پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

چهارم

دم رفتنم بود. ترگل ورگل و آماده. ده تا لباس را پوشیدم و عوض کردم تا با گرمی نسبی هوا بخواند. یکی خیلی نازک بود. یکی بیش از حد ضخیم. از آن روزهایی که آرایش نشسته بود روی صورتم و خودم کیف می کردم از دیدن خودم توی آینه .

این دو روز در هفته ، یک ربعی وقت دارم تا پسرها هم لباس بپوشند و با هم برویم کلاس. تلگرام خواهرون را باز کردم. دراز کشیده بود کنار رختخواب مامان. اپل توی بغلش بود.  دکمه های پیراهنش یکی درمیان باز بود. مثل همیشه هایی که با عجله روی پلیورش پیراهنی می پوشید و دکمه ها را کامل نمی بست. کیفیت عکس بود ؟ تقارن زمانی اش با پارسال همین موقع ها بود؟ صورت زنده اش بود؟ لبخندش بود؟ مامان ضعف کرده و بی حال توی رختخواب بود؟ چی بود که اشکها همینطور ویرانگر آمدند و سیلاب شدند روی صورتم.

فکر می کردم دیگر با دیدن عکس گریه ام نگیرد. اما آن شب روی تخت سودی، سرم توی آلبوم عکسهایی که تازه چاپ کرده بود، رودخانه شد. دیروز هم!

پسرک درحین لباس پوشیدن چشمش به تلویزیون بود. کی مرا دید نمی دانم. سریع رفت سراغ یخچال و لیوان آبی بلند را پر از آب کرد و جلویم گرفت:

-بخور..جون من بخور.. حالت بد میشه باز. بخور!

آقای همسر در سالهای جوانی و بی خبری از خواص مواد، در هر شرایط مناسب و نامناسبی برای رفع بدحالی و بی حالی ام، شربت آبلیمو می بست به نافم. حالا پسرها به محض خیس شدن چشمم لیوان بزرگی را پرآب می کنند و  تا نخورم از بالای سرم نمی روند کنار.

از آن آرایش دلبر دیگر خبری نبود. سیاه و قهوه ای ریخته بود پایین. با دستمال و دقت و ظرافت هم نشد درستش کنم.

شب  جوان شده بودی. صورتم را بوسیده بودی. گفته بودی باید انجامش بدهم. گفته بودی چهارمی. چهارمی.

طول کشید تا همه چیز مفهوم شود. اما وقتی شد، دوباره آب چشم بود و دلی که می لرزید  ولی سرشار از خوشی بود.

خوب باشی عزیز من. خوب باشی!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.