پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

اعترافات

تا وارد بخش مرجع شدم( امروز اینجا کلاس داشتیم. تعدا بچه ها کم بود) یکی یکی و پشت سر هم گفتند( خانوم مبارکه.خیلی بهتون میاد). خندیدم و گفتم ممنون. تا وسطهای جلسه چشم برنمی داشتند از صورتم. همیشه بهشان می گویم با فاصله از من بنشینند تا بتوانم ببینم شان.( با نزدیک بینی چشمم آدمها و اشیا را باید حداقل با فاصله ی پنجاه سانتی ببینم) دوست دارند بنشینند زیر گلوی آدم. امروز دور میز بخش مرجع نمی شد با فاصله نشست و زل زدن شان از فاصله ی نزدیک به خنده ام می انداخت.

تم قصه های امروز شنیده ها و افسانه های جادویی و فانتزی بود. سومین داستان  را که تحلیل می کردم دخترکی که همیشه در مورد آینده ی نویسندگی و روند آن سوالات هوشمندانه می پرسد گفت:

-ما قبلا راجع به شما یه جور دیگه فکر می کردیم.الانم فکر می کنیما. اما یه جور دیگه.

یکی یکی شروع کردند به گفتن حرفهایی که در نهایت گریه ی مرا سرکلاس درآورد.

-دستاتونو تکون می دادین خیلی خوشمون می اومد ( عادت دارم به دستهایم حرف بزنم/ تقریبا همه دخترکها به این حرکت دستها اشاره کردند)

-لاک های هر جلسه تونو یادداشت می کردم توی دفترم

-من کتاب شما رو نوشتم. همه چی در مورد شما رو نوشتم. بچه هاتونو. خودتونو. لاک هاتونو. کتابهاتونو. حتی لباس گل گلی جلسه ی اولتونو نوشتم توی کتابم.می خوام چاپش کنم.(پسرک گفت مگه می خوای بری باغچه آب بدی که اینو پوشیدی؟ )

-یه جوری هستین انگار به هیچی فکر نمی کنین.درگیر فکری نیستین. شادابین

-آره. خیلی شادابین.خسته نیستین اصلا

-رنگ لاک تون همیشه ست بود با لباس تون. حتی لاک طوسی با کیف طوسی ( به جان خودم اگه لحظه ای به ست کردن لاک فکر کنم.هرچی برق زد و همون لحظه پسندیدم می زنم)

-کلاسها تموم بشن نگرانم شما رو نبینم.چیکار کنم بعدی( گریه کرد)

-من زندگینامه تونو گوگل کردم. چندبار خوندم. هربار می خونم میگم خوش بحال پسراتون که شما مامان شونین( از دل پسرهام بشنوین مادر. جنایتکار تر از من مادری نمی شناسن)

-من اولا برای دررفتن از زیر کارهای مامانم می اومدم کلاس.کتابم نمی خوندم. الکی کتاب می گرفتم دوهفته تموم می شد پس می دادم به کتابخونه. اما از وقتی میام کلاس کتابا رو تا آخرش می خونم.

-من داستان نمی نوشتم. چون اصلا  فرقی نمی کرد. اما بعد از دیدن شما دلم می خواست هی بنویسم.( خیلی خوب می نویسد)

-من شبها ساعت دوازده دستنبد و گردنبندم رو ست می کنم میذارم کنار مانتوم که برای کلاس فردا آماده بشم. برای هیچ کلاسم آماده نمیشم از قبل.

- من هم ساعت زنگی میذارم برای روزهای یکشنبه. برای روزهای کلاسای دیگه اصلا مهم نیست دیر بیدار بشم.

-شما خیلی فرق دارین. مامان من لاک نمی زنه. شما شادابین. لاک می زنین.( بچه هام میگن تو خیلی غمگینی. شاد نیستی اصلا)

-کتابم که چاپ بشه می خوام اولش بنویسم تقدیم به خانوم سراوانی. شما کتابمو می خونین؟ قول میدین؟

-مامان بزرگهام موهاشونو حنا میذارن قرمز میشه. بهشون میگم آن شرلی با موهای قرمز ( فکر کنم منو می گفتن کصافطا. موهامو قرمز کردم)

-من یکشنبه ها  کلاس زبانمو نمیرم که بیام اینجا

-منم کلاس قرآنمو نمیرم که بیام اینجا

-جلسات اول فقط بخاطر شما می اومدم که شما رو ببینم. داستان نویسی اصلا برام مهم نبود. الانم می خوام شما رو ببینم. داستانم برام مهم شده.

-توی خونه همش به شما فکر می کردم

-یک بار گفتین اینقدر برای آب خوردن بیرون نرین.با خودتون آب بیارین... فکر کردیم بداخلاقی می کنین.اما بعد دیدم خیلی باحالین.


((می شد اینها را شنید و تند تند یادداشت کرد و گریه نکرد؟

روزهایی هست که حالم از خودم بهم می خورد. از کسالتم، از اندوهم، از همه چیزم. دخترها همان روزها عاشق آدم می شوند و چیزهایی می گویند که فکرش را نمی کنی.

محبت ناب این دخترکها دلم را با خودش برد.

آی... اویی که بلدی همه چیز را کنار هم بنشانی  و بچینی ، شکرت که این روزها را هم نشانم دادی.که این مهر معصوم را نصیبم کردی.))

 و من با ترس  دعا می کنم که( خدا کند آدمِ  درست زندگیشان بوده باشم)



نظرات 1 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 31 شهریور 1398 ساعت 23:44

منم اعتراف کنم که وقتی میخوام وبلاگتونو بخونم حس خیلی با حالی دارم خیلی از نوشته هاتون خوشم میاد اینکه خیلی جاها از حرفاتون مشخصه ادم روراستی هستین این طنز خیلی ظریفو تو نوشته هاتونم عاشقم .بعد اینکه من اصلا بلد نیستم چیزی بنویسم یه خرده این کامنت دادن به شما برام استرس زاستکه یه وقت مسخرم نکنین این چه مدل حرف زدنه

جدی؟؟؟
اصلا اینطوری فکر نکنین. تنها چیزی که من نسبت بهش حساسم و از طرف عصبانی میشم غلط املاییه و مخصوصا هکسره!!!
ممنون از محبت تون. و اعتراف کنم که روراست بودن تبعات هم داره. بقیه دوستت ندارن و ازت خوش شون نمیاد. چون همه عادت کردم به تملق و زبان بازی.برای همین منم خیلی جاها محبوب نیستم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.