پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

اول کجا برم؟

-راه دور...! یعنی من می تونم مامان؟... یعنی میشه؟ عحب حال عجیبیه. هم خوشحالم ، هم نگران. اصهفانم میریم...می ریم!!

-مامان جان تو اول حموم برو. بعد اصفهان! خفه شدم از بوت!

نهنگ ها

گفته بودم ( خودکشی دستجمعی ) . دور میز بزرگی جمع بودیم. یکی مان گفته بود( پس اسم منو خط بزن. من با مرگ و این چیزا حال نمی کنم. اگه جشن و پارتی و بزن برقص بود، منم بیار).

توی ذهنم داشتم ( همان خودکشی دستجمعی).

این شبها، این شبهای گاهی فرصت، گاهی بیداری، گاهی سرگیجه، دستجمعی اش را کنار گذاشته ام.  بی اختیار دارم به سمتی می روم که دستجمعی همان یک نفر را هم دچار پشیمانی کنند.دیشب فکر می کردم( دستجمعی؟ خودکشی؟ حتی حرفش؟ حتی کلمه اش؟) دیدم دستم نمی رود به تایپ کردنش. دست نگه داشتم. شاید راه بهتری باشد. شاید فکر بهتری باشد.   انگار  ناخودآگاهم  دارد نهنگ ها را از بیراهه می برد  که توی کم عمقی خلیج گیر نیفتند و فکر دستجمعی بودن و رفتن را فراموش کنند.

#داستان

#می_نویسمش

من و اوی لعنتی

طوری میره و میاد که تمام حرکات و رفتارش نشون میده:

ما ، دوتا دشمنیم...

ما ، دوتا دشمنیم...

ما ، دوتا دشمنیم...

ما،  دوتا دشمنیم...


-( بیا بچه بزرگ کن)

-( بشدت اندوهگینم)

-(بچه داشتن از اون دارایی ها و تملک های دو سر سوخته. دو سر سوخت! )

به سلامت!

معلمی که برای امسال پسرک در نظر گرفتن، مورد تاییدم نیست . روزی که کارنامه گرفتیم ، مدیر مدرسه قول داد توی اون یکی کلاس باشه. توی هشت سال درس خوندن پسرجان و پنج سالِ پسرک توی این مجموعه آموزشی، اولین باری بود که درخواست کردم توی کلاس کی باشه یا نباشه.خیالم هم تخت بود که به اعتبار این سیزده سال سرجمع، حرفم رو زمین نمیندازن. اما قشششششنگ حرفم رو زمین انداختن و پسرک افتاد توی همون کلاسی که گفته بودم لطفا اونجا نباشه!

هیچی دیگه... حالا باید برم بگم بچه م رو از مدرسه برمی دارم،  بلکه فرجی بشه.

می ترسم بگن( عه... اتفاقا جمعیت بچه ها زیاده.می خواستیم تعدادی رو نپذیریم.  چه خوب که خودتون خواستین برید.آقای فلانی پرونده ی این بچه رو بیار. داره میره! )

انقلاب

سرعت نت در همین دقایق بقدری خوب و غیر عادیه که انگار انقلاب شده

هر چی رو کلیک می کنم، سیم ثانیه ..بالا میاد

خودت پیدا شو

عکس های کتابهایی که می خونم رو گم می کنم. مطلب رو میذارم و بعد باید دنبال عکس بگردم. دقیقا همون جایی که سیو شدن، گم میشن. مدتی پس از ارسال مطلب و گذاشتن عکس نتی،  عکس خودم رو پیدا می کنم.

الان یه معرفی کتاب دارم که رفته توی چرکنویس، فقط بخاطر نیافتن عکس.

اونقدر تنها اونجا بمونه تا عکسه پیدا بشه!

مثل قصه می نویسمش

یک پیشنهاد جالب و هیجان انگیز برای بار چندم تکرار شده. انجامش برایم عملی نیست. اصلا نیست.  اما هر شب دارم خوابش را می بینم. مثل یک داستان هرشب دارم دنباله اش را  توی خواب می سازم برای خودم و کیف می کنم. توی خواب هم می دانم که دارم خیال پردازی می کنم.

عروس استانبولی

بهار 96 که ایـــــــــــن مطلب را نوشتم ، می دانستم که بارها تجربه ام تکرار خواهد شد و با دیدن چیزی یاد چیز دیگری می افتم که شاید از دید بقیه خنده دار باشد. اقتضای بشر بو دن  و جان وَر  بودن همین است. یک روزی تمام می شوی و خلاص!

صبح تا کتری جوش بیاید و تخم مرغ برای صبحانه ی روزهای تعطیل آبپز شود، تلویزیون را روشن کردم که تا اهالی بیدار شوند و دست رویی بشویند، نصف سریال را دیده باشم. بقیه اش هم لای سروصدای روز و رفت و آمد پسرک و حرف زدن ها برای خودش برود. یک ربع که ازش گذشت تقریبا همه بیدار شدند.  با تصاویری که می رفت اشک نشسته بود توی چشم هام. نخواستم صبحانه را با گریه فرو بدهم. خاموشش کردم که توی ساعت بعدی ببینم. گرچه توی سروصدای و شیطنت پسرک که نمی گذارد چیزی را به قرار دل ببینی. بعد از صبحانه اولتیماتوم دادم که ( می خوام سریال ببینم. پسرک می ری توی اتاق! بقیه هم لطفا ساکت باشین).

بافتنی را گرفتم توی دستم. سه تا دستمال کاغذی گذاشتم کناردستم و شروع نشده چشم هام شروع کرد به باریدن و بینی به مُف مُف کردن.زن جوان سر زن مسن را توی بغل گرفته بود. من سر بابا را زیر چادرسیاه، زیر دستم می دیدم. زن جوان زن مسن را توی بغل گرفته بود، من خودم را ویران پای تخت بابا می دیدم، که بغلش کرده بودم، که زار می زدم ، که بهش می گفتم بهت افتخار میکنم که بابای من بودی، که به من راه خواندن و نوشتن را نشان دادی. زن جوان آرام و آهسته توی گوش زن مسن می گفت ( حالا آزادی)، من خودم را می دیدم که از ته دلم فریاد می کشیدم، که هیچ چیز آرامم نمی کرد، که هیچ قدرتی قادر نبود آتش دلم را ذره ای کم کند. که از ته ته دلم جیغ می زدم، فریاد می کشیدم و ترس کشته بود مرا از این که دنیای بی بابای آدم قرار است چطور دنیایی باشد از این به بعد؟

مرد جوان روی تخت مادرش دراز کشیده بود و از ته دل هق هق می کرد.من خودم را دیدم که شبها که مهمان ها می رفتند، سه چهارنفر بودیم توی خانه و من از ترس مامان که هنوز اسیر درمان بود، جرات نمی کردم هق هق کنم و توی رختخوابم می پیچیدم به خودم و بی صدا گریه می کردم. مردان جوان برای مادرشان گریه می کردند و من خودمان را می دیدم که هرکدام مثل شاخه های شکسته در اثر طوفان، به گوشه ای پرت شده بودیم و حرفها و توصیه ها و دلسوزی های هیچ کسی دردی ازمان دوا نمی کرد. زن ها می گفتند ( تا حالا از این چیزا ندیدین، برای همین اینقدر بی تابی می کنین) ( اگه توی مجلس های عزای مردم برید صبرتون زیاد میشهو اینقدر برای باباتون گریه نمی کنین).فرصت پیدا کرده بودند برای گلایه از مرگ و زِند فامیلی و کی مجلس کی رفته و کی نرفته!

بافتنی توی دستم بیکار مانده بود و دستمالها همه خیس شده بودند. از ته گلوم صداهایی بالا می آمد که کم نبود هق هق های وحشتناکی شوند.

زن جوان سر زن مسن را توی بغلش گرفته بود و آرام با او حرف می زد. کاش آدم از این آرامشها بلد باشد. کاش آدم از این مدیریت ها بلد باشد.کاش آدم خودش را بلد باشد. کاش آدم رسم  زندگی را بلد باشد. رفتن را بلد باشد.ندیدن را بلد باشد.دلتنگی را...

نه ! دلتنگی را بلد نباشد.هیچ وقت بلد نباشد.




امان از نت

1

پسرک هروقت به نت دسترسی داره میاد اسم وبلاگ رو سرچ می کنه و پستهای جدیدم رو می خونه و سیو می کنه و در نامناسب ترین جای ممکن، در حضور دیگران اشاره ای به چیزی که نوشتم می کنه و می خنده. دیشب دیروقت، همسایه پایینی ( صاحب روضه ) برامون حلوا آورد. پسرم دم در رفت و گرفت. بعد از بستن در رو به من گفت:

-بازم می ری تو وبلاگت می نویسی چقدر سرو صدا؟ چقدر بچه ها توی پله؟

2

امروز سرکلاس داستان، یکی از دخترکها گفت: خانوم زندگینامه تون رو دانلود کردم

-مگه من زندگینامه دارم؟

-بله. خودم دانلود کردم.

-چی هست توش؟

-دو تا پسر دارین. کتاب زیاد می خونین. روش داستان نوشتن تون رو هم گفتین. خانوم؟؟؟ شما چندتا کتاب دارین؟


مصاحبه ی نشر شادان رو پیدا کرده بود :))




هیچ عنوانی ندارم

بحمدلله این روزها درها و پنجره ها باز هستند و بچگان  مهمانان  ( تبعیت مضاف و مضاف الیه با اختیار نگارنده) در راه پله مشغول سیر آفاق و انفس و کشف و کشوف و جیغ و سرو صدا .

مادران مشغولند گاهی به گریستن و  گاهی درگوشی حرف زدن و  گاهی عروس جستن .

بچه ها حیاط و پارکینگ را شخم زده و ...

بلندگو  بی رحمانه مشغول دریل زدن به شیارهای مغزی همسایگان و همسایگان مشغول درود و تحیات فرستادن به روح و ارواح پدر جد صاحب مجلس .

خدا جانم...من غلط کردم ، اشتباه کردم، به جان خودت و خودم راست می گویم، این صداها را ببَر. مغزم ترکید.