چه روز عجیبی بود. بغض پا سفت کرده ته چانه ام. صورتم را شستم ، پشت فریب مداد و ریمل ، بغض وحشی را رجزخان و قلدر دیدم.
گفت همه ش با خودم می گفتم ( فلانی چرا همه ش لباس سیاه می پوشد.چرا اینقدر بی حوصله و بی انگیزه حرف می زند.) از جلسات اول کارگاه می گفت. از روزهایی که از دست خدا عصبانی بودم که این کارگاه را مثل جایزه ای که به بچه ی کتک خورده بدهند، برایم جفت و جور کرده بود تا دو روز در هفته بزنم بیرون و حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم تا دهانم خشک شود و خسته شوم و جنازه ی خسته ام، کمتر گریه کند و بالاخره بخوابد.
چشمم دیوانه شد به خیس شدن، جلوش را گرفتم. اما آن میل به باریدن تا االان کمین کرده به شکار کردنم.
گفت ( آدمهایی که حالشان با خودشان خوب است، مثل شما). من؟ من حالم با خودم خوب است؟ ابدا!
گفت( آدمهایی که آنقدر حالشان با خودشان خوب است که انرژی و نیروی خوبی به دیگران منتقل می کنند. مثل شما) . من؟ من؟ من؟ ابدا!
گفت. گفت. گفت. گفتم. گفتم . گفتم.
روز عجیبی بود.
آخر شبی دلبرک مهربانی برایم نوشت: قربان چشم های به اشک نشسته ات. جلوی خودم را گرفتم که گریه نکنم.
و من فکر کرده بودم که جلوی چشم هایم را گرفته بودم.