پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

گفتم می کشمت اگه سرمام بدی

دیشب رفتیم دیدن کربلایی های فامیل نزدیک. از هر خانواده سه تا پنج نفررفته بودند. با صورتهای آفتاب سوخته و چشمهای ورم کرده،  هر کدوم از روبوسی امتناع کردند و گفتند:

(روبوسی نمی کنم. سرما خوردم. یه وخ نگیری).

در عوض قبل از شام، موقع شام  و تا آخر مجلس هی بیخ گوش و توی صورت و دهان آدم خاطره تعریف کردند و از حماسه آفرینی های دیگری در مکان های مختلف عراق گفتند و خندیدند.

الان من و پسرک کاملا  علایم سرما خوردگی را داریم. بقیه هم انشالله که نگرفته باشند.

مخصوصا پسرک با شاهکار دیشبش...رفته زیر پتو و می نالد که ( من مریض شدم. تموم تنم خسته ست. در د می کنه )

حالم بد است مثل زنی وقت زایمان

چند روز است پشت پنجره ی آشپزخانه یا پذیرایی می آیدو صدای قشنگ و روحنوازی دارد. عکسش را استوری کردم. یکی از دوستان دبیرستانی گفت اسمش ( بلبل خرما) ست. گفت توی نخلستان های جنوب زندگی می کند  و توی حیاط خانه ی پدری اش دوتا هستند  که مامانش قربان صدقه شان می رود و باهاشان حرف می زند.

صبح ها خسته از بدخوابی و کابوس و دیوانه از قیافه ی کج و کوله و موهای در هم گوریده ی این روزهای افسردگیِ پیش رونده، صدای قشنگ شان دلم را می لرزاند. لبخند می آورد برایم. می ایستم دورتر از پنجره و صدایش را گوش می دهم. مثل لغزیدن آرشه ی ویولون که ته روح و روانت را می نوازد، صداش روی بند بند دلم راه می رود.

یک کارتونی توی بچگی هامان بود،( برا ساس یکی از داستان های اُ.هنری) دخترک بیمار در بستر مرگ افتاده بود و مطمئن بود با افتادن آخرین برگ درختی که از پنجره دیده می شد، زندگی اش تمام می شود.شب تا صبح باد وحشی زمستان وزید و توفت و کوبید به در و پنجره. اما صبح هنوز یک برگ روی درخت باقی مانده بود.امید به زندگی به جسم دخترک برگشت. غافل  از اینکه پیرمرد نقاش طبقه ی اول تمام شب مشغول نقاشی آن برگ روی دیوار بود تا امید دخترک ناامید نشود . زنده بماند.

حالا این بلبل خرما مثل همان آخرین برگ است برای من. کی فرستاده  و تا کی می آید نمی دانم ( دروغ می گویم..لااقل  جواب بخش اول را می دانم). ح.صله ندارم لای چشم ها را باز کنم. همینطور گره توی ابرو  چای می گذارم و میز می چینم که اهالی بخورند و بروند.صداش که می آید ، چشم هام می خندند، دلم می رود روی ویبره، زبانم می چرخد به (جانم...عزیزم...). و لیوان چای خودم را هم پر می کنم و می نشینم پشت میز کنار بقیه.


عنوان( مصرعی از یک غزل)

اسم شاعر یادم رفته. یکی از دوستان گنبدی ست.

این هم بلبل خرمای من:


لامپ

از چهارسالگی پسرک که برایش (اندراحوالات) می نوشتم تا همین چند روز قبل، این جمله را زیاد شنیده ام. ( خوش به حال تون .چقدر خوشبختین. زندگی تون مثل بهشته). مال سن و سالم است یا مال بدبینی سرشتی ام نمی دانم، ولی خودم هیچ وقت باور نمی کنم کسی که مدام از شادی و خنده بنویسد و حرف بزند،   تمام زندگی است پر است از لبخند و قهقهه. و برعکس .  طبیعی تر این است که درشتی و نرمی در هم باشد. و خدایی که من می شناسم برای هیچ کس  سهمیه ی مطلق در نظر نگرفته. (کمتر و بیشترش را قبول دارم. )

عجیب است که کسی فکر کند من همیشه همینطور شیک و مجلسی با بچه ها حرف بزنم و زندگی مان مثل روایت هایی باشد که می نویسم. نوشتن ابزاری است برای روایت و انتخاب و اختیار با من است که چی را بگویم و چی را نگویم. ( آنهایی که از نزدیک می شناسندم می دانند چه دهن لقی هستم و هرچی را که نباید هم می گویم و تعریف می کنم ).در ساختار کلی رفتار مادرانه ام ، امان از  جیغ های بنفش، داد و فریادهای  نه چندان محترمانه، گریه های از سر استیصال و درماندگی و تنفر لحظه ای ( حالاااااا چند ساعته!! ) . این آن بخش از واقعیتی ست که نه من دلم می خواهد در موردش حرف بزنم نه بقیه دوست دارند بشنوند. اما ننوشتن من باعث نمی شود خواننده ای خودش که مادر است فکر کند همیشه همه چیز گل و بلبل است و همیشه همه دارند با جملات قشنگ از هم دلبری می کنند و قربان صدقه ی هم می روند.

همین دیشب پسرک شیرین زبان داشت خودش را به فنا می داد. الان که می خواهم بنویسم تنم می لرزد. دوسر سیم لخت را به پیراهنش گرفته بود و به لامپ کوچکی وصل کرده بود.  قبل تر دوشاخه توی پریز بود. سیم که به لامپ نزدیک شد با صدای وحشتناکی برق واحد قطع شد. شاسی های جعبه تقسیم پریدند و فیوز اصلی هم از پایین قطع شد.  داشتیم آماده می شدیم برویم مهمانی که شاهکار زد. دعوا و داد و بیداد و تنش توی اتاقش آنقدر بالا گرفت که مطمئن بودم مهمانی کنسل است. نشسته بود لبه ی تخت و سرش پایین بود. حسابی ترسیده بود. رنگ  به رو نداشت. پدر-پسری که آرام گرفت رفتیم.چند تا هم من گفتم و ...

آخر شب که برگشتیم ، لباس سفیدش را نشانم داد. جلوی لباس  خیس و سیاه شده بود.صبح آقای پدرش برایم تعریف کرد که چکار کرده. لباسش طی آب بازی با بطری خیس شده بود و خواسته لامپ کوچک را تست کند. دوشاخه را توی پریز زده و دو سر سیم را با لباسش گرفته و به لامپ وصل کرده که پق!! فیوز پریده.سیاهی لباسش مال ترکیدن لامپ بود. حرفهای آقای پدر که تمام شد می لرزیدم. فکر آن لباس خیس، آن برق مستقیم، آن بچه ی نترس، آن لامپ ترکیده...

روایت نوشتن از شاهکارهای بچه، گاهی به همین مرگ آوری ست. همینقدر ترسناک و پر از استرس!


زبانت را می فروشند

بچه که بودم باور داشتم  ( شما باور نکنین. حتی تا همین چند سال قبل هم مطمئن بودم) که فرهنگ و تمدن ایرانی ال و بل است. که تنها  سروران عالم بشریت ایرانی ها هستند و بقیه ی ملتهای جهان خنگول هستند. که زبان فقط زبان ما و خط فقط خط ما و اصلا فقط خود خود خود ما و لاغیر.

الان هر جا بشنوم ( هیچ زبانی به اندازه ی زبان فارسی لغت نامه ندارد- هیچ زبانی  به اندازه ی زبان فارسی لغت ندارد- هیچ زبانی به اندازه ی زبان فارسی ضرب المثل ندارد-هیچ زبانی به  اندازه ی  محقق و پژوهشگر ندارد) ، بقیه ی حرفها را نمی شنوم. گوش نمی دهم.

بسته نگه داشتن مردم نتیجه ا ش همین  توهم خودبزرگ بینی و خود  برتربینی و خودشیفتگی بیمارگونه  نسبت به دیگران است.

حالا با پیشنهاد لایحه ی حذف آموزش زبان از دروس دبیرستان، قدرت و قوت این توهم را هم بالاتر ببرید و از آن طرف محدود و بسته نگهداشتن اذهان و افکار را دامن بزنید. شما که خوب بلدید چطور به تحمیق ملت و خفه کردنش  با عقاید پوسیده  و خرافی بپردازید . پولی شدن آموزش از زبان شروع شده و به ریاضی و املا و انشا هم می رسدد و دیر نیست که هرکی پول داشت الفبا را بلد است و هرکی نداشت گاری دستش می گیرد و نان خشک جمع می کند و پشت در آموزشگاه های خصوصی گوش می ایستد تا الفبا را دزدکی یاد بگیرد. چه ایرادی دارد. ما هم مثل امیرکبیر که از پشت در علم آموخت. کم کم برمی گردیم به دوران پارینه سنگی.

و این است شکوه و عظمت و تمدن ایران و ایرانی در آخر سده ی سیزده.


آنچه تلگرام فرمود

آقای معلم گفت من تخصصم ادبیاته. آقای فلانی تخصصش ریاضیه.

پسرک خانه که می رسد  هنوز لباس نکنده شروع می کند به تعریف خاطرات آقای معلم از چک برگشتی، ضامن چک فامیل شدن، شکست یا موفقیت در کاسبی، تیر در گلوی داعش، مظلومیت مردم فلسطین و ...

می پرسم:

-درس هم داد؟

-درس هم میده. اما بیشتر خاطره میگه. میگه درسها خیای سنگین نیست. خاطره هاش هم جالب نیستن اصلا!

*

حالا توی جلسه هربار که می گفت من تخصصم ادبیات است  صدایی با لحن حشمت فردوس توی سرم می گفت: ( بابا...متخصص!!!! )

*

یک جلسه ی یک ساعت و نیمه داشتیم. هرچی متن توی تلگرام و واتساپ برایتان فوروارد می شود را توی این جلسه شنیدیم . درس آموختیم. از تحلیل بازی صندلی در ایران و ژاپن تا میل ژاپنی ها به خوردن ماهی تازه و زنده و ...خلاصه که ما ایرانی ها فلان و کشوهرای دیگر فلان.

-آقای فلانی..پسر من در مورد درس فلان مشکل داره چیکار کنم؟

-حالا می رسیم به اون هم. هنوز اول ساله. بیشتر آشنا میشیم باهاشون . میگیم به اولیا

و دوباره تعریف و تشریح متون ارزشمند تلگرام.

حالا اینقدر هم خوب نباشین که ما بمیریم از  فرط شگفت زدگی!

دست ها

دست خودم نیست. کار امرور و دیروز  هم نیست. از وقتی یادم است چشمم به دستهای آدمها بوده. توی اتوبوس، توی جلسه، توی هرجایی که ناچاری ساعتی یا ساعاتی را ساکن باشی و  مسیر دید و نگاهت  چندان آزادی ندارد.

شکل و فرم دست ها را تجزیه و تحلیل می کنم. انگشتهای بلند و کشیده؛ انگشتهای کوتاه و پر، انگشتهای باز، انگشتهای بسته، ناحن های مربعی، قاشقی و ...

می دانم بارها در موردش نوشته ام. هرچه بگویم تکرار مکررات است.

انگشت دستهای  سخنران های این چند جلسه ی اخیر، خیلی توی هم  درگیر بود.  استرس و بیقراری علیرغم لحن آرام و شمرده شان، موج می زد لای انگشتهایی که به هم می سایید و انگار می خواست پوست هم را دربیاورد. توی جلسه ی امروز هم یکی از سخنران ها خودکار قرمز را لای انگشتهایش گرفته بود. خودکار به بازی گرفته نشده بود. مانده بود توی چنبره ی انگشتها و تحت فشار بود.نگاه می کردم که هرجایی که لازم است مساله تحلیل شود، خودکار سفت و سخت تر می ماند.


خلاصه که ما که این پایینیم ممکن است سکوت کنیم و به روی تان نیاریم که چیزی توی چنته ندارید ، اما زبان بدن تان  کاملا مقابل این همه چشم ، خودش را نمایش می دهد. با دستهاتان راحت باشید. لو می دهند آدم را  .خیلی خائن اند این دستها. فرقی نمی کند ماهیت و محتوای  جلسه چه باشد.


مدیونید فکر کنید جلسه ی مدرسه بودم

king lion

 هی خدا...

 به اون درجه از عرفان در افسردگی  رسیدم که برای بابای سیمبا هم نشستم   کلی گریه کردم.

حالا گریه نکن ، کی گریه کن...


کنار ساحل اند

این حجم از حس ویرانی و پریشانی و آوار شدن روی خود، مال سرو کله زدن با حس ها و روزها و  شب ها و گفته ها و کرده هایی ست  که بی اراده بیرون می ریزند و  کلمه می شوند. آنها که مسیرشان عوض شده. نگرانم آخر سر، آن که نهنگ می شود خودم باشم.

لودگی را نشانده ام بجای تلخی. شکایت رو در رو را گذاشته ام بجای پنهانی زخمی شدن. نهنگ هام را بیرون می کشم از ساحل .

به چشم های مدام ابری ام ، به دل مدام تنگ و فشرده ام ، به فکر و خیال مدام پرسه زنم  گرچه عادت دارم، اما تاب کشیدن این بار،  گاهی - مثل این روزها-کمر شکن است .


#قصه


یکی مرا بنشاند پای فایل قصه ام. یکی مرا منع کند از سررفتن و لبریز شدن و حرف زدن.

پسره

آخر فایل نوشتم (پسره)

یعنی که در مورد (پسره) حتما بگم.

الان که نگاهش کردم یادم نیومد کدوم پسره. پسره ی کدوم یکی شون!

چند تا (پسره ) هستن که مهم ان. باید برگردم عقب و بخونم ببینم چی بود که به پسره ختم شد.


#قصه