پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

برق کلا رفت

گفتم ( موهامو رنگ می کنی؟)

طوری نگاه کرد که انگار بهش گفته باشی بیا سرخاب سفیداب کن و برو بیرون. همینقدر عجیب غریب و احتمالا شرم آور.

شب، رنگ را درست کردم و فرچه ی رنگ را  توی گذاشتم و صدایش کردم. آمد.

-بیا ببین اینطوری باید انجامش بدی. فقط روی ریشه های مو رنگ بذار . ببین همین دو سه سانت مو. روی بقیه ی موهام رنگ نره. حیفه! همه ی مش هاش میره. رنگ فقط ریشه ها رو بگیره.

-خب حالا. اینقدر توضیح نده. میرم ها!!!!

نرفت. ماند و تا آخرین تار مو را رنگی کرد.  چطوری فرچه را می مالید روی موها؟ طوری که یک بچه ی بی حوصله فرچه را توی آبرنگ فرو کند و بمالد روی کاغذ سفید. حالا نمال کی بمال !

-اینقدر ایراد نگیر. میرم ها!!!

موها را که شستم اثری از آثار مش ها توی موهایم نبود. همه یکدست قهوه ای شده بودند. طوری که انگار مامان بجای یک دختر مو مشکی،  از همان اول یک دختر مو قهوه ای زاییده باشد.

سشوار کشیدم. چشمهاش برق می زد.

-خوب شده؟ راضی هستی؟ ببین چقدر خوب رنگ زدم برات. کدوم آرایشگر تا حالا اینطوری مو درآورده بود؟ نه جدا؟ عالی نشده؟

پسرک گفت:

-برق برقی موهات رفته. دیگه تاریک روشن نیستن. الان همه ش تاریکه. کاملا برق رفته!

پسرک قبل تر سربسرم می گذاشت . می گفت: ( وقتی موهات رو رنگ می کردی هی چراغا رو روشن خاموش می کردی نه؟ چون یه جاهایی تاریکه یه جاهایی روشنه. قشنگ معلومه که هی برقها رقته هی برقها اومده.)

حالا کاملا برق رفته بود. همه جا تاریک بود.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.