دیروز صدای مامان رو به وضوح شنیدم که صدام کرد و چیزی گفت.
برنگشتم سمت صدا. می دونستم #مامان دیگه نیست. ولی کیف کردم که صداش رو با این کیفیت و زنده شنیدم. گفتم بذار فکر کنم اومده اینجا به من سربزنه.
گاهی با خودم این بازی ناجوانمردانه رو انجاممیدم. سعی می کنم صدای #بابا و #مامان رو توی سرم زنده کنم. و انجاممیشه. خوشحالم که صداشون هنوز توی ذهنم هست.
می دونم که صدا رو فراموش می کنیم،حتی تصویر و چهره رو نمی تونیم کاملا توی ذهن بازسازی کنیم،اما هی اینکار رو می کنم که از باقی مانده ی آنچه در ذهنم مونده، نهایت لذت رو ببرم.
و بعد از به یاد آوردن به خودم می گم یعنی دیگه صدای واقعی شونو نخواهم شنید؟ یعنی به همین راحتی دیگه بابا نیست،مامان نیست، کسی نیست که با این صدا با من حرف بزنه و باهاش حرف بزنم؟
به خودممیام که زندگی چه احمقانه ست. حسرت یه صدا،یه چهره، یه آغوش، ما رو می کشه. چرا اینقدر نقص داریم ما در وجودمون؟