پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

فرزند

حتی نمی تونم بهش فکر کنم.فقط می شنوم و ازش می گذرم. نمی ذارم مغزم برای خودش تحلیل کنه و شاخ و برگ بده و توبیخ کنه و توجیه کنه و ...نمیشه،واقعا نمیشه بیشتراز چندثانیه بهش فکر کرد و متلاشی نشد.پسربزرگه خیلی درموردش سوال می پرسه: مگه میشه کسی که خودت به وجود آوردی رو ...مگه میشه پدر و مادر باشی و بچه ت رو... . آخر شب اومد توی اتاق و پرسید: از کجاها بریده بشه راحت تر جدا میشه؟ از مفصل ها؟ از بندها؟ زده بودم به شوخی : تو از هرجا راحت تری ما از همونجا بریدن رو شروع میکنیم. با اخم و جدیت گفته بود: حتی شوخیش هم زشته. دیگه نگو. و همینجا فهمیدم اون وقتها که شوخی می کنیم، جوک می سازن و جوکها به سرعت برق پخش و نشر میشه، برای چیه. برای گرفتن زهر خبرهای تلخ.برای فراموش کردن اجباری سیاهی ها.

وقتی پسرها نوزاد بودن کابوس های فلج کننده ای داشتم. نمی دونم از کجای روان نژندم بیرون زده بود. توی خواب بیداری و خستگی ماه های اول نوزادی پسر بزرگه ترس داشتم که نیفته توی دیگ  شعله ور بخاری نفتی . ( با دهانه ای که دست من هم ازش رد نمی شد.هیچ دلیلی هم نداشت که بخوام نی نی رو روی بخاری نگه دارم که بخواد بیفته یا نیفته). و برای کوچیکه مدام می ترسیدم از پنجره ی طبقه ی سوم از دستم پرت نشه پایین.( کی نوزاد رو می بره لب پنجره که امکان افتادنش باشه؟).خدا رو هزاران بار شکر می کنم که اون دوران گذشت. کابوس های ترسناکی بود.هنور هم گاهی یادشون می افتم. ترس هام برای این دو بچه الان شکل های دیگری داره. بعیده که تا وقتی زنده ام ازم دور بشن. شاید بخازر نابلدی و دست تنهابودن ،شکل نگرانیم برای امنیت و آرامش شون اینطوری در من ظاهر شده بود. نمیدونم.

به خبرهای پشت هم فکر نمی کنم. نمی خوام فکر کنم. نمی خوام.

شاید شیمیایی بودن پدره، شاید عدم کنترل اعصاب .شاید.. نه توجیهه. توجیه. مادره؟ شاید او هم بیماری حاد روان  و اعصاب داره.شاید ...نه باز هم توجیهه.

میگن دختر و دامادش رو هم ده سال قبل و سه سال قبل...

نه. بذار رد بشه بره. توان فکر کردن ندارم. سیاهی مطلق .تاریکی مطلق.

خیلی ساله که به هربچه ای که ببینم خورده زمین، گم شده یا به هردلیلی گریه می کنه میگم (گریه نکن مامان).مامان شون نیستم. اما یه نفر که مامان شون هست. یه نفر که وقتی بخورن زمین و زانوشون خونی بشه، بند دلش پاره میشه براشون. وقتی گم بشن، وقتی بترسن، وقتی گرسنه بشن، وقتی مریض بشن، یکی هست که مامان شونه و روی پا بند نمیشه تا حالشون رو خوب کنه.

کجاییم ما؟ چرا همه چیز اینقدر تاریک و سیاهه؟ چرا هرچی می شنویم تلخه؟ چرا همه ساطور برداشتن داره همدیگه رو سلاخی می کنن؟چرا موشک می زنن و قبلش تلفنی حال و احوال می کنن؟چرا چشمهای بچه ها از بهت و حیرت گشاد مونده و  از خنده ی موشی، باریک نمیشه.چرا داریم همو می خوریم. داریم همو می دریم.

نظرات 2 + ارسال نظر
باشماق جمعه 31 اردیبهشت 1400 ساعت 12:04

تلخ بود
نمی‌دونم مصاحبه با قاتل را خوندی یا نه ؟
کارت را به استخوان فرو کرده بود حریم خانه که مقدس ترین محل است را در مقابل پدر و مادر عشرتکده کردن
و کتک زدن پدر و مادر و به هیچ قسم راضی به جدا شدن نبود
و آنها می دانستند شکایت هم بی فایده است
البته این راه حل هم منطقی نبود
بهتر بود خود پدر و مادر غیب بشوند
بقیه اش هم شایعه است

سمیه پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1400 ساعت 09:59

سلام من قبول دارم که اوضاع خیلی بده پر از خیانت و دروغ و دزدی و ... و کلا خیلی چیزا عادی شده ولی به نظرم این یه مورد ،مورد خیلی خیلی خاصه و فکر کردن و درگیر اخبار و حاشیه هاش شدن خیلی اشتباه اینکه به خاطر این موضوع بگیم کجاییم ما و چقد همه چی تاریکه و سیاه دلایل دیگه ای باید داشته باشیم و نه این یه دلیل خیلی خاص

سلام
ماجرا اینقدرهولناکه که نمیشه ازش فرار کرد
هرطرف برگردی می بینی هست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.