پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

راست گفته اند که چشم ها...

چه روز عجیبی بود. بغض پا سفت کرده ته چانه ام. صورتم را  شستم ، پشت فریب مداد و ریمل ، بغض وحشی را رجزخان و قلدر دیدم.

گفت همه ش با خودم می گفتم ( فلانی چرا همه ش لباس سیاه می پوشد.چرا اینقدر بی حوصله و بی انگیزه حرف می زند.) از جلسات اول کارگاه می گفت. از روزهایی که از دست خدا عصبانی بودم که  این کارگاه را مثل جایزه ای که به بچه ی کتک خورده بدهند، برایم جفت و جور کرده بود تا دو روز در هفته بزنم بیرون و حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم تا دهانم خشک شود و خسته شوم و جنازه ی خسته ام، کمتر گریه کند و  بالاخره بخوابد.

چشمم دیوانه شد به خیس شدن، جلوش را گرفتم. اما آن میل به باریدن تا االان کمین کرده به شکار کردنم.

گفت ( آدمهایی که حالشان با خودشان خوب است، مثل شما). من؟ من حالم با خودم خوب است؟ ابدا!

گفت( آدمهایی که آنقدر حالشان با خودشان خوب است که انرژی و نیروی خوبی به دیگران منتقل می کنند. مثل شما) . من؟ من؟ من؟ ابدا!

گفت. گفت. گفت. گفتم. گفتم . گفتم.

روز عجیبی بود.

آخر شبی دلبرک مهربانی برایم نوشت: قربان چشم های به اشک نشسته ات. جلوی خودم را گرفتم که گریه نکنم.

و من  فکر کرده بودم که جلوی چشم هایم را گرفته بودم.

شاید هم شد :)

یک چیزی از دلم گذشته. یک چیزی از ذهنم گذشته.

شدنی باشد یا نه مهم نیست. مهم این است که وقتی یادش می افتم لبم به خنده باز ، منحنی می شود.

وصف العیش، نصف العیش!



بیا لپت رو بکشم

پنجشنبه ها پسرک را خودم می برم  کلاس و می آورم. محل کارآقای پدر دور شده و مثل سالهای قبل، از این وقتها ندارد که هرجا خواستیم ما را ببرد. آقای برادر بزرگه هم که  توی راه چنان خدمتی به پسرک می کند که ترجیح می دهیم  تا جایی که می شود این دوتا را با هم تنها نگذاریم.

ظهر که رفتم دنبالش، توی مسیر رفتن، توی یک کوچه چندتا بچه مشغول بازی بودند. سه چهارتا دختر و پسر کوچولو. ازشان گذشتم. صدای دخترک ملوسی می گفت:

-من نخودی ام. من نخودی ام. منو نخودی بذارین!

صدای پسرکی پشت بندش شنیده شد:

-تو نخود نیستی که. تو خودِ گُشتی!

نگفت ( گوشت) ...گفت ( گُشت) !

ای خدا..مردم برایش! مردم برایش!

( جای پسرک بودم وقتی می گفتم تو خودِ گُشتی، لپ دختره را هم می کشیدم! )

فرمین موش کتابخوان

سیزدهمین فرزند یک مادر الکی، فرمین نام دارد که مدتی بعد از جویدن کاغذ کتابهای کتابفروشی پمبروک، کتاب خواندن را شروع می کند. فرمین دنیا و مسایل آن را از دریچه ی دید انسانی اهل مطالعه و آگاه می بیند و همین تفاوتش با موش های دیگر سبب جداافتادگی او و خواهران و برادرانش  و حتی موش های دیگر می شود . الکلی بودن مادرش را تقبیح می کند، شکم بارگی و هرزخواری خواهران و برادرانش در کنار خیابان و بارها را نمی پسندد و بعضی رفتارهای مرد کتابفروش را نقد می کند . ( استعاره ای از دنیای انسان ها و تفاوت رفتارهای آن ها با یکدیگر)

فرمین عشق را با نورمن کتابفروش می شناسد. اما با تلخی فزاینده ای از آن دست می کشد. گرچه در مهربانی های جری نویسنده غرق می شود اما این رابطه نیز سرانجام خوش ندارد. فرمین به زن های رقصنده ای که پوستر بزرگ و نیم برهنه شان سردر سالن های نمایش را پر کرده توجهی ویژه دارد و رویاهای پایانی اش نیز با همین توجهات رنگ می گیرد.

مفاهیم انسانی چون عشق، مرگ، خیانت، جاه طلبی، انفعال و ... که مسایلی آشنا در زندگی روزمره اند، در این کتاب از دریچه ی نگاه فرمین مورد کنکاش قرار گرفته  تا با تصویر تازه و جذابی، خواننده را به سمت کتاب بکشاند.


فرمین موش کتابخوان

سم سوج

نشرمرکز


-طراحی کتاب با رد گاز زدگی در سمت چپ کتاب، به جذابیت و جلب توجه به آن کمک شایانی کرده.

-ضربه ای که فرمین از خیانت نورمن( نورمن رفتاری کاملا طبیعی و عادی با مساله ی پیدا شدن موش در کتابفروشی داشت) ، احساس کرد، تلخ و سنگین و تاثیرگذار ، نوشته شده.

-شیطنت فرمین با مساله ی زن ها ، موقعیتی طنزگونه ایجاد کرده .



هنوز روش درمانی اش را عوض نکرده

سالهاست سرگیجه های گاه گاه اذیتم می کند. بعضی وقتها کور می شوم از شدتش. امشب هم مهمانم بود. از سرمیز بلند شدم. نشد که شام را تا آخر کنارشان بمانم.

گفت:

-می خوای شربت آبلیمو بخوری؟ شاید بهتر بشی.

تا بیاید به پسرجان بگوید( پاشو برای مامانت شربت آبلیمو درست کن)، گفتم:

-تو هنوز  روش درمانی تو عوض نکردی؟ الان اگه آبلیمو بخورم که تماس فرت!! فورا بخاطر افت فشار می میرم که!

گفت:

-نه..نمی میری. شربته. شکر داره. شیرینه. نمی میری!

گفتم:

-همین دیشب در مورد درمانهای جوانی  و بی خبریت نوشتم. هنوز که بی خبری...

-نخیر..هنوز جوانم!!!

مریم

حال بنفشه ها خوب است مریم.

مدتی صبوری کردم تا به خانه های تازه شان  عادت کنند و قبول شان کنند و بعد خبرشان را بدهم.

حالا منتظرم بهار را باور کنند و به شکوفه بنشینند. که  شکوفه های بنفش پر کند  این گلدان های سفید را.

حال بنفشه هایمان خوب است مریم.

سه تا گلدان اند.

پشمک

یک چیز زشتی افتاده توی دهانش. اول از همه شروع کرد به  گفتنش به برادر جانش. بعد کم کم تمام ارکان هستی را با همین کلمه مورد خطاب و عنایت قرار داد.

آنقدر گفتیم (نگو...نگو  ...نگو ) که توی دهان همه افتاد.

حالا آقای پدرش  هم همان زشته را به کار می برد! برادرجانش  نیز همان را.

رفته بودیم گنبد... روی تابلوی بزرگی اسم یک روستا را دید. فریاد زد:

-بفرما....اسم اینجا رو بخون..این اسم یک مکان جغرافیاییه. بعد تو به من میگی نگو زشته! ببین اصل هم زشت نیست. خیلی هم عادیه.

همه خندیدند.

از دیروز راه می رود و آواز می خواند.بلند می خواند. وقت و بی وقت می خواند:

-هوامو نداشتی..هوایی شدم...   چه پشمک بی انتهایی شدم!

بعد ما را نگاه می کند و ادامه می دهد:

-پشمک بی انتهایی شدم. یعنی انتهای پشمکم بازه پشمکهام می ریزه پایین!!

و غش غش می خندد!

من می خندم؟؟؟ نخیر! چپ چپ نگاه می کنم! اما دریغ از ذره ای تاثیر و تغییر در ادبیات پشمکی پسرکم!

پشمک را با تغلیط و تاکید روی حرف ( پ )  ادا می کند، دردانه ی مامانش !


روزت مبارک مامان!

سلام مامان جان!

روزت مبارک!

یادت هست پارسال قول دادم وقت روزمبارکی گفتن گریه نکنم و ترا هم گریه نیندازم؟ حتما یادت هست که هم خودم گریه کردم، هم دوستم را به گریه انداختم!طفلی دوست جانم مامان ندارد و من مثل چی می ترسیدم که نکند دیگر مامان نداشته باشم و بیماری سختِ لعنتی، با آن درمان جانفرسای عذاب آورش ترا ازمن بگیرد.

مامان جان!

پارسال روزمادری، غصه ی موهای قشنگت را خورده بودم. موهایی که تابستان ِجنگلیِ تیرماه ، کمند بود و  ژست گرفته بودیم و تو مرا بوسیده بودی و تمام سال را قربان صدقه ی موهایی رفتم که دیگر نبود. روزهای سختی داشتیم . آنقدر سخت که یادمان رفت حواس مان را به اطراف بدهیم.

تا آخر سال ، هر سه هفته یکبار، مردم و زنده شدم تا دوره ی درمانت بگذرد و برسی به دوره ی بعدی. از پشت راه ها و دره ها و کوه های فاصله، چقدر ترس خوردم مامان. چقدر غصه خوردم مامان. تن عضلانی بلند بالات، پوست و استخوان شد. موهات بعد از چندین ماه تلخ و سخت، ریشه زد. چقدر رنج بردی ، چقدر تلخی کشیدی مامان!

 امسال غصه ی تنهایی ترا را بخورم یا غصه ی بی پشت و پناهی خودم را؟
قرار است خوب حرف بزنم. که گریه ی کسی در نیاید.


مامان تنهای قشنگم...

روزت مبارک!

همین!

چهارم

دم رفتنم بود. ترگل ورگل و آماده. ده تا لباس را پوشیدم و عوض کردم تا با گرمی نسبی هوا بخواند. یکی خیلی نازک بود. یکی بیش از حد ضخیم. از آن روزهایی که آرایش نشسته بود روی صورتم و خودم کیف می کردم از دیدن خودم توی آینه .

این دو روز در هفته ، یک ربعی وقت دارم تا پسرها هم لباس بپوشند و با هم برویم کلاس. تلگرام خواهرون را باز کردم. دراز کشیده بود کنار رختخواب مامان. اپل توی بغلش بود.  دکمه های پیراهنش یکی درمیان باز بود. مثل همیشه هایی که با عجله روی پلیورش پیراهنی می پوشید و دکمه ها را کامل نمی بست. کیفیت عکس بود ؟ تقارن زمانی اش با پارسال همین موقع ها بود؟ صورت زنده اش بود؟ لبخندش بود؟ مامان ضعف کرده و بی حال توی رختخواب بود؟ چی بود که اشکها همینطور ویرانگر آمدند و سیلاب شدند روی صورتم.

فکر می کردم دیگر با دیدن عکس گریه ام نگیرد. اما آن شب روی تخت سودی، سرم توی آلبوم عکسهایی که تازه چاپ کرده بود، رودخانه شد. دیروز هم!

پسرک درحین لباس پوشیدن چشمش به تلویزیون بود. کی مرا دید نمی دانم. سریع رفت سراغ یخچال و لیوان آبی بلند را پر از آب کرد و جلویم گرفت:

-بخور..جون من بخور.. حالت بد میشه باز. بخور!

آقای همسر در سالهای جوانی و بی خبری از خواص مواد، در هر شرایط مناسب و نامناسبی برای رفع بدحالی و بی حالی ام، شربت آبلیمو می بست به نافم. حالا پسرها به محض خیس شدن چشمم لیوان بزرگی را پرآب می کنند و  تا نخورم از بالای سرم نمی روند کنار.

از آن آرایش دلبر دیگر خبری نبود. سیاه و قهوه ای ریخته بود پایین. با دستمال و دقت و ظرافت هم نشد درستش کنم.

شب  جوان شده بودی. صورتم را بوسیده بودی. گفته بودی باید انجامش بدهم. گفته بودی چهارمی. چهارمی.

طول کشید تا همه چیز مفهوم شود. اما وقتی شد، دوباره آب چشم بود و دلی که می لرزید  ولی سرشار از خوشی بود.

خوب باشی عزیز من. خوب باشی!


حسین آقا

شش هفت ماه قبل خواهرها پرسیده بودند:

-می نویسی دیگه؟ مشغولی؟

گفته بودم:

-ای.. هم آره هم نه. فعلا می چرخم . باید تحقیق هام کاملا بشن.

پسرک پریده بود توی حرفمان:

-مامان تو که داری می نویسی . همون که برگه هاش روی میزه. اسمش هم (....) هست.

اسم داستان جدید را به خاله هایش لو داد.

بلافاصله گفت:

-تازه اسم راننده ش هم حسین آقاست!

*

یادم باشد از این بعد پرینت طرحم را روی میز نگذارم که فضول خان برود بخواند و به خلق الله لو بدهد!