از اون روزها بود که حالم خرابه. بغض ویرانگری چسبیده بیخ گلوم و دلم گریه ی های های می خواد. دلم آدم می خواد برای حرف زدن و گفتن و گفتن و گفتن و آخرش بغل کردنم که: ( خوب میشی! خوب میشی! خوب میشی! من قول میدم)
هروقت میرم بیرون این حس گریبانم رو می گیره. خیار و سیب زمینی و کاهو و ...بهانه شد امروز که بیرون برم.
بیرون با همه ی بزرگی زمینش، با همه ی وسعت آسمونش، با همه ی آدمهای ماسک دار و بی ماسکش، خفه م می کنه. می کِشه منو توی غرقاب اندوه.
دنیا فقط برای مامان و بابای من جا نداشت؟
بنویسم زندگی گل ور چینه , میشه یک تعارف بی معنی جلف که به هیچ دردی نمی خوره .هیچی نمی گم , شما هم مواظب خوتون باشید