پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

عروسک زنده

توی یکی از خیابانهای مشرف به میدان ساعت  تبریز با جعبه ها و کیسه های خرید، کنار خیابان منتظر آقای همسر شدیم که ماشین را از پارکینگ بیاورد. خیابانها پر از گربه است. مثل همه  جای ایرانِ این سالها ، دیگراز آدمها نمی ترسند. یک کیسه را خالی کردم و روی لبه ی باغچه گذاشتم که رویش بنشینم. گربه ی نارنجی ِ لاغری آمد زیر پایم. نفسم داشت می رفت. نمی ترسیدم اما حس خوبی به نزدیک بودن حیوانات ندارم.بلند شدم و چندبار با مهربانی گفتم: برو پیشی. برو اونور.

پیشی نرفت که نرفت. خنده ی زیرجلی مغازه دارها خجالتم داد.شجاعت به خرج دادم و نشستم. چشمم به دو سمت خیابان و رفت و آمد آدمها بود. از دور دخترکی رنگ رنگی  آمد. رنگها خیره کننده بود. صورت، سفید، آبی، زرد، بنفش . از درخشش رنگها بلند شدم و ایستادم.

همه می دانند که اهل زل زدن به زیبایی هام. اهل غش و ضعف رفتن برای رنگها. پیراهن چین دار پایین زانوی دخترک پر از رنگ بود. کلاه لبه دار سفید خیلی بزرگی روی سرش بود.عینک آفتابی بزرگ و رنگی رنگی جذابی داشت.هدفون توی گوشش بود. دستش از پشت چیزی مثل کالسکه یا چرخ خرید بنفش را  روی زمین می کشید. چوراب شلواری سفیدش، کفشهای عروسکی صورتی اش. هرچه نزدیک تر می شد بیشتر شبیه شخصیتهای کارتونی انیمه های دخترانه ی ژاپنی می شد. اصلا عین عین خودشان بود.

فکر کردم دخترکی که اینقدر در دنیای کارتون و فانتزی غرق است که عین آنها لباس می پوشد، تنها و بدون پدر و مادرش توی این خیابان چه می کند؟

نزدیک تر شد. طرح اندامش از دخترانگی و کودکی فاصله گرفت.حالا معلوم شد نوجوان است یا شاید جوانی ریز نقش. شش هفت قدم مانده تا من، فهمیدم نباید زل بزنم.دختری با این سن و سال حتما از خیره شدنم خوشحال نخواهد بود. مغزم فرمان به نگاه گرفتن می داد و چشم هایم خیره سری می کرد و هنوز زل زده بودند به رنگهایی که با هرقدم توی هوا می درخشید. نزدیکتر که شدمدل راه رفتنش را به زن ها شبیه تر دیدم.  تا الان به سرتا پاش نگاه می کردم و با این شکی که  بین زن بودن یا نوجوان بودن، به جانم افتاده بودبی اختیار رفتم توی صورتش. لبه ی کلاه را با دست گرفت و آورد پایین. دو قدم مانده به من لبه ی کلاه بزرگش، عینک آفتابی را کاملا پوشانده بود. از کنارم که رد شد لوله ی دوشاخه ی پلاستیکی توی بینی اش را دیدم. تا ده قدم دورتر از من؛ از پشت سرنگاهش می کردم. موجود بنفش توی چرخ خرید کوچکی که حمل می کرد، کپسول اکسیژن بود که با روکش پارچه ای زیبایی ، کاور شده بود.

دلم فرو ریخت . زن رنگ رنگی عروسکی رفت و رفت تا از نظر محو شد.


هزار قصه توی سرم آمد از دیدنش.

-بیماری صعبی داشت و حالا می خواست برای دل خودش زندگی کند،  با شکل و شمایلی که آرزویش را داشت؟

-شرط بسته بود که مثل عروسک ها لباس بپوشد و واکنش مردم را ببیند؟

-ساعتهایی از روز با لباس مبدل توی شهر می گشت و کیف می کرد؟


قصه ی  توی سرشما چیست؟

نظرات 2 + ارسال نظر
سهیلا شنبه 9 شهریور 1398 ساعت 20:15 http://Nanehadi.blogsky.com

من گربه دوست دارم به شرطی که ازم دور باشه

خسته نباشین
شما هم مثل من دوست دارین پس
دوری و دوستی

سحر جمعه 8 شهریور 1398 ساعت 22:35 http://Saharam.blogsky.com

بیماریش بهش یاد داده که نگران قضاوت مردم در مورد پوشش نباشه و اونطوری که دوست داره انتخاب کنه.
البته دوستی داشتم که میگفت هروقت مریضم بیش از همیشه به خودم میرسم و بهترین لباسهام رو می پوشم. بعد هر کسی که ازم تعریف می‌کند حالم بهتر می‌شود!

ممکنه.
هر تصوری امکان وجود داره.
فقط می تونیم در موردش قصه بسازیم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.