اینکه این همه می نویسم و حرف می زنم دو دلیل داره.
یکی اینکه سبک بشم و با غمم کنار بیام
یکی اینکه اون شیطان بیقرار درونم رو خاموش کنم که دلش می خواد بیاد بشینه سر یک فایل جدید و هی از آدما و اتفاق ها بنویسه و اسمش رو بذاره قصه.
*
بابا که رفت از قصه ی نهنگ ها فقط فصل آخرش مونده بود. نتونستم دیگه بنویسم. یکسال و دو ماه بعد از رفتن بابا، فایل نهنگ ها رو باز کردم و توی دو یا سه ماه فصل آخرش رو که از قضا از سایر فصل ها، مفصل تر شد رو نوشتم و تمومش کردم. هنوز جایی نبردمش. هنوز تصمیمی براش نگرفتم. ( می دونم کجا می برمش اما هنوز زوده) چند نفر خوندنش و هنوز می خوام بمونه توی دستهای خودم. باشه تا دلم تنگ نشه برای اونهایی که نوشتم شون.
*
الان...زمان می خوام. این شیدایی و جنونی که بهم عارض شده ، برای نوشتن سلامت نیست. باید قرار بگیرم. باید بلد بشم که بی غصه بنویسم.
*
آدمیزاده و حرف و عمل نکردن.
خدا میدونه کدوم نیمه شبی مجنون بشم و فایل جدید رو باز کنم و شروع کنم!
با اینکه می دونم هیچ وقت نمی شه تو کفش دیگری راه رفت به شما حسادت میکنم . این طبع شاعرانه و تخیل فعال و قلم گویا .بی تعارف بگم از اینکه در برابر شما اینقدر بی هنرم احساس خفت می کنم در عین حال بگم اصلا به چشم شوراعتقاد ندارم پس چشم هم نمی زنم
ولی خودتان هم می دانید همین وبلاگ نویسی هم کمک بزرگی در این حال و احوال بهتون می کنه . من که خیلی دارم بهره می برم . در ضمن یکجایی نوشته بودید دیگران سفارش می کنند که جلوی بچه ها بی قراری نکنید .راستش من مادر نیستم و از این نظر بی اطلاع ولی یکی از کارهای اشتباهی که مادرم در جوانی کرد این بود که افسردگی یا ناراحتی های خودش را تو دلش ریخت در نتیجه اش خیلی زود رنج شده بود و از نظر احساسی خیلی ضعیف بود هنوز هم هست . من فکر نمی کنم درست باشه که بچه هامون را داخل چادر بپیچیم که غم و فقدان را نبینند , زندگی مسیر خودش را می ره و اونها هم یک روز تجربه های اینچننی خواهند داشت بهتره که از الان یاد بگیرند چه طور باهاش برخورد کنند چطور عزیزانشان را دلداری بدهند و به اصطلاح برای این مواقع در کنار هم بودن را یاد بگیرند . دوباره عرض می کنم اصلا قصدم فضولی نیست فقط نظرم را می گم .موفق باشید
ماها بیرون زندگی همو می بینیم. و باعث میشه بخواهیمش.
نمیگم زندگیم بده و ارزش حسادت نداره.اما گاهی یه جورایی ( در وجوه مختلف اعم از خانوادگی و اجتماعی و کاری و ...)به هم پیچیده و سخت شده که مسلمان نشنود، کافر نبیناد.
ممنون که اینقدر روحیه میدین.چقدر آدمایی مثل شما برای این دنیا لازمن.
من هم معتقدم ضعف و ناتوانی مادر رو نباید به بچه ابراز کرد.اما گاهی از دستم درمیره. و ضمنا بچه هام فضولن. تا ببینن گم و گور شدم میان توی اتاقا دنبالم. و تا ببینن گریه می کنم میان دستمال و آب قند و ...میارن.
خوبه که یاد بگیرن قوی باشن و روی پای خودشون بایستن. اما باید قوی باشی که قوی بودن رو بتونی یادشون بدی.