پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

زشت

از دیروز دیگه  میشه بهش گفت: ( برو توی اتاقت به کارهای زشتت فکر کن).

والله اتاق فسقلیش اونقدر خوشگل و دلبر شده که منم دلم می خواد دم و دقیقه برم اونجا و به کارهای زشتم فکر کنم. و بیرون نیام!

دامت برکاته

آقای معلم در مذمت تتو کردن گفته بود :

-خالکوبی کار آدمای لات و لوت و اراذل و اوباشه. گناه داره و آدمو از خدا دور می کنه و ...

یکی از پسرکها گفته:

-آقا ..! مسی هم تتو داره. برای همین هم نمی تونه خون بده. اما مسی ورزشکار جهانیه. لات و لوت نیست.

آقا جواب داده:

-مسی لات و لوت نیست. اما عقده های پنهان شدیدی داره. خالکوبی کردن نشانه ی عقده ی شدید در آدم است!

قیامت

خونه قیامته. وسایل دو تا اتاق کار و اتاق پسرها وسط هال ولو شده. امروز هم خواهر جان  میاد که  سرا راه سوغاتی های بلاد کفرشو  رو بده بهمون.

برم ناهار درست کنم یا وبلاگ بنویسم؟

دارم اتاق پسرها رو جدا می کنم. یکی تا دیروقت با صدای بلند از صفحه ی گنده ی تبلتش چیز میز می بینه  و یکی باید سرشو بکنه زیر پتو بلکه به زور بخوابه. و هر دو ثانیه حرفای درشت به هم میگن و دعوا میشه.

پسرک بیاد توی اتاق کار که کوچکه و برخی وسایل اتاق کار بره توی اتاق بزرگه که اتاق پسرجان میشه.

میز من و کتابهای من و چرخ خیاطی های من و پرونده های آقای پدر بی جا و مکان میشن.

همینجا این خط این نشون...هر خونه ای که رفتم اول ، قبل از ورود میدم همه جای خونه رو کمد های عریض بزنن تا حتی یک سرسوزن روز زمین نمونه و همه توی کمد مخفی بشه. اه اه چه وضعشه.

بچه ها هم عین خودمون آشغال جمع کن ان.چقدر خرده ریزه دارن!

آستین سرخود

طوری نباشین که هنوز دانشگاه نرفته آدم چشماش قد بشقاب گرد بشه و قلبش هزارتا بزنه  کصافطا.

شب برای خاله ش تعریف می کنه:

-مامان  تا شنید چشماش گرد شده بود از تعجب. تا یکساعت هنگ بود .حرف نمی زد. بعد از یکساعت شروع کرد دعوا کردن.

با آن خاله ی شیطون هر هر خندیدند به ساحت مادری من!


ماشین دوستشش رو گرفته بود و انداخته بود توی جاده و رفته بود کرج.دنبال بقیه ی کارهای ثبت نام.

قرار بود تازه امروز  آقای پدر دستش را بگیرد و ببردش تا مسیر رفت و آمد را نشانش بدهد!




باشه تو خوبی

بس که یکی از معلم ها خواهان داشت و آن یکی مورد بی مهری والدین بود، برای بچه های ششمی طرح معلم شناور گذاشتند. یعنی سه چهارتا درس را یکی از معلم ها و سه چهارتا را آن یکی برای هردو کلاس درس می دهد. مثل سیستم راهنمایی و دبیرستان که کلاس ها متغیرند و معلم ها ثابت.

حالا پسربچه ها مقایسه می کنند و نتایجش را هر ظهر به محض رسیدن به خانه تعریف می کنند.

-آقامون گفته مدرک من بالاتر از آقای فلانیه

-اقامون گفته مهم ترین اصل زندگی قرآنه. مدرک به درد نمی خوره. مونس بودن با قرآن باعث میشه موفق باشی. مدرک نشانه ی موفقیت نیست.

-آقامون گفته  روش های من در مدرسه ها کپی میشه و اجرا میشه. ایده ی اصلیش مال منه.

-آقامون گفته یکی رو می شناسم که مدرکش دکتراست .اما موفق نیست . چون مونس قرآن نیست

-آقامون گفته ...


یک چیز را خوب می دانم.

گفتن مدام ( من خوبم..من بلدم. من منحصر به فردم) بد است.اما بدتر از آن این است ( من خوبم. مثل فلانی نیستم. من بلدم.مثل فلانی نابلد نیستم. من منحصر به فردم. مثل فلانی کپی نیستم)

در واقع این شیوه ی دوم خیلی حال به هم زن است.

اینقدر زنگ نزن. سرمون شلوغه!

فکر کن اگه باهاشون رفته بودم ثبت نام  تا الان برنگشته بودم خونه. پسرک گشنه و تشنه می اومد خونه و ویلون و سیلون می شد.

البته که گرسنگیش رو با  گوگل کردن!!  کابینت ها و رد زنی خوراکی ها برطرف می کرد و سراغ همه ی سوراخ سمبه های پیدا و پنهان هم می رفت.

نه اینکه همین الان هم پدر تلویزیون رو با کانال یابی دستی و حذف و اضافه ی واحدهای تصویری( چه همه چی دانشگاهی شد ) در نیاورده!!!


عنوان پست برگرفته از جملات گهربار همسر و پسرجان  می باشد!!!!


آخرین انار دنیا

مظفرصبحگاهی پس از بیست و یکسال از زندانی در دل ریگ و شن های بیابان رها می شود و در قصری میان باغی سرسبز و انبوه از گل و گیاه ساکن می شود. فضای بهشت گونه ی باغ او را راضی نگه نمی دارد و برای یافتن آنچه در این بیست و یکسال ذهن و دلش را مشغول کرده بود، راه گریزی پیدا کرده و راهی دنیای جدیدی می شود که سالیان طولانی از تغییر و تحولاتش بی خبر مانده.

مظفر به دنبال پسرش سریاس صبحگاهی ست . در این جستجو با آدمهای زیادی آشنا می شود که هرکدام روایتی غریب در مورد سریاس دارند.

فضای آمیخته به رئالیسم جادویی داستان، شکل روایت اتفاقات سیاسی جامعه را تاثیرگذارتر کرده و بختیار علی با استفاده از این شیوه اندیشه و جهان بینی اش نسبت به تحولات جامعه را سهل تر بیان می کند.

فضای داستان، جهانی درگیرجنگ های داخلیِ کردستان عراق است که با بی رحمی محض شکل می گیرند و خانواده و قوم و قبیله را تحت تاثیر خود قرار می دهند. کودکان سوخته و جزغاله شده در جنگی که توسط آدم بزرگها به پا شده، با تصمیم همین آدمها در اتاق های تنگ و تاریک نگهداری می شوند تا کسی با دیدن شان دچار اشمئزاز نشود. هزاران کودک بی سرپرست یا زیردست جنگاوران به ماشین های جنگی ورزیده بدل می شوند یا چرخه ی نیمبند اقتصاد را با شغل های کاذب ( دستفروشی، قاچاق و ...) می چرخانند. پدرها دنبال پسرها می گردند اما پسرها چندان در پی آگاهی از نام و نشان پدران نیستند چرا که تا چشم باز کرده اند تنها و بی پناه بوده اند، بی مادر و بی پدر میان دست و پای اولیای عاریه ای لولیده اند و بزرگ شده اند.

فرماندهان جنگ به هر ولایت و دیاری می روند جز به کشتار و معشوقه و نوشخواری نمی اندیشند و در هر دیاری یادگارهایی از تخم و ترکه شان در زهدان زنان به جا می گذارند. بچه های بی نام و نشان ، همه جا را آکنده اند بی که بدانند پدری نام آوردارند.

خواهران سپید، در پی عاشقانگیِ ناکام، عهد بسته اند که هرگز ازدواج نکنند و باردار نشوند اما در مقابل هجوم عشق ایمن نیستند و در خفا برای عشق های نافرجام گریه می کنند و در کوی و بازار آواز می خوانند. لباس سپید آنها نماد باقی مانده ی روان های پاکی هستند که هنوز در دل جامعه باقی مانده. شاید امتناع از ازدواج و باروری نشانه ی ناامیدی انسان از ادامه ی نسل بشر است.

پسر دل شیشه ای داستان که در خانه ای سراسر شیشه زندگی می کند، آنقدر حساس است که با ابتلا به عشق، دل شیشه ای اش خونریز می شود و از پا می افتد. در روزگاری که زور و قدرت و جنگ بر همه چیز حاکم است، البته که عطوفت و عشق قاتلِ دل می شود.

دنیای بختیار علی در آخرین انار دنیا، حکایت آخردنیاست. دنیایی لرزان که امیدی به بهبودش نیست. هرکس دست و پایی می زند تا نجات پیدا کند اما در نهایت در دایره ای محدود، دور خودش می چرخد. همانطور که مظفرسوار برکشتی در پی سریاس سوم، بی تکیه گاهی بر زمین، نقل حکایت می کند و رازهای آدمهای داستان را یک به یک با شگفتی و حیرت رمزگشایی می کند.

آخرین اناردنیا

بختیارعلی

انتشارات افراز

-غروب پروانه را خیلی بیشتر دوست داشتم، اما باعث نمی شود که آخرین انار دنیا را تحسین و تایش نکنم.

-زبان روایت بغایت پاکیزه و خواندنی ست.

-دوست داشتم با ترجمه ی مریوان حلبچه ای بخوانمش .اما این ترجمه هم روان و بی نقص بود.

-حسرت عمیق و بزرگی دارم. نویسنده های دیار جنگ آلود کردستان، در روایت واقعی حوادث و ماجراها و نقد حاکمان آزادی و اختیار دارند و نویسندگان این مملکت... ! دریغ و افسوس!

-البته ممکن است سکونت بختیار علی در خارج از کردستان سبب این آزادی بیان باشد.