امروز که به حول و قوه ی الهی پسربزرگه از ساعت ش و نیم صبح تا غروب خوابیده، این مبل پذیرایی از اشغال غاصبانه ش دراومده و من تونستم نیمساعتی در تنها مکان باقی مانده برای نشستن و نوشتن، مستقر بشم. که البته بیدار شد و اومد کلی حرف فلسفی زد و خاطره تعریف کرد و در نهایت گفت: نیمساعت هم برای بچه ت وقت بذار.
به هردوشون میگم خوش به احوالات تون. توی اتاق هاتون هرکدوم دوتا میز گذاشتین. کاش من توی اتاق شماها زندگی می کردم. نیم متر جا برای نشستن و تمرکز کردن و نوشتن ندارم.
آقای همسر میگه: من هم همینطور.
میگم: تو طفلی که دیگه کامپیوتر هم نداری. لااقل سرکار می رفتی یه دونه شخصی داشتی. اان که کامپیوتر خونه هم تحت تملک پسرکوچیکه ست.تو اصلا بیا بغل خودم.