چند روزه غر می زنم که برو نوشتنی هات رو بنویس. هربار هم یک چیزی رو بهانه می کنه. امروز با عصبانیت براش خط و نشون کشیدم که یا میری نوشتن رو شروع می کنی و سرساعت فلان برای من فلان قدر صفحه نوشته شده میاری ، وگرنه...
گفت: آقامون گفته باید با عشق بری سراغ درس خوندن نه به اجبار. الان من همه ش اجبار در درونم فعاله. نمی تونم برم. دلم نمی خواد برم. باید به حرف آقامون گوش بدم. نمی خوام با اجبار برم سر درسم.
مگس کش رو با چونه م نشون دادم و گفتم:
من وقت ندارم صبر کنم تا عشق تو فوران کنه و بری سر درسهای نوشتنیت. اما راه حل های خوبی برای از بین بردن عشق و اجبار دارم.
گفت چی؟
چونه چرخوندم سمت دمپایی های مطبخ. گفتم:
دوتا راه حل دارم. انتخابی برای تو ندارم. کاملا در استفاده از دوتا راه حلم آتش به اختیار عمل می کنم. حالا میری بنویسی یا نه؟
و نتیجه ی این گفتگوی فیلسوفانه؟
تا آخر شب با مقادیر معتنابهی از تهدید و داد و اخم و تخم، که باید دوساعته بیست صفحه بنویسی به من نشون بدی، فقط سه صفحه نوشته.