پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

لعنتی

لعنتی توی خواب های من چه می کنی آخه؟

پیله

سرو کله زدن با آدمهای پیله کار جانفرسایی ست. و آدم های پیله چه آدمهایی هستند؟!!!

شاید اعتماد به نفس ندارند. شاید فکر می کنند به اندازه ی کافی توی چشم نیامده اند. شاید احساس می کنند آنقدرها که باید و شایسته ی آنهاست دیده نشده اند و مردم به کفایت و ارزش شان پی نبرده اند.پس باید هی پشت سر هم حرف بزنند و توضیح بدهند و تفسیر کنند که مخاطب بیشعور به ارزش والای شان پی ببرد.

شما می توانید به آنها یک جمله ی ساده بگویید مثل ( چطوری؟) و او ده ها جمله را پشت هم ردیف کند و توضیح بدهد که خوب است چون...چون..چون...، و خوب نیست چون...چون...چون...!  بعد دوباره بهتان نگاه کند و بگوید مثل اینکه خوب توجیه نشدی. من خوبم چون...چون...چون... و من خوب نیستم چون....چون....چون....!

گاهی ممکن است بخت ازتان برگردد و به این مدل آدمها بگویید زخم کوچکی روی شانه دارم و آدم پیله سعی می کند ساعتها برایتان از  داشتن سرطان تا احتمال روییدن جوانه های بال روی بدن حرف بزند و قانعتان کند که یا دارید می میرید یا دارید روی کتف هایتان  بال در می آورید و به صنف فرشتگان بارگاه باریتعالی می پیوندید. در تمام مدتی که حرف می زند به طرز رقت آوری سعی دارد اطلاعات تاریخی و ماقبل تاریخی اش را بیرون بریزد و مجابتان کند.

اینطور وقتها باید صحه گذاشت و به به و چه چه کرد؟ باید مخالفت کرد و سند و مدرک آورد که درست نمی گویی؟

نه ابدا! هردوحالت باعث می شود پیله جان سخت تر تار بتند و شمار را بیشتر در گرداب فرو ببرد.

باید بگذاری بروی. همین! به جان خودم!

گیر آدم پیله نیفتی صلبات!

...

دلم گرفته خدا را

گره گشایی کن

پاسخگو باشین

خیلی وقته که این مساله توی ذهنم وول می خوره. بارها با مصادیقش  در آدمهای مختلف برخورد داشتم.

سوال:

اگه نویسنده ای در بیان واکنش هاش به مسایل شخصی ، اجتماعی ، فرهنگی و ... مودبانه حرف نزنه، وقیح باشه، طلب بخواد از همه،  دیگران رو به ریشخند و تمسخر بگیره،

چه می کنید؟

-خودش رو ندیده می گیرید و کتابهاش رو می خونید؟ ( از هر ژانر و سبکی / با هر کیفیت قلم و تکنیکی)

-براتون اخلاق مداری در کنار قدرت نویسندگی مهمه و ممکنه از خیر کتابهاش بگذرین؟

-به ارزش اثر اهمیت میدین و کتاب خوب رو باید بخونید هرچند نویسنده رو قبول یا دوست نداشته باشین؟


خیلی ها معتقدن که خواننده و بیننده و شنونده نباید کاری به ویژگی های شخصیتی هنرمند داشته باشه و فقط باید اثر ( کتاب/نقاشی/آهنگ) رو در نظر بگیره و دنبال کنه و  لذت ببره یا نبره.

شخصا برای خودم سخته. اگه کسی رو دوست نداشته باشم کارهاش رو هم دنبال نمی کنم.

شما چطور؟

درست حرف بزن

جواب مردم را با طلبکاری و بی ادبی نداده ام و نمی دهم. چه رو در رو چه توی کامنت یا دایرکتهای شبکه های مختلف مجازی.اما وقتی بعضی ها از همان اول بی ادب هستند یا طلبکارند، نمی شود مدارا کرد. گاهی جواب می دهم( باز هم مودبانه) و گاهی  دلیت . در مواردی نیز بلاک و خلاص.

نیما

پسرک  بالا می پرد، می رقصد، مشت توی هوا بالا  می برد و هورا می کشد و پشت هم می گوید:

_آخ جون...زندگی بدون نیما!

-آخ جون اتاق تکی بدون نیما!

-آخ جون آزادی بدون نیما!

-آخ جون نفس می کشم بدون نیما!

-آخ جون راحتی بدون نیما!

-آخ جون همه ی اتاق مال خودم بدون نیما!



نیما یه طوری باهاش تا می کردی که اینقدر از فکر رفتنت شنگول منگول حبه ی انگور نشه خب!

چیکار کردی باهاش آخه تو؟


بماند که نیما قرار است جاست عه فیو کیلو می تِرز اینطرف تر برود. نهایتا تا کرج یا اسلامشهر!

"توجیه " درست است

خدا بگم چیکارتون نکنه با املاهای غلط غلوطی که توی این چندسال باب کردین.

پست قبلی رو الان خوندم و خوره افتاد به جونم که نکنه ( توجیه) رو غلط نوشتم. نکنه (توجیح) درست باشه.

و بعدسراغ فرهنگ معین توی کتابخونه م رفتم تا مطمئن بشم.


( حتی به دهخدای نتی اطمینان ندارد)

عشق و چیزهای دیگر

هانی پسراهوازی که بعد از اتمام تحصیلات فیزیکش برای دیدن دخترهای خوشگل در تهران مانده  در یک چشم به هم زدن عاشق پرستو، کارمند بانک شده . این عشق آنقدر برایش جدی است که خاک پای پرستو را نیز تقدیس می کند، حال آنکه برای پرستو عشق فرعی ترین مساله ی زندگی ست. او یک زندگی امن از نظر مالی و عاطفی و روانی را به طوفانِ عشق ترجیح می دهد و ...

هانی در یک زیرزمین کوچک با دو مرد دیگر هم خانه است. در مکانی عجیب با ویژگی های عجیب تر همخانه ها و صاحبجانه اش. یکی از مردها نیمه شب ها در شهر راه می رود و با گربه ها حرف می زند ، مرد دیگر چشم های مصنوعی تجارت می کند و از سنگ زمین و عقاب آسمان، پول می سازد.

هیچ کس مثل هانی برای عاشقی ارزش قائل نیست و همه( حتی پرستو) تلاش می کنند که این خوره ی بی وقت را از سر هانی بیندازند.

هانی بچه ی جنگ است و تمام وقایع زندگی اش را با روزشماری اتفاقات جنگ و رویدادهای مهم آن به یاد می آورد.

پافشاری او برای مبارزه با رقیب با خرید اسلحه و کمین نشستن برای پیدا کردنش به نتیجه ای پیش بینی شده منتهی می شود که پایانی کلیشه ای برای داستان رقم می زند.

لابلای عاشقانگی جنون آسای هانی برای پرستو، لایه های زیرین اجتماعی را می بینیم که با اجاره دادن تخت ، دفن کردن مردگان زیر درخت حیاط، خرید و فروش حیوانات، شغل های موقت مثل تدریس خصوصی و فروش کتب ممنوعه و فیلم کنار خیابان تعریف می شوند. جامعه ای که از آدمهای واقعی شکل گرفته و بخشی از فرهنگ شهری پایتخت و کلان شهرهاست.

بخشی از کتاب:

کارمندهای بانک پاسارگارد، شعبه امیر آباد را چون پرستو را می‌شناختند و به او احترام می‌گذاشتند دوست داشتم. کفش‌های پرستو و کیف او و چیزهای توی کیف او را هم دوست داشتم. جا کلیدی و نوع آدامسی که می‌خرید. ساعت مچی‌اش. حتی انگار اسکناس‌های توی کیف او بود که با بقیه اسکناس‌ها فرق داشت. انگار چیزی از او ساطع می‌شد که اشیا و آدم‌هایی را که در مسیر این تابش بودند، دوست‌داشتنی می‌کرد.

عشق و چیزهای دیگر

مصطفی مستور

نشرچشمه

-تازگی ها هرکتابی را که تمام می کنم اندوه و غم غریبانه ای به دلم می نشیند.

-این چهارمین کتابی بود که در فاصله ی بین درمان زانو ، توی سالن انتظار یا روی تخت درمان خواندم.


 

خدایااااااااااااااااااااا

می گفت ( فلانی با چه جراتی پسرش رو تنهایی فرستاده با ماشین توی جاده؟ اونم مشهد؟ )

-بابا...دارن میرن ماه عسل! با پدر و مادرش بره؟

-بله! نباید بچه رو تنها فرستاد توی جاده. خطرناکه.

-عزیزم ماه عسله. بچه الان همسر داره. مرد خانواده شده.

-هرچی! نباید تنها می فرستاد. باید خودشم پشت سرشون می رفت که مراقبشون باشه.

-یعنی تو می خوای ماه عسلِ بچه ت باهاش بری؟

-بله. معلومه که میرم. فکر کردی میذارم  تنها بره توی جاده؟ اگه تصادف کنه چی؟ اگه...

*

نامبرده فعلا در حال مجادله برای نگه داشتن فرزندخویش  ، چسبیده به نفس خودش است.

یا قانع شو یا باید قانع بشی

صبح رفتم به مذاکره و درخواست و خواهش و قانع کردن مدیر و موسس و ... تا کلاس پسرک تغییر کند. آقای مدیر مثل همیشه در کمال احترام و بزرگواری و متانت، بدون لحظه ای درنگ در ادای احترام یا تغییر نگاه یا رگه ای از استیصال و کلافگی در حرکاتش، شنید و شنید و شنید و در نهایت گفت: ( هیچ کاری از من بر نمیاد)

خسته شدم بس که حرف زدم. بس که حرف زدم. بس که حرف زدم.

حرف زدن برای من مثل مرگ است. تا ساعتها و ساعتها می توانم بنویسم، تایپ کنم و خسته نشوم. اما آدمِ حرف زدن رو در رو نیستم.حرف زدن رودر رو مثل شکسته شدن حریم ها و حرمت هاست برایم. برای همین همیشه ازش فرار می کنم. با هر کسی. اصلا با همه کسانی که دور و برم دارم. ( آقا اصلا با هیچ کسم میل سخن نیست خب)

روزهایی که مجبور می شوم اینطوری حرف بزنم ، از خودم بدم می آید. از حرف زدن های پشت سرهم به قصد توجیه بدم می آید. اصلا دوست ندارم کسی را قانع کنم تا حرف (من) را بپذیرد. بسیارها و بسیارها مسایلی را حل نکرده  باقی گذاشته ام چون اهل حرف زدن در موردش نیستم.برای همین حرف زدن و توجیه کردن و قانع کردن برایم مثل جنگ تن به تن است. خستگی آور و جانکاه و کشنده.

پسرک برخلاف من ، دقیقا نقطه ی مقابل من است. هرچیز درست و نادرستی که بخواهد، آنقدر می گوید می گوید می گوید می گوید تا بالاخره بهش برسد. گاهی که می بیند ظرفیتم برای شنیدن پر است می گوید: ( برای خودت بهتره که همین الان بیای ( خوراکی/ وسیله/ یا هرچیزی)  رو بدی و خودت رو راحت کنی  وگرنه باید هی حرفای منو بشنوی و اعصابت خرد بشه).

به عبارتی می خواهد بگوید ( لعنتی قانع شو دیگه. چقدر روی اعصابی )


-مساله کلاس فعلا رفع و رجوع شده. صبر کنم تا اول مهر و نتیجه نهایی را ببینم.