از کشتگان بی گناه در جسم این جسد هزار تکه حلول می کند و قصد انتقام از تمام کسانی را دارد که هر تکه از بدن را به قتل رسانده اند.

سیستم فاسد اداری، نظامی ، فرهنگی و اجتماعی عراق در دوره ی معاصر در طی این قصه ی پست مدرن به باد انتقاد گرفته می شود. در بستر اجتماع، سودجویان بازاری قصد دارند یهودیان و ارامنه را از منازلشان بیرون کنند و خانه های قدیمی و پر از اشیای با ارزش مذهبی و قدیمی شان را به ثمن بخس از چنگشان دربیاورند. (امّ دانیال پیرزن یهودی در انتظار پسری که بیست سال پیش به اجبار و فریب به جنگ رفته و برنگشته، دل به هیولای هزار پاره می بندد و او را در خانه می پذیرد.)(نظامی ها منفعل از دستگیری هیولا، دستفروش را تا حد مرگ کتک می زنند تا اعتراف کند که هیولا خود اوست)(ساعت، لپ تاپ، لباس، حتی هتل بف بهایی اندک خرید و فروش می شود تا خرج سفر یا یک زندگی ساده و فقیرانه شود).

فرانکشتاین در بغداد

احمد سعداوی

ترجمه امل نبهانی


عکسی که خودم گرفتم رو پیدا نکردم. عکس نتی گذاشتم

اعتراف می کنم زورم اومد دوباره عکس بگیرم و گوشی رو با لپ تاپ وصل کنم و ...



سه سکانس از پاییز

جز سکانس اول که به ادبیات بازاری تنه می زند و چیز خاصی در چنته ندارد، دو سکانس بعدی سرشار از شگفتی و تکانه ی داستانی ست. با هر پاراگرافی بخشی از شخصیت های قصه برای خواننده رو می شوند و خواننده وسط ماجرایی درهم پیچیده و رمز آلود، متحیر برجا می ماند و قادر نیست میان حق و ناحق شخصیت ها داوری کند.

نقطه ی قوت داستان رمزگشایی های هر سکانس بدون وابستگی به سکانس های قبلی ست. گویی هر شخصیت خود را محق می داند برای قضاوت کردن آدمهای قصه ، بدون اینکه به درون خودش نگاهی بیندازد و روند رفتارهای شخصی خود را در وقوع حوادث دخیل بداند.

آدمیزاده مستعد انجام هر کار شگفت انگیزی هست. هر شرارتی که حتی به فکر نیز خطور نکند از آدمی ساطع می شود. یافتن پدر عاریه ای برای بچه ی نامشروع ، سوزاندن بازو با اتو برای زشت شدن طرف و ... کمترین کارهایی ست که خیر و شر بشر را در بوته ی امتحان قرار می دهد.

سه سکانس از پاییز

مائده مرتضوی

نشر البرز