پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

سوال نیم شبی

فکر کنم دیگه دوستم ندارین که پیام  نمیذارین!

آره؟

تخیل بچه

امروز می گفت:

آقای فلانی( این یکی معلم امسالش است)به من توجه خاصی داره. بهم گفت از بچه ها درس بپرسم. خیلی بهم احترام میذاره

گفتم: خب لابد قابلیت خوبی در تو دیده.

لبخند زد. گفتم:

-پس بالاخره یکی پیدا شد که توی دلت جای آقای (...)/ معلم پنجمش/ رو بگیره.

فورا گفت:

-نخیرم. جای آقای (...) رو هیچ کس توی این دنیا نمی تونه بگیره.

-خب تو که نمی بینیش. نمی بینی هم فراموشش می کنی

گفت:

-خب نبینمش. دلم که براش تنگ میشه. خیلی هم تنگ میشه. تخیل که می تونم بکنم در موردش. همیشه هم وقتی دلم براش تنگ میشه در موردش تخیل می کنم. برای همینم سه شب پشت سر هم خوابش رو دیدم. فکر کنم اونم خواب منو ببینه. اگه هم خواب منو نبینه من هیچ وقت فراموشش نمی کنم. جاشو هم با کسی عوض نمی کنم.



آقا من هم ظهر  موقع شنیدن این حرفها، هم الان موقع تایپ کردنش  گریه م در اومد.

دوست خدا

از تابستان برنامه می ریخت که برای تولد معلم جان سال قبلش هدیه خوبی بخرد. می خواهد خودش پول جمع کند و تنهایی هم تلاش کند. چون برای آقای معلمش ارزشش را دارد که تمام تلاشش را برایش بکند. دیشب هدیه ی نقدی یی که اداره ی آقای پدر برای دانش آموزان ممتاز در نظر می گیرد، از راه رسید. پسرک روی هوا می پرید از خوشحالی:

-آخ جون...اون پروژه ی سری داره به خوبی انجام میشه. خدا کمک کرده بهم .

پلاک

پسرک با وجود اینکه به معلم های امسالش روی خوش نشون میده، همچنان در آتش عاشقانگی برای معلم پارسالش شعله وری می کنه. چند وقت پیش شب هنگام از خرید می اومدیم. ماشین وارد پارکینگ شده، پسرک گفت:

-مامان ماشین سفیده رو جلوی خونه دیدی؟

-نه

-فکر کنم ماشین آقای فلانی( معلم جان پارسالش) بود. فکر کنم اومده توی خیابون ما.فکر کنم خونه ی یکی از دوستاش، همکاراش یا کسی دیگه رفته.

نیمساعت بعد توی خانه گفت:

-به نظرت باید می رفتم پلاک ماشین سفیده رو چک می کردم که مطمئن بشم ماشین اقای فلانی بود یا نه؟

خودش جواب داد:

-نه. نباید برم. چون تا وقتی ندونم پلاک مال کیه می تونم فکر کنم ماشین آقای فلانیه. اگه برم و ببینم  ماشین آقای فلانی نیست ضایع میشم. اما تا وقتی ندونم می تونم فکر کنم هنوز آقای فلانی توی خیابون ماست.


و من متحیرم از بلدی های عاشقی که بچه ها، بی تجربه و بی زیستن یاد می گیرند و بحران دلتنگی و دوری را مدیریت می کنند.

دیالوگ محوری

میگه:

یه کیایی تو رو برای خوشون می خوان و انتخاب می کنن که تو نمی خواهی شون، بعد از اونور تو  یه کیایی رو برای خودت می خوای و انتخاب می کنی که اونا تو رو نمی خوان. این ظلم نیست؟

-هست یه جورایی. اما چه میشه کرد؟

-فقط یه جورایی نه . همه جوره ش ظلمه. ببین تو جونت در میره که اون کیایی که می خوای، فقط یه لبخند بزنن بهت.اما نمی زنن لعنتیا. هی قر و قمیش میان.

-اما خودتم واسه یه کیای دیگه قر و قمیش میای.

-نه. من نمیام. من فقط نمی خوام شون. نمی خوام بهم امیدوار بشن.

-پس به این فکر کن که اون کیایی که تو می خوای و اونا نمی خواهنت هم همین طوری ان. فقط نمی خوان تو امیدوار بشی.

-خب بابا. قانع شدم. اما ظلمه بخدا. ظلمه. ظلمه! یه لبخند که کسی رو نکشته. کشته؟

سوزن به خود

1- گل که بزرگ میشه، ریشه هاش که زیاد میشن، باید گلدون رو عوض کرد.وگرنه ریشه های زیادی ،گل رو خفه می کنه.گل رو می کشه. گل رو نابود می کنه.

دارم گل هامو می کشم. نابود می کنم. خفه می کنم.


2-بعضی گل ها توی فضای کوچک، با تحت فشار بودن ریشه ها پاجوش می زنن.گل میدن، شاداب و زیبا می مونن. بیخود و بی جهت چندتا گلم رو به رشد علفی و دراز بی قواره شدن و پهن بی خاصیت شدن و از گل افتادن واداشتم.


هر دو نوع رویکرد باعث میشه نتایج متفاوت و ناخوشایندی به دست بیاریم. هر تغییری مناسب حال هر مخلوقی نیست. هر قیاسی مناسب حال دو مخلوق  متفاوت نیست.

من ژانت نیستم

مجموعه داستانی خواندنی و جذاب. محمد طلوعی زاده ی رشت است و ردپای زیست بومش در داستانهای این مجموعه به شدت پیداست. حتی اگر اهل رشت نباشید و اسم خیابانهاش را نابلدید، ایستاده در میدان، صدای زنگ ساعت شهرداری گوشتان را می نوازد .

در داستان (پروانه) دختری که به مردش مشکوک است برای کنترل کردنش چادرچاقچور می کند و پیچیده در چادر نقش خدمتکار را بازی می کند. (داریوش خیس) دنبال سوال ازلی و ابدی انسان است. من کی ام؟ پس من کی ام؟ (نصف تنور محسن) توی زمین است. محسن آنقدر خوب بلد است کلاه بگذارد و بردارد که یک تنور نان خیرات می کند تا اربابی را به دام بیندازد و دوست دخترش را پیشکش می کند به رفیقش( می خوای نگهش دار، می خوای بندازش بیرون) تا کلید بیندازد و دور از هند، پیرِ اربابی را بسوزانند. ( تولد رضا دلدار نیک) محملی ست برای تفسیر آدمها :گاهی یک بوگیر می شود آرمان زندگی یک بچه و  آدم فیسی کلک می زند. دختر ( من ژانت نیستم) می داند بهرحال یکی یک وقتی یک جایی ژانتی داشته و او می تواند یک وقتی و یک جایی ژانت کسی بشود. به همین سادگی جایگزینی آدمها برای هم را حل می کند.( لیلاج بی اغلو) جهانی فرامرزی دارد. از خیابانهای رشت فاصله گرفته و در فضایی محدود به شیشه های رنگ شده و مستراحی در خانه ای در استانبول با آدمهای مختلف از نژادهای گوناگون نرّادی می کند . و ( راه درخشان)  گویی خسته از دویدن ها و نرسیدن های آدمی در هشت گوشه ی جهان ( ولو امتداد جهان محدود به رشت و خیابانهاش باشد)، سفر ابدی را انتخاب می کند و بهای این انتخاب بی جان شدن آن دیگری ست که تا صبح بر جنازه ی مرده، بیدار مانده. به عبارتی، توازن میان تولد و مرگ در جهان را نمایش می دهد.

من ژانت نیستم

محمد طلوعی

نشرافق

-از مجموعه داستانهای قوی و خوشخوان که لذت داستانخوانی و تکنیک را توامان دارد.

-دلم بشدت رشت خواست.

-بازهم از این نویسنده خواهم خواند.


 

جنگ نفرت انگیز است

زمین سوخته، آی سوخت مرا.

گذاشتم چندروزی از خواندنش بگذرد و دراره اش بنویسم .اما باز هم سوختم. کباب شدم.

لعنت به جنگ.

منو ببخش :))

یک بچه ی خوشگل و گوگولی و مامانی با چشم های رنگی و موهای زیتونی ، کلاس دوم یا سوم دبستان بود . همه با هم بازی می کردیم. توی حیاط بزرگ و پر گل و درخت خانه ی قدیمی مان. خواهر ها و پسرعموهای ریزه میزه و پر حرف و  فضولچه. بزرگترها رفته بودند جایی. مراسمی، چیزی شاید.

یکهو درآمد گفت:

-دوست مامانم منو آرایش کرد. خیلی خوشگل شده بودم.

گفتم : می خوای منم خوشگلت کنم؟

مارموز خندید: آره! خوشگل میشم.

چشمهایش را مداد کشیدم و لبهایش را قرمز کردم. بچه ها گذاشتند دنبالش و می خواندند:

-عروس خانوم...عروس خانوم...عروس خانوم...

غش غش می خندیدیم. هجده سالم بود.

فردا مهمانم می شود. مردی است جوان و رشید. پدر دوتا بچه ی خوشگل چشم رنگی  دلبر. نمی دانم یادش هست که برای بچه هایم تعریف کند چه بلایی سرش آورده بودم یا نه؟