پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دخترک غزلخوان

قرار شد از بین دخترکها چند نفری که غزل حفظ کردند، توی جمع بخوانند. اولین دخترک کلاس سومی بود. بلند شد، خودش را معرفی  کرد و شروع کد به خواندن.

همه تشویقش کردیم.گفت:

-شعری که خوندی رو از کجا پیدا کردی؟ کی بهت معرفی کرد؟

گفت:

زدیم توی اینترنت شعر های حافظ. یه عالمه شعر آورد. این یکی رو خودمون انتخاب کردیم و حفظ کردیم.

گفتم:

-آفرین. شعری که خوندی خیلی قشنگ بود. خودت هم خیلی خوب خوندیش. اما این شعر مال حافط نیست. یکی از شعرهای همین چندسال اخیره.

شعرش پر بود از واژه های نو و معاصر. شعری متعلق به پنج شش سال اخیر.

عاشق کوچک

بیشتر از نصف عمرم در مطبخ گذشته. سالها قبل حتی   پشت میز مطبخ، زیر نور هود، می نوشتم. نشست پشت میز. کتابش رو روی سبد نان گذاشتم و به روال خودم از آخرین درس به سمت اولین درس بهش املا گفتم. ( تجربه ی شخصی خودمه که وقتی می خوای درس بخونی همیشه از آخرین درس شروع کن و برو به اول کتاب. چون درسهای اول زیاد تکرار شدن و آخرین درس کمتر از بقیه خونده شده).  با هر کلمه ای  خاطره ای از معلم هاش تعریف کرد. آخر هر خاطره رو هم وصل می کرد به معلم پارسالش. آنقدر خاطره گفت که پرسیدم:

-دلت برا آقای (...) تنگ شده..نه؟

-خب معلومه که تنگ شده. معلوم نیست؟ بغض کردم.

بدجنس شدم:

-کو؟ بغض، آخرش گریه میشه. کو گریه ت؟ گریه کنی باورم میشه!

عاقل اندر سفیه نگاهم کرد. گفتم:

-می خوای بری ببینیش؟

-چطوری؟

-بابا ببره ت مدرسه شون. ببینیش. هان؟

-نخیرم . نمی خوام

-مگه دلت تنگ نشده؟

-چرا شده. یعنی تو نمیدونی؟  اگه دلم تنگ نشده بود پس چرا هرشب  خوابشو می بینم؟ چرا همه ش خاطره هاش یادم میاد؟ چرا همه ش هرچی تعریف می کنم کارهاش میاد توی ذهنم؟ چرا ؟ چون دلم خیلی براش تنگ شده.

-خب؟ چرا نمی خوای بری ببینیش؟

-چون که... چون که...چون که نمی خوام فکر کنه چه شاگرد پیله ای دارم که اینجام  ولم نمی کنه.یا فکر کنه خب دلش تنگ شده که شده. چقدر لوسه.

-نه. اتفاقا وقتی می دونی یکی دوستت داره و بخاطر تو  اومده که ببیندت خیلی هم خوشحال میشم. مخصوصا که شاگردم باشه. چون محبت شاگردها خیلی به آدم می چسبه.

دفترو دستکش رو از روی میز جمع می کرد. گفت:

-ببخشیدا..در مورد تو حرف نمی زنیم. در مورد آقای (..) ِ من حرف می زنیم.!

*

و روزی که تو عاشق بشی پسرک... خودت رو هلاک می کنی از درد عشق!


دارم فکر می کنم

گفتم به تقاص پس دادن معتقدی؟  گفت...

شاید چیزی نگفت، شاید هم  اون چیزی رو که باید نگفت. گفتم کارما! قانون پروانه ای.

چندساعت بعد صفحه ی کتابی رو نشون داد که توش نوشته بود( اگر بال پروانه ای در آن سوی جهان به هم بخوره، در این سوی جهان طوفانی به پا میشه). گفتم همین خب. همینو  می گفتم. از اونا هست که معتقده حتی اندیشه ی خیر و شر آدم ها روی هم اثر می گذاره ، چه برسه به اعمال و رفتارشون.

انگ خرافه پرستی، جبری مسلکی یا هر چیزی رو به جان خریدارم، اما باور دارم که ما تقاص هستیم.حاصل تقاصیم. برای تقاصیم. انتخاب تقاصیم . ما تقاص سالهای کشورگشایی و ویرانگری در ملک و ولایات دور و نزدیک ایرانِ چند صد سال پیشیم. اینکه رنگ آرامش نمی بینیم تقاص قرار و آرامیه که از مردمان قبل از خودمون گرفتیم. ما نگرفتیم؟ اون ما نبود؟ نسل های قبل بود؟ بودیم. ما بودیم. ما تکرار همون ژن ها، همون دست و صورت و تن و بدن، همون صدا و ندا، همون افکار و باورهاییم. خود ما بودیم. و در هر دوره ی زاد و ولد و تولید مثل ( ببین! تولید مثل! یعنی یکی مثل من،  مانند من، یکی مثل همه) هی تکرار و تکرار شدیم. منِ سده ی شش، منِ سده ی هشت، منِ سده ی چهارده، همه یک نفریم. گیریم در تن های مختلف. روح اشکریز ِ بدبینِ کج اندیشم همواره تکرار شده در تن های کوتاه و بلند و چاق و لاغر.

جنگ ملت ها رو نتیجه ی کارما و قانون پروانه ای می دونم. حاصل ( هرچه کنی به خود کنی). ملت مظلوم تاریخ، افسانه ای بیش نیست.  هر ملتی در جای خودش خونخوار و خونریز بوده و این جنگی که قرنی بعد اتفاق می افته و آوارگی و ویرانی و پریشانی میاره، طوفانیه که بال پروانه ش صدها سال قبل تکون داده شده.

دارم فکر می کنم. دارم می دَرَم از هم با  فکر کردن  به عالمی که هیچ خیار و گزینش درش نداشتیم و نداریم.

بازیچه های کوکی ایم ، عروسک های مومی ایم ،  با جعبه ی صدای از پیش ضبط شده.ترکیبی از گوشت وخونی که یاخته ها و  ژنوم ش هزاران سال پیش طراحی شده و از همون وقت تا الان ، فقط کپی پیست شده در قالب های رنگی  و ارتفاع های مختلف .

غرور گیر بر وزن سرعت گیر

توی مطبخ مشغول خرد و ریز کردن مواد ترشی بودم.نیم کیلو سبزی ترشی گذاشته بودم جلوی آقای پدر که برام پاک کنه.دو  تا چای، دو بار ماساژ دست و پا توسط پسرک ، یک لیوان دلستر تگری، فیلم، آهنگ و ... خدمت شون برده شد تا پس از سه ساعت سبزی ها رو تحویل من داد.در طی این ساعات من همه چی رو شسته،خشک کرده، خرد و ریز و رنده و میکس کرده  و منتظر سبزی بودم که  همه چی رو توی بانکه بریزم.

پسرک  دفتردوران پارینه سنگی منو که دستور غذا و شیرینی و بافتنی و خیاطی و بریده ی روزنامه ها رو توش دارم، ورق می زد و از رو می خوند:

-مامان اینجا نوشته روش اندازه گیزی خشتک شلوار!

-مامان یعنی آبگوشت بلد نبودی؟ بعد الان منو مجبور می کنی به زور بخورم؟

-مامان...واااااای کیک شکلاتی. یعنی تو بلد بودی؟

-مامااااااااااااااااان گوش فیل درست می کنی؟ دفترت میگه که قدیما درست می کردی

-مامان  تو رو خدا یه بار از این دسر شکلاتی درست کن. تو که بلدی چرا درست نمی کنی؟

ترجیح دادم جای اینکه توی دست و پام بلوله و حواسم رو پرت کنه  که متعاقبا دستم رو ببُرم، از راه دور حرف بزنه و من بشنوم. گفت:

-مامان آخه تو چی بودی و  چی شدی؟ چرا این طوری شدی؟ چرا تبدیل به اینی که الان هستی شدی؟

-چی شدم مگه؟

-ببین... تو همه چی بلد بودی. سرآشپز جهانی بودی با این دستور های آشپزیت. یعنی الان از ما بدت میاد که برامون درست نمی کنی؟ ببین قبلا چی بودی؟ اما الان دیگه اونطوری نیستی.

-عزیزم..اون وقتها بلد نبودم. دلم  می خواست چیزهای جدید رو یاد بگیرم. یادداشت می کردم. بعضی ها رو درست کردم بعضی ها رو هم نه. چه ربطی داره به دوست داشتن و نداشتن شما؟ یه چیزایی رو درست کردم و دیگه دلم نخواسته درست کنم. یا دوست نداشتم، یا خوب درست نکردم یا هر دلیلی...

-مامان توی می تونستی سرآشپز بشی. چرا نشدی؟ تو که همه چی بلد بودی.

-دلم خواسته که از هر هنری یه چیزی یاد بگیرم. نمی خواستم فقط یه چیز بلد باشم

-حالا من گفتم هنر داری. نگفتم که همه ی هنرها رو بلدی. حالا چی بلدی مگه؟

چپ چپ نگاه کردمش:

-آشپزی ، خیاطی، بافتنی، یه کمی نقاشی، همین ترشی درست کردن...

قاه قاه خندید:

-ترشی؟؟؟ ترشی هنره؟ خیاطی؟؟ هههههه..خیاطی هنره؟ حتما اون بخش اندازه گیری خشتک هنر بزرگیه.

چشم غره رفتم بهش:

-دم بریده نه به اون تعریفات از هنر آشپزیم که می گی سرآشپز جهانم..نه به اینکه حس از خود خوش آمدگی منو تباه می کنی و ضدحال می زنی.

گفت:

-آخه دچار مغروریت شدی. من ازت تعریف کردم و تو هم مغرور شدی. باید جلوی مغروریتت  رو می گرفتم که گرفتم!

اینجا کسی مرده؟

با وجود پرداختن به مرگ و حالت شبه مرگ در تمام فصل های داستان ، اما دغدغه ی اصلی این کتاب محک زدن از خودگذشتگی آدمها برای یکدیگر است.عشق پرشور زمینی ( سحر و دانیال)، عشق آسمانی( مهشید و پسرش)،عشق دمدمی ( سیمین و سینا) ، نفرت( سالومه و پدرش) ،وابستگی( مریم و خواهرش)، سیر و سلوک ( عادل) ، بهانه هایی هستند برای آزمودن آدمها.

مساله ی مرگ و بازگشت به زندگی از لبه ی پرتگاه کما، پنج نفر با روحیات متفاوت را در جهانی موازی دور هم جمع کرده. هرکدام با توجه به استعداد و بستر آماده در زمینه ی عرفان و تعالیم آن، می بایست آزمونی حقیقی و جانفرسا را از سربگذرانند و در قبال آن ، جان فرد عزیز به کما رفته شان را نجات بدهند. واکنش این پنج نفر با آزمون با شیوه ای متناسب با روحیات خاص خودش ، از نقاط قوت داستان است.

جهان داستانی متفاوت ضحی کاظمی ، در چند کتابی که از او خواندم مشهود است. نوشتن در مورد عوالمی که حقیقی بودن با نبودنش همچنان جای بحث دارد، جسارت نویسنده را نشان می دهد.

دانیال بی اعصابی که مدام  جهان و آدمها را با ناسزاهای رکیک می نوازد، عاشقی تمام عیار و بی چون و چراست. سینا توهم عاشقی دارد و خجالت و شرمندگی اش به قوت در فصل های پایانی داستان حس می شود. دغدغه های زنانه و انسانی مهشید بشدت ملموس و فراگیر است و از جانب خواننده پدیرفته می شود. مریم بار عشقی ممنوعه را به دوش می کشد و گویی تقاصش را پس می دهد. سالومه بیقرار و آشفته به انتقام و مقابله به مثل ایمان دارد و در نهایت عادل ناظر و شاهد تمام ماجراست گرچه زندگی خودش نیز دستخوش طوفان است. وجه اشتراک همه ی این آدمها بجز سالومه ( که بُر خوردنش با این آدمها قابل هضم نیست)، تمایلات و گاها تعالیم عرفانی ست که با آن برخورد داشته اند. اگر چه خاستگاه این تعالیم مکاتب هندی، اسلامی،اشراق و مولاناست، اما در نهایت مجموع پریشانی ست و آدمهای پراکنده را در یک لابی و یک فضای مشترک دور هم جمع می کند.

زبان روان و روایت ساده ی داستان ، سرعت قصه را بالا برده و اثری خوشخوان را پدید آورده.

اینجا کسی مرده؟

ضحی کاظمی

انتشارات مروارید

-کتاب را در سفر خواندم و یکی از چیزهایی که خاطره ی این سفر را همیشه برایم پررنگ خواهد کرد، همین کتاب است.

-زمینی بودن عشق طبیعیِ سحر قصه را خیلی دوست داشتم.

-از ضحی کاظمی /کاج زدگی/ را خوانده و /شهر آدم نباتی ها/ را با تعریف پسرکم شنیده بودم. علاقه اش به جهان سوررئال و فانتزی در فضای ادبی ایرانی جای مشخصی دارد.

-در نهایت: کاش راهی برای معامله کردن مرگ و زندگی آدمهای عزیزمان داشتیم و می شد بیشتر نگهشان داشت.


بعدا نوشت:

-حین خواندن هی دلم می خواست با ضحی حرف بزنم و هی سوال بپرسم و هی جواب بگیرم.اما مثل یک خواننده ی خوب، قصه را سرکشیدم و نوشیدم و دوستی با نویسنده را با حرمانی جانکاه ندیده گرفتم. گرچه بعدتر باهم حرف زدیم در مورد کتاب.

-نویسنده ی صمیمی و متواضع را باید خیلی خیلی دوست داشت. پس می دارم.( سلام ضحی)


 

پامنبری مورد نیاز است

شنبه برم برای دخترکهای کلاس ششمی  توی کتابخونه  در مورد حافظ حرف  بزنم.

بیا امضا کن

ننه جان بذار یه ترم بری بعد کمپین راه بنداز و امضا جمع کن و اعتراض کن.

یه هفته رفتن سرکلاس ، چهارصد تا امضا جمع کردن که کلاس ها رو به وضعیت قبلی برگردونن.

توی این واحد دانشگاهی ورودی های 98 رو جداسازی جنسیتی کردن. دخترها اینور. پسرها اونور. قراره تا آخر کارشناسی با همین فرمون  پیش برن.

گفتمش:

-حقته. تو باشی نگی می مونم به سال دیگه می خونم. همون پارسال می رفتی که اینطوری دچار امضا جمع کنی نشی!

*

از شوخی و خباثت گذشته ، خاک بر سر سیستم تحصیلات عالی که تنها راه حل کنترل ارتباطات اجتماعی دختر و پسرهای جوان رو در جداسازی می بینه. خاک بر سر آموزش عالی یی که توان مدیریت کردن انرژی و توانایی جوان های تحت آموزشش رو نداره و ترجیح میده با روش های کپک زده ی  قرون وسطایی  سیستمش رو بگردونه.

اونقدر دختر و پسرها رو از هم جدا نگه دارین که آخر سر وقتی ازدواج کردن و رفتن زیر سقف مشترک هرکدوم فکر کنن مثل سریال های تلویزیونی یکی باید با مانتو وروسری توی اتاق بخوابه یکی هم روی کاناپه و از طریق رهاسازی هاگ برای مملکت مسلمین فرزند آوری کنه!


صاف کننده ی کی بودی تو

( معلم باخدا)  یادتونه؟

ضرب المثلی با کلمات پونه و مار رو هم  بلدین؟

خب...

پسرک  یک شماره تلفن و یک پیغام آورده بود برام:

( این شماره ی آقامونه. گفت بهش زنگ بزنی و راهنماییش کنی که چطوری کتابش رو چاپ کنه )

منو میگی!!!

یعنی دهان مبارک کائنات صاف!!! که دهان مبارک ما رو این چنین آسفالت می نماید!

تکانه

چی تکونم داده؟ نمی دونم. می دونم و نمی دونم.

حرفهای اینجا؟ پیام های اونجا؟

پرسش های اون؟

شنیدن حرفهای سارا و معصوم؟

همه ش!

خوبه!

برخی توضیحات :) و سفر به بغداد

خب معلومه که هنوز دوستم دارین که پیام دادین


همینجا یه چیزایی رو عمومی کنم.

پسر بزرگه مترجمی زبان آلمانی دانشگاه اصفهان ، روزانه قبول شد. پیش ثبت نام هم کردیم. اما  روانشناسی آزاد  و صنایع غذایی هم همینجا و شهرهای اطراف مون آورد ( پنج مورد ). ترجیح مون همین نزدیک خودمون بود.الان روانشناسی ازاد می خونه.  یکی اینکه آقایون پدر و پسر به آینده ی شغلی آلمانی اطمینان نداشتن و یکی اینکه دوری و هزار دردسر و اینا. گرچه ترجیح من دوری و دوستی بود. گفتم بره هم یاد بگیره مستقل بشه هم ...( مامان ها می دونن من چی میگم)

دوری و فراق کجا بود آخه؟ ظهر میره غروب میاد. صبح میره غروب میاد. سه روز در هفته.

اتاقش بعد از دوهفته هنوز جمع نشده. پذیراییم هنوز مثل جنگزده هاست. یک سری وسیله رو هیچ کس تقبل نمی کنه توی اتاق بذاره.


در مورد پرتقال خونی و خواب عمیق گلستان هر نقد و نظری دارین مشتاقانه می شنوم و می خونم. چه نگاه منفی ، چه مثبت. اهل جواب دادن و توجیه کردن آنچه نوشتم نیستم. اینو توی جلسات نقدم هم میگم، به هنرجوهام هم یاد میدم که در برابر نقد جبهه نگیرن و نخوان که حتما جواب بدن، مگه اینکه کسی ازشون توضیح بخواد که مثلا ( فلان چیزی که نوشتی  یعنی چه؟ و فلان مطلب به چی اشاره می کنه؟ ) وگرنه اگه کسی از شخصیت های داستان تون خوشش نمیاد یا  تم و فضای قصه تون رو دوست نداره و در موردش بد میگه اصلا واکنش نشون ندین چرا که منطقی نیست. شما داستان رو نوشتین و تموم شده رفته. الان فقط قصه ست و مخاطب. یا دوستش داره یا نداره. بعبارتی باید (مرگ مولف) رو با تمام وجود باور کرد. نویسنده پس از تموم شدن قصه عملا دیگه وجود نداره و نمی تونه راه بیفته با کتابش توی تک تک خونه ها و توضیح بده و توجیه کنه و مخاطب رو به اصرار قانع و راضی کنه که آدمهای قصه ش رو دوست داشته باشن.هر کاری باید می کرد توی همون داستان کرده و تموم شده رفته.


یه چیزی تعریف کنم از نقدای منفی به پرتقال خونی:

یه خانومی که خارج از ایران زندگی می کرد ولی قلیونش رو با خودش برده بود و در چمنزارهای خارج ، از مراسم قلیون و مخلفاتش فیلم و عکس می ذاشت برام نوشت: به چه حقی گفتی ایرانیای خارج نشین وضعیت مالی شون بده و به کارهای پست و بی ارزش مشغول می شن؟  من موقعیت مالی درخشانی دارم و اصلا هم محتاج کار کردن نیستم. کی بهت اجازه داده بنویسی که ایرانیای خارج نشین پول ندارن که تشک بخرن و تشک بادی می خرن و بعدش دوباره می فروشن؟ اتاق های من پر از لوازم لازم برای پذیرایی از مهمان هست. گارد و خصومتی که به ایرانیای خارج نشین داری از کجا میاد؟ دلت خواسته بری نتونستی؟ عقده ست؟

خلاصه که کلی گفت و گفت و گفت و آخرش هم استوریشش رو برام فرستاد که نوشته بود ( این کتاب بد نیست. اگه وقت اضافه دارین بخونین)./ کلا اینطوری متوجه شده بود که من ایشون رو نشوندم جلوی خودم و هرچی گفته شده توی قصه دقیقا خطاب به ایشون بوده.

یا یکی که کلا محمدرضا رو زیرسوال برده بود و می گفت اصلا وجودش  توی قصه بیخود و بی معنیه.

یا یکی از شخصیت نازلی خوشش نیومده بود و به سرتق بودن و حرف گوش نکن بودنش و تمایلش برای داشتن رفاه  کلی ایراد گرفته بود و می گفت نازلی باید مادری رام و مطیع و حرف گوش کن بود.

خب تموم اینا نگاه های متفاوت به یک داستانه. می شد بگم که اگه نازلی رام بود هیچ کدوم از ماجراهای داستان اتفاق نمی افتاد و روابط علت و معلولی کلا ناکام می موند. اگه ممرضا نبود، اون دریچه ای که به بخش روشن جهان داستان لازم داشتم رو دیگه نمی شد ایجاد کرد. منتهی همینم نگفتم. دوست ندارم خودم مثل ملا نصرالدین راه بیفتم و قصه م رو توضیح بدم. قصه م اگه بلده خودش خودش رو روایت می کنه. اگه بلد هم نیست که نشان کم کاری و نابلدی منه. توضیح دادن پس از چاپ فایده ای نداره. و مهم تر از همه ی اینها اینه که خواننده باید بلد بشه بخونه و بفهمه. لقمه ی جویده توی دهان گذاشتن که لذتی نداره. خود خواننده باید جهان داستان رو کشف و درک کنه.

اینها رو گفتم که نقد و نگاه تون به داستانهام رو آزادانه و راحت باهام در میون بذارین.

معلومه که تعریف و تمجید دیوانه ام می کنه از خوشی.اما به رفع ایراد و اشکالاتم خیلی اهمیت میدم.


داستان ملانصرالدین چیه؟

میگن دستخط ملا خیلی بد بود. بهش گفتن ( بیا برای یکی از دوستای من توی بغداد نامه بنویس). گفت (من دوست ندارم به بغداد سفر کنم). گفتن ( بهت میگیم نامه بنویس. نگفتیم که خودت برو). گفت( خط منو فقط خودم می تونم بخونم. نامه که بنویسم خودم هم باید برم بغداد که نامه رو براشون بخونم.منم دلم نمی خواد برم بغداد)