سلام مامان جان!
روزت مبارک!
یادت هست پارسال قول دادم وقت روزمبارکی گفتن گریه نکنم و ترا هم گریه نیندازم؟ حتما یادت هست که هم خودم گریه کردم، هم دوستم را به گریه انداختم!طفلی دوست جانم مامان ندارد و من مثل چی می ترسیدم که نکند دیگر مامان نداشته باشم و بیماری سختِ لعنتی، با آن درمان جانفرسای عذاب آورش ترا ازمن بگیرد.
مامان جان!
پارسال روزمادری، غصه ی موهای قشنگت را خورده بودم. موهایی که تابستان ِجنگلیِ تیرماه ، کمند بود و ژست گرفته بودیم و تو مرا بوسیده بودی و تمام سال را قربان صدقه ی موهایی رفتم که دیگر نبود. روزهای سختی داشتیم . آنقدر سخت که یادمان رفت حواس مان را به اطراف بدهیم.
تا آخر سال ، هر سه هفته یکبار، مردم و زنده شدم تا دوره ی درمانت بگذرد و برسی به دوره ی بعدی. از پشت راه ها و دره ها و کوه های فاصله، چقدر ترس خوردم مامان. چقدر غصه خوردم مامان. تن عضلانی بلند بالات، پوست و استخوان شد. موهات بعد از چندین ماه تلخ و سخت، ریشه زد. چقدر رنج بردی ، چقدر تلخی کشیدی مامان!
امسال غصه ی تنهایی ترا را بخورم یا غصه ی بی پشت و پناهی خودم را؟
قرار است خوب حرف بزنم. که گریه ی کسی در نیاید.
مامان تنهای قشنگم...
روزت مبارک!
همین!