این حکایت رو قبلا برای پسرها تعریف کرده بودم. دیشب یکی شون گفت( اون حکایت از جوونی های سعدی چی بود؟ یادت هست؟) . گفتم (آره) و دوباره تعریفش کردم. حکایت اینه:
گویند: در زمانی که" شیخ اجل سعدی" هنوز در سن شباب به سرمی برده وتازه لب به شاعری گشوده بود،در شیراز دو نفر شاعرمعروف بوده اند که تخلص یکی از آنها"خاقان"ودیگری"فرزدق"بوده است. روزی "سعدی" غزلی گفته وبر آن دونفرکه لب خندق در اطراف شیراز،زیر درختها به عنوان تفرج نشسته بودند،عرضه کردواز آنها خواست که نظریه خود را اظهار دارند،در این موقع "فرزدق"به رسم مشایخ صوفیه گریبان خود را چاک زده وباز گذاشته بود. آنها پس از خواندن غزل گفتند که غزل بدی نیست!ولی برای تفریح و مطایبه گفتند:
بهتراست فی المجلس هرکدام مصراعی بسرائیم،اگر تو نیز از عهده ی آن برآئی آن وقت می توانی در جرگه ی شاعران درآئی،
"سعدی" قبول کرد. ابتدا "فرزدق" با اشاره به خندق گفت: "من آب وضو دگر ز خندق نکنم"
"خاقان"به کنایه اشاره به "سعدی"کرد وگفت: "من گوش دگر به حرف احمق نکنم"
"سعدی" نیز رو به"خاقان"کرد وگفت:"نامردم اگر دفتر اشعار تو را / مانند گریبان "فرزدق"نکنم!"
*
حالا این مصرع مثل ترجیع بند افتاده توی دهان پسرک و یک بند می خواند:
( من گوش دگر به حرف احمق نکنم).
صداش زدم که: (مامان...اون شارژرم رو بیار برام.)
در حالیکه می گفت( من گوش دگر به حرف احمق نکنم) شارژر رو گذاشت کف دستم و رفت!
امان از زبون این بچه . یعنی مطمئنم الان سعدی هم حریفش نیست خدا مردم از خنده
سعدی اگه الان بود باب تربیت فرزند رو مفصل می نوشت و کلی نفرین می کرد.
والله بخدا