پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

عروس استانبولی

بهار 96 که ایـــــــــــن مطلب را نوشتم ، می دانستم که بارها تجربه ام تکرار خواهد شد و با دیدن چیزی یاد چیز دیگری می افتم که شاید از دید بقیه خنده دار باشد. اقتضای بشر بو دن  و جان وَر  بودن همین است. یک روزی تمام می شوی و خلاص!

صبح تا کتری جوش بیاید و تخم مرغ برای صبحانه ی روزهای تعطیل آبپز شود، تلویزیون را روشن کردم که تا اهالی بیدار شوند و دست رویی بشویند، نصف سریال را دیده باشم. بقیه اش هم لای سروصدای روز و رفت و آمد پسرک و حرف زدن ها برای خودش برود. یک ربع که ازش گذشت تقریبا همه بیدار شدند.  با تصاویری که می رفت اشک نشسته بود توی چشم هام. نخواستم صبحانه را با گریه فرو بدهم. خاموشش کردم که توی ساعت بعدی ببینم. گرچه توی سروصدای و شیطنت پسرک که نمی گذارد چیزی را به قرار دل ببینی. بعد از صبحانه اولتیماتوم دادم که ( می خوام سریال ببینم. پسرک می ری توی اتاق! بقیه هم لطفا ساکت باشین).

بافتنی را گرفتم توی دستم. سه تا دستمال کاغذی گذاشتم کناردستم و شروع نشده چشم هام شروع کرد به باریدن و بینی به مُف مُف کردن.زن جوان سر زن مسن را توی بغل گرفته بود. من سر بابا را زیر چادرسیاه، زیر دستم می دیدم. زن جوان زن مسن را توی بغل گرفته بود، من خودم را ویران پای تخت بابا می دیدم، که بغلش کرده بودم، که زار می زدم ، که بهش می گفتم بهت افتخار میکنم که بابای من بودی، که به من راه خواندن و نوشتن را نشان دادی. زن جوان آرام و آهسته توی گوش زن مسن می گفت ( حالا آزادی)، من خودم را می دیدم که از ته دلم فریاد می کشیدم، که هیچ چیز آرامم نمی کرد، که هیچ قدرتی قادر نبود آتش دلم را ذره ای کم کند. که از ته ته دلم جیغ می زدم، فریاد می کشیدم و ترس کشته بود مرا از این که دنیای بی بابای آدم قرار است چطور دنیایی باشد از این به بعد؟

مرد جوان روی تخت مادرش دراز کشیده بود و از ته دل هق هق می کرد.من خودم را دیدم که شبها که مهمان ها می رفتند، سه چهارنفر بودیم توی خانه و من از ترس مامان که هنوز اسیر درمان بود، جرات نمی کردم هق هق کنم و توی رختخوابم می پیچیدم به خودم و بی صدا گریه می کردم. مردان جوان برای مادرشان گریه می کردند و من خودمان را می دیدم که هرکدام مثل شاخه های شکسته در اثر طوفان، به گوشه ای پرت شده بودیم و حرفها و توصیه ها و دلسوزی های هیچ کسی دردی ازمان دوا نمی کرد. زن ها می گفتند ( تا حالا از این چیزا ندیدین، برای همین اینقدر بی تابی می کنین) ( اگه توی مجلس های عزای مردم برید صبرتون زیاد میشهو اینقدر برای باباتون گریه نمی کنین).فرصت پیدا کرده بودند برای گلایه از مرگ و زِند فامیلی و کی مجلس کی رفته و کی نرفته!

بافتنی توی دستم بیکار مانده بود و دستمالها همه خیس شده بودند. از ته گلوم صداهایی بالا می آمد که کم نبود هق هق های وحشتناکی شوند.

زن جوان سر زن مسن را توی بغلش گرفته بود و آرام با او حرف می زد. کاش آدم از این آرامشها بلد باشد. کاش آدم از این مدیریت ها بلد باشد.کاش آدم خودش را بلد باشد. کاش آدم رسم  زندگی را بلد باشد. رفتن را بلد باشد.ندیدن را بلد باشد.دلتنگی را...

نه ! دلتنگی را بلد نباشد.هیچ وقت بلد نباشد.




نظرات 1 + ارسال نظر
سهیلا سه‌شنبه 19 شهریور 1398 ساعت 08:36 http://Nanehadi.blogsky.com

چقدر زیبا رفت اسما.قریب از اون هم زیباتر.مهم قشنگ رفتنه.

بخش رفتاری ثریا و پسرهاش برام خیلی جداب تر و تاثیر گذارتر بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.