پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

قصه های پارک


حالا که پر از کلمه ام و امکان ثبتش در محل مناسب نیست، بذارین خرج اینجا بکنم.


یک پارکبان جوان و مست و ملنگ توی پارک هست که بارها دیدم روی چمن دراز کشیده و ز غوغای جهان فارغ طور، یا دستش توی بینی شه یا چشماشو بسته. 

امروز صبح روی شکم دراز کشیده بود و با چشمای بسته ، انگشتش توی بینی می چرخید و ...

جاروش هم کنارش روی چمن.

چند دالان اونورتر، چند پیرمرد پاکبان،زباله های روی چمن و برگهای روی سنگفرش رو با دست و جارو جمع می کردند.


یک‌گروه دختر و یک‌گروه پسر نوجوان توی فضای باز پارک ردیف شدن و شروع کردن به نرمش و دو.

مربیهاشون ایستادن وسط و بچه ها دور محوطه می دویدن. 

کیف کردم از دیدن شون.

امیدوارم فردا خبر منتشر نشه که پارک فلان، محل فسق و فجور شده و دختر و پسر در هم‌ می لولن و ...

خداکنه این مدل معاشرتها بیشتر و عادی بشه.

صدا


دیروز صدای مامان رو به وضوح شنیدم که صدام کرد و چیزی گفت.

برنگشتم سمت صدا. می دونستم #مامان  دیگه نیست. ولی کیف کردم که صداش رو با این کیفیت و زنده شنیدم. گفتم بذار فکر کنم اومده اینجا به من سربزنه.


گاهی با خودم این بازی ناجوانمردانه رو انجام‌میدم. سعی می کنم صدای #بابا و #مامان رو توی سرم زنده کنم. و انجام‌میشه. خوشحالم که صداشون هنوز توی ذهنم هست.

می دونم که صدا رو فراموش می کنیم،حتی تصویر و چهره رو نمی تونیم کاملا توی ذهن بازسازی کنیم،اما هی اینکار رو می کنم که از باقی مانده ی آنچه در ذهنم مونده، نهایت لذت رو ببرم.

و بعد از به یاد آوردن به خودم می گم یعنی دیگه صدای واقعی شونو نخواهم شنید؟ یعنی به همین راحتی دیگه بابا نیست،مامان نیست، کسی نیست که با این صدا با من حرف بزنه و باهاش حرف بزنم؟

به خودم‌میام که زندگی چه احمقانه ست. حسرت یه صدا،یه چهره، یه آغوش، ما رو می کشه. چرا اینقدر نقص داریم ما در وجودمون؟

اسمت چیه؟

مردها بدجوری ازش می ترسن. مردهای خودم رو می گم. یکی شون میگه :بیمارستان بودی،اومدم برم باگت بخرم، این داشت از جلوی در رد می شد. به فاصله هفت هشت قدم جلوتر از من بود. هی بر می گشت فحش های ناجور می داد می گفت دنبال من نیا. 

یکی توی پارک از دالانی که این نزدیکش خوابیده رد نمیشه. میگه: وحشیه.یهو شروع می کنه به فحش دادن.

فحشهای رکیک. رکیک.رکیک.

امروز جای خوابیدنش رو عوض کرده بود. روی چمن کنار گذری که من عاشقشم ،طاقباز دراز کشیده بود.نگاهش نکردم. منم از فحش شنیدن می ترسم. توی دور برگشت، یه وری درازکش شده بود. جرات کردم نیم نگاه سریعی انداختم. چشماش بسته بود. سیگار توی دستش می سوخت.

دور بعدی چندثانیه بیشتر نگاهش کردم. صورت بی روحش، پاشنه ی  ترک خورده و سیاه پاهاش. یه نگاه روی دورتند به سرتاپاش. دور بعدی دلم خواست ازش بپرسم اسمش چیه. دور بعدی دلم خواست به اسم صداش کنم بگم سیگارت دود شد. انگشتت نسوزه. دور بعد...

از خودم تعجب کردم. دلم خواست بشینم کنارش. بپرسم شماره پات چنده؟ لباس برات بیارم می پوشی؟ ناهار چی؟ بیارم،می خوری؟ می خوای حموم بری؟ می خوای با هم حرف بزنیم؟

دیدم حتی پی حرف رکیک شنیدن رو هم به تنم مالیدم. دیدم دارم به این فکر می کنم که کی،کجا، رهات کرده که تو اینطوری خودت رو سپردی به چمن های پارک و موادفروش ها . مثل اون روز که زیر شیشه ی ورم کرده پایپ ،فندک گرفته بود و جلوی چشم همه خودش رو می ساخت و دنیا به هیچ جاش نبود.


میدونم کسی که موهاش رو رنگ می کنه و ریشه موهاش دورنگ نیست،حتما یه دلخوشی غریب توی این دنیا داره که بخاطرش در عالم خماری و نشئگی، موهاش رو رنگ کنه.

دلم خواست از دلخوشیش برام بگه.



جدید

خدارو هزار مرتبه، اصلا هزارهزارهزار مرتبه شکر. دردهای کشنده رفتن پی کارشون. اینهایی که باقی مونده قابل تحمل هستن.

تجربه ی حالات جدید بیولوژیکی و کنار اومدن باهاش رو دارم تمرین می کنم. گاهی افسرده م می کنه که چرا زودتر رفتم به استقبال پیری ، گاهی عاقلانه خودم رو آروم می کنم که کارِ شدنی رو بایست می کردی.

غرق عرق سرد و معلق بین گرمای شدید و سرمای شدید، روزگار می گذره خلاصه.

بی مکان

امروز که به حول و قوه ی الهی پسربزرگه از ساعت ش و نیم صبح تا غروب خوابیده، این مبل پذیرایی از اشغال غاصبانه ش دراومده و من تونستم نیمساعتی در تنها مکان باقی مانده برای نشستن و نوشتن، مستقر بشم. که البته بیدار شد و اومد کلی حرف فلسفی زد و خاطره تعریف کرد و در نهایت گفت: نیمساعت هم برای بچه ت وقت بذار.

به هردوشون میگم خوش به احوالات تون. توی اتاق هاتون هرکدوم دوتا میز گذاشتین. کاش من توی اتاق شماها زندگی می کردم. نیم متر جا برای نشستن و تمرکز کردن و نوشتن ندارم.

آقای همسر میگه: من هم همینطور.

میگم: تو طفلی که دیگه کامپیوتر هم نداری. لااقل سرکار می رفتی یه دونه شخصی داشتی. اان که کامپیوتر خونه هم تحت تملک پسرکوچیکه ست.تو اصلا بیا بغل خودم.