صبح ها مثل تمام سال، ساعت شش و ربع تا شش و نیم بیدارم. صبحانه می گذارم. اهالی را راهی مدرسه و اداره می کنم و بعدش ممکن است بیدار بمانم یا دوباره بخوابم.(امان امان از سالهایی که خودم هم مدرسه رو بودم . )
محک من از خوبی و ناخوبی روزگار درخشندگی نور روز از پنجره ی بلند آشپزخانه ام است. توی یک هفته ی اخیر، نور ساعت شش و نیم صبح دارد افت می کند. امروز لامپ مطبخ را روشن کردم. دلم می گیرد از این روند رو به تاریکی.
عاشق روز درخشانم. نور تند و سفید روز. گرم است .درست! اما تندی نور آنقدر انرژی دارد که بی آن دچار خمودگی و افسردگی می شوم. پاییز و زمستان را دوست ندارم. روزهای تاریک و کوتاه ، شب های خیلی تاریک. نور نیست. کم جان است. کم زور است. ساعت زیستی بدنم به پت پت می افتد. مثل پروانه های واقعی، به اشعه های نور وصلم انگار . نور حالم را خوب می کند.
روزهای سردی که هی مجبوری لباس روی لباس بپوشی و مثل آدم آهنی سنگین و سفت باشی و پنگوئن پنگوئن راه بروی، روزهای دوست داشتنی من نیست. تابستان را عشق است با یک تا پیراهن نخی و خنک ، با شال سبک و تماس مستقیم طبیعت با جسم و جانت.
چشم هم زدیم بهار و تابستان تمام شد. خلاص!
سوگوار تابستانم!
تیغ آخته ی عاشقان پاییز بر گلوی من حلال ! :)