پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پلنگانه ی لاک پشت

شما به دل نگیرین.خیال کنین یکی نشسته جلو آب روان داره با خودش سنگ وا می کنه.

حقیر شدن بسه دیگه. به خاک نشستن بسه دیگه. مضحکه شدن بسه دیگه. از یه جایی دست بکش از خواب و خیال . خواب دیدی که دیدی. مگه همه ی خوابها تعبیر دارن؟ بلکه م خواب صادقه نبوده. خواب هشلهفتی بوده از فکر و خیالات موهوم.

هر چیزی رو که نباید رفت گفت. نباید رفت گذاشت کف دست طرف که . نباید گفت خب. گاهی فکر می کنی اگه بری بگی فوق فوقش طرف میگه(  اِهِکی...چه خیالا! خیال خام پلنگانه ت به سوی ماه پریدنه! جمع کن کاسه کوزه ت رو بابا!  هر بیشه گمان مبر که خالی ست، شاید که پلنگ خفته باشد ).

اصلا همین پلنگ! چی می خواد از جون آدمیزاد که هرجا سرک می کشی نشسته توی فرق ادبیات!

هی پلنگ پلنگ نکن واسه خودت. خلط مبحث نکن. اصل کاری اینه. لالمونی بگیر. یاد بگیر که لالمونی بگیری که دهانِ دوخته از هزار دهان ندوخته محترم تره. ارزش و حرمتش هم به جا تره.

درز دهانت رو باز کردی و کوک و بخیه هاش رو بی وقت و اصلا بی خود و بی جهت باز کردی که چه؟ حالا هم بکش. نه. بخور. حالا هم بخور. خوردی؟ نوش جونت! تا تو باشی درس مرغابی و لاک پشت کلاس دوم دبستانت رو فراموش نکنی. چی چی بود می گفت؟

هان!

( لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود)

حالا که لاک پشت شدی و از اون بالا افتادی پایین، با استخون ها و لاک شکسته ت و مهره های در رفته و کمر رگ  به رگ شده ت، ناله کن. اونقدر ناله کن تا جونت دربره. به هیشکی هم نگو که (پیرانه سرم، عشق جوانی به سر افتاد! ) خودتو خوار تر از این نکن.

امسال مگه سال تمرگیدن توی خونه نیست؟ بتمرگ خب! بتمرگ توی لاک شکسته ت و لام تا کام حرف نزن. دیدی که حرف زدن چه ها باهات کرد.

اینقدرم نگاه نگاه نکن و زل نزن به  در و دیفال. از در و دیفال صدا در نمیاد . کسی دلسوز تو نیست که بیاد ضماد بماله به ترک های لاکت یا چادر ببنده به کمر مهره دررفته ت. نبایدم باشه. هرکی خربزه می خوره پا لرزشم باید بشینه. بشین و لرز کن و صدات درنیاد.

کمک

ایراندخت عزیزم

در مورد سابقه ی گوگل بیشتر برام بگین

من کاملا بیلمزم

ممنون

بچه پررو

به بچه نت ندین که واتساپش رو با معلمش داشته باشه و تکالیف درسی بگیره و انجام بده.

چون میاد تو گوگل وبلاگتو سرچ می کنه.می خونه .نظر علنی هم میده:

( اسمش که افسردگی مایل به خودکشی داره. مطالبتم همه پر از افسردگیه. نمیدونم تاحالا چند نفر رفتن بخاطرش خودکشی کردن. به نظرم اصلا ننویس. مردمو به خودکشی می کشونی.حتما کانالتم همینطوریه. پر از افسردگی و میل به خودکشی در خواننده)

چرا راجع به اینستا نظر نداده؟

چون اونجا رو هم میره چک می کنه کصافط!!



یکی از چیزایی که کرونا باعث شده اختیارشو از دست بدم؛  ابهت و شوکت مادرانه م  در زمینه ی برخورداری بچه از نت بود که بر باد رفت.

خدا ازت نگذره کرونا.


رقاص اسپانیایی کوچولو

فقط یکبار ازش عصبانی شدم. یکی دوسال قبل که باران کم بود. بعد از مدتها باران پاییزی رگباری بارید و من پتو پیچ ،جلوی در تراس نشستم تا توی سرما به صدای شرشر دل انگیزش گوش کنم.

یکی از همسایه های پشتی ست که تراس مشرف به تراس ما دارند، مردی که گاهی گیتارش را برمی دارد و توی گرمای تابستان یا سرمای زمستان شلوارک پوشیده و گیتار می زند و با صدای بمش می خواند. صدایش خوب است. خوشم می آید. امشب هم صدایش می آمد. مقاومت بی فایده بود. بعد از چند دقیقه خودم را به نشنیدن زدن رفتم جلوی در تراس، از پشت پرده ی حریر ، مرد شلوارک پوش گیتار به دست روی چهارپایه را تماشا کردم. چیزی که می خواند را نمی شناختم.گوش دادم. غمگین می خواند همیشه. در تراسش باز شد و دخترک دوساله اش بیرون آمد.آهنگ تمام شد.صدایی از طبقات پایین آمد که( آقای فلانی خیلی ممنون.ما پنجره مون رو باز گذاشتیم داریم گوش میدیم).دخترک ،ساختمان روبرویی را نشان داد و پرسید( از اینجا بود؟) باباش گفت(نه).آهنگ دیگری را شروع کرد. دخترک با دمپایی های کوچولوش روی تراس سرماخورده هی تند تند راه رفت. صدای پاش مثل چک چک بود. باباهه دست از زدن و خواندن برداشت و گفت( بابا تمرکزمو بهم می زنی. اینقدر راه نرو)دخترگ گفت( دارم می رقصم).باباهه آهنگ ویگن را زد و گفت ( برقص).قد و بالای تو دختر رو بنازم...تو که با عشوه گری، از بابا دل می بری....

صدای ضربات پای دخترک مثل چک چک کفشهای رقاصه های اسپانیایی بود. دلم زیر و رو می شد.غنج می رفت.پدر می زد و دخترک می رقصید.تصویری بهشتی ار از این وجود نداشت.صدای پاهاش قشنگ تر از صدای گیتار بود.مرد آهنگ را تمام کرد و گفت( حالا می خوام یه آهنگ غمگین بزنم).دخترک گغت( غمگین بزن) شروع کرد به زدن. دختر رفت لای پاهای باباهه و یک پایش را هی کشید و کشید و گفت( بریم تو..من سردمه).مرد گفت( من می خوام تمرین کنم. تو برو تو).دخترک نرفت. کرد سه چهارتا آهنگ را شروع کرد اما تمرکز نداشت و دوباره  یکی دیگر زد. دخترک هی پای باباهه را می کشید و هی در تراس را باز و بسته می کرد. مرد بلند شد.در را باز کرد و گفت( بیا بریم تو. اینطوری نمی تونم تمرین .کنم. بریم. منم میام تو)

از پشت پرده غش کرده بودم از خنده. بغضی که با آهنگهای اولیه اش رسوب کرده بود ته چانه ام، با خنده ی خفه قاطی شده بود. دلم می خواست پرده را کنار بزنم.برایش دست بزنم. نه از ته دل بخندم و بگویم: ( درود بر تو پدر دخترک)






شیطان

اینکه این همه می نویسم و حرف می زنم دو دلیل داره.

یکی اینکه سبک بشم و با غمم کنار بیام

یکی اینکه اون شیطان بیقرار درونم رو خاموش کنم که دلش می خواد بیاد بشینه سر یک فایل جدید و هی از آدما و اتفاق ها بنویسه و اسمش رو بذاره قصه.

*

بابا که رفت از قصه ی نهنگ ها فقط فصل آخرش مونده بود. نتونستم دیگه بنویسم. یکسال و دو ماه بعد از رفتن بابا، فایل نهنگ ها رو باز کردم و توی دو یا سه ماه فصل آخرش رو که از قضا از سایر فصل ها، مفصل تر شد رو نوشتم و تمومش کردم. هنوز جایی نبردمش. هنوز تصمیمی براش نگرفتم. ( می دونم کجا می برمش اما هنوز زوده) چند نفر خوندنش و هنوز می خوام بمونه توی دستهای خودم. باشه تا دلم تنگ نشه برای اونهایی که نوشتم شون.

*

الان...زمان می خوام. این شیدایی و جنونی که بهم عارض شده ، برای نوشتن سلامت نیست. باید قرار بگیرم. باید بلد بشم که بی غصه بنویسم.

*

آدمیزاده و حرف و عمل نکردن.

خدا میدونه کدوم نیمه شبی مجنون بشم و فایل جدید رو باز کنم و شروع کنم!

دگرگونگی

به دلیلی رفتم سراغ ترانه هام. یه وقتی بین سالهای 90تا93 خیلی ترانه می نوشتم. هم هدف کاری داشتم هم حال و هوام لابد لطیف و شاعرانه بوده.

می خوام بگم که روزی روزگاری چه عجز و لابه ای برای عاشقی می کردم. چه سوزناک از عشق می نوشتم. چه دردناک با عشق برخورد می کردم.

راستش می خواستم یکی از ترانه هام رو بذارم توی کانال، اما وقتی چندتا رو خوندم خودم خنده م گرفت از برخورد کودکانه ام با جهان و هستی. طوری که دلم نخواست کسی بخوندش.

دهه ی سی کلا برام دهه ی شناخت خودم و محیط بود. سخت گذشت.خیلی سخت گذشت.اما تموم شد.این خودشناسی تاوان سنگینی داشت. الان همینجایی که هستم، خود خودمو دوست دارم. خودِ گاهی شیدا گاهی سنگم رو، خودِ گاهی پرحرف ، گاهی ساکتم رو، خودِ گاهی منطقی، گاهی بیشعورم رو، خودِ گاهی فعال و گاهی منفعلم رو. زبانم اونوقتا چقدر آروم و رمانتیک بود.( البته که تلخی سرشتی داشت همون وقتها هم).اما الان می خوام با خودم صادق باشم. هروقت ویر اگزیستانسیالیسمیم وول وول کرد، رهاش کنم. که در بند کلمات عفیف نباشم. ( همونطور که سالها قبل بشدت معتقد به حرمت و عفت قلم بودم و نویسنده ها و شاعرانی رو که رعایتش نمی کردن از دایره ی سلیقه م  بیرون کردم). رئالیسم رو تا حد رئالیسم کثیف و حقیقی محیط و خودم برقرار کنم و به چپم نباشه که کی چطوری قضاوت می کنه.

این همون دگردیسی و دگرگانگیِ غریبی هست که دچارشم. می دونم که تجربه ی دوفقدان زندگیم بی تاثیر نبوده توی این موضوع.

نقش بازی کردن و نقاب زدن رو تمومش می کنم و توی لایه های خود خودم فرو می رم و خود خودم رو توی نوشته ها و قصه ها میارم.

عمری اگه باقی بود.

عربی

به عادت همیشگی موقع آشپزی، ظرف شستن، خیاطی یا هرکاری که نیاز به تمرکز نداشته باشدموسیقی می شنوم. تبلت یا اسپیکر را روشن می کنم و الله بختکی هرچی بود گوش می دهم. تازگی چهار پنج تا آهنگ عربی توی سیو مسیجم دارم. نیما هی می پرسد (چرا عربی گوش میدی؟ چی شده که عربی گوش میدی؟ )، چیزی نشده فقط خواستم بشنوم. امروز بخت با همین عربی ها یار بود. برنج را آب زعفران دادم و نشستم توی مطبخِ بی فرش به شنیدن بقیه ی آهنگها.

سوم راهنمایی مدرسه ی پاینده ، امانیه ی اهواز بودم.  برای اولین بار توی عمر ماها بعد از انقلاب یک سریال عربی از تلویزیون ایران پخش می شد. ماها که اهواز بودیم؛ عراق و امارات و کشورهای عربی دیگر را هم گاه گداری که هوا شرجی بود و تصویر صاف، می دیدم. سریال عربی از ایران پخش می شد من و مامان می گفتیم( عه..این مرده..عه..این زنه..این همونه که فلان شبکه هم فیلمشو نشون میداد).یک روز به پریسا همکلاسی ام گفتم( این "بطولة"کدوم بازیگره که توی همه ی سریالای عربی هست. حتی توی همینی که ایران هم پخش می کنه هست.) پریسا غش غش خندید و گفت (بطولة یعنی ب + طولة. یعنی با شرکتِ... با همکاریِ..) و من مردم از خنده که چقدر خنگم.

موسیقی آهنگ عربی غمناک است. خواننده هم تلخ و غمدار می خواند. نمی دانم چی می گوید.اما گریه ام دارد می آید لبه های چشمم. دلم زیر و رو می شود و برای کلماتی که معنی اش را نمی دانم، دلم می لرزد. شاید خواننده از بی وفایی معشوقش می گوید، شاید از سوز و گداز برای عاشقی می گوید، اما من توی هر کلمه می بینم مامانم نیست. می بینم مامانم رفته . می بینم دیگر کسی نیست که بهش بگویم( مامان)، بگویم( بابا).می بینم اولین بهاراز عمرم که بی کس و کارم و ریشه ندارم همین بهار است. می بینم چقدر ریشه ها برایم مهم بودند و نمی فهمیدم و الان که قطع شده اند، دارند مرا می کشند از درد فقدان شان.

آشنا و فامیل که زنگ می زنند، نصیحتم می کنند بخاطر بچه ها بیقراری نکنم. که بچه ها مادر شاد می خواهند. که روحیه ی مادر بچه را می سازد. نیما آمده سراغم توی مطبخ. صندلی را عقب می کشد و می گوید اومدم حالت رو عوض کنم.بیرونش می کنم تا با غم ترانه و غم خودم تنها باشم. اشک می آید تا خط مرزی چشم و صورتم. اما نمی چکد لعنتی. می ماند همانجا توی چشمخانه و سنگینی بغضم را هزار برابر می کند.

پریسا کاش اینجا کنارم بودی و ازت می پرسیدم ( این کلمه هه که توی همه ی آهنگها هست، یعنی چی؟) و تو غش غش بخندی و برایم ترجمه کنی . من بترکم  از گریه ، شاید سبک شوم.

دست نزن

خیلی چیزها توی دنیا هست که باید به شکل اولیه ی خودش باقی بماند و آدمیزاده ی الاغ بهش دست نزند و تکانش ندهد.

باید به همان شکل باقی بماند تا حرمت و احترامش دست نخورده بماند. تا اندازه اش تغییر نکند. تا تردید و یقین بازی اش ندهد. تا،  تا زانو توی گل گیر نیندازدت.

به خیلی از چیزهای این دنیا( مادی یا معنوی) نباید دست زد.

نباید دست زد.

نباید دست زد.

نباید دست زد.

اگه فکر می کنید حرفهای من نگرانتون می کنه نخونیدش.

از کجا معلوم که اوضاع و احوال اکنونی جهان، همان روز موعود وعده داده شده ی افسانه های آفرینش و ادیان نیست؟ از کجا که دولت دور قمری تمام نشده و به آخرالزمان نرسیده ایم؟ از کجا که صور اسرافیل همین رسانه ها و مدیاهای دور و اطرافمان نیستند؟

یک ویروس خاردار چسبکی آمده تا به کل دنیا  چنگ و دندان نشان بدهد و به ریش همه از بزرگ تا کوچک؛ از ظالم تا مظلوم، از دارا تا ندار، از سفید و سیاه و سرخ و زرد بخندد.

شاید این خانه نشینی سرآغاز عادت کردن به دور شدن از جوامع بشری باشد. سرآغاز دورشدن از اجتماع.از چشم توی چشم شدن با یکدیگر.شاید آنقدر خانه نشین می شویم که گل و گیاه را فراموش کنیم، خیابان و چهارراه را فراموش کنیم. کوه و دشت را فراموش کنیم.پدر و مادر و خواهر و برادر را فراموش کنیم و روزی برسد که ببینیم دیگر دلمان برای هیچ کس و هیچ چیزی تنگ نمی شود. عادت کرده ایم به سرگرم کردن خودمان با ابزارو آلاتی که دم دستمان داریم و دیگر نیازی به بوسه و آغوش دیگران نداریم.شاید ماهیت یوم القیامه همین باشد .آیا جوی های روان مواد مذاب، سوختن در ناراً هاویه ،سکنی در ماوای جحیم، سوختن در حُطَمهَ، ماندن در سَعیر، قابل تاویل به امروز نیست؟

از کجا که سازنده و خالق( یا سازندگان و خالقان) این شکل از حیات،  از رفتارهای فردی و همگانی مخلوقات شان، ناراضی اند  و نتیجه ی این خلقت را دوست نمی دارند و تصمیم نگرفته اند عالمی از نو بسازند و از نو آدمی؟

از کجا که با همین ویروس  کوچک یک پالایش بزرگ و عظیم در جمعیت جهان نداشته باشیم و نسلی که باقی می ماند ، نسلی اصلاح نژاد شده و مقاوم به تهاجم ویروس های تاکنون باشد؟


امان از این درمان

دوست خوبم

کامنت تونو تایید نکردم.نمی دونستم مایل هستین تایید و عمومی بشه یا نه.

حدود بیست سال پیش یه دکتری که سالهاست پیشش میریم، به من توصیه کرد برای مشکلات روان تنی سراغ روانپزشک نرم و مستقیم برم پیش مغز و اعصاب. اون موقع کلی دلیل آورد و منو قانع کرد. الان ریز یادم نمونده که چی گفته بود که من قانع شدم و این جمله مثل یه حکم توی ذهنم نقش بسته.

من پیش مشاور هم رفتم. توی اون وضعیت حاد سوگواری و افسردگی که داشت به سمت میل به خودکشی پیش می رفت شروع کرد به شماتت من و اینکه بلد نیستم موقعیتم رو مدیریت کنم و حرفهایی که اگه توی حالت عادی هم می شنیدم منو فراری می داد.

روانکاوی علاوه بر دانش ، هنر ایجاد رابطه هم نیاز داره.باید بلد باشی که مددجو رو به خودت مطمئن کنی . آخرش هم یه سری دمنوش بهم توصیه کرد که بخورم تا خوب بشم!!

بعد از یکسال رفتم سراغ مغز و اعصاب و خدا می دونه که حال و احوالم چقدر تغییر کرد. زانو دردی که تو اون یکسال منو فلج و خانه نشین کرد خوب شد. گریه هام بند اومد. قدرتم در تحلیل و برخورد با مسایل و مشکلات بهتر شد. لااقل اول فکر می کردم بعد غصه می خوردم و مثل قبلترش، اول از گریه و غصه خودمو نمی کشتم تا بعد ببینم چه کاری میشه کرد.

اصلا نمیگم روانپزشک یا مغز و اعصاب یا مشاور یا روانشناس. اما هر کدوم از اینها باید تجربه و قدرت ایجاد رابطه به بیمار رو داشته باشن و قبل از هرچیزی اعتمادش رو جلب کنن تا پروسه ی درمان شکل بگیره.