باید یک روز صبح بلند بشوم، بی اینکه به کسی چیزی بگویم ، بزنم بیرون. یک پارک پر از درخت و گل و بوته پیدا کنم، بنشینم روی زمین. زل بزنم به حرکت گیاهان. ببینم بهاری در کار هست یا نه؟
آنقدر لای ازدحام چمن و آسمان و زمین غرق بشوم که نفهمم مثلا چهارساعت گذشته.بعد برگردم خانه.
بایستم جلوی اجاق و ناهار درست کنم.
کسی نخواهد دانست چه بر من رفته و گذشته. من هم به کسی چیزی نخواهم گفت.
چندروز است بدجوری دچار این طغیانم.
بهار اینجا اومده همه تپه های کنار خونمون پر از گل شقایقه علفا هم قد من شدن...
این خبر اونقدر خوب بود که من هم قد علف ها رو ددم و بو شون رو نفس کشیدم
بجای من هم چشم هاتون رو پر کنین از قشنگی شقایق