یک بچه ی خوشگل و گوگولی و مامانی با چشم های رنگی و موهای زیتونی ، کلاس دوم یا سوم دبستان بود . همه با هم بازی می کردیم. توی حیاط بزرگ و پر گل و درخت خانه ی قدیمی مان. خواهر ها و پسرعموهای ریزه میزه و پر حرف و فضولچه. بزرگترها رفته بودند جایی. مراسمی، چیزی شاید.
یکهو درآمد گفت:
-دوست مامانم منو آرایش کرد. خیلی خوشگل شده بودم.
گفتم : می خوای منم خوشگلت کنم؟
مارموز خندید: آره! خوشگل میشم.
چشمهایش را مداد کشیدم و لبهایش را قرمز کردم. بچه ها گذاشتند دنبالش و می خواندند:
-عروس خانوم...عروس خانوم...عروس خانوم...
غش غش می خندیدیم. هجده سالم بود.
فردا مهمانم می شود. مردی است جوان و رشید. پدر دوتا بچه ی خوشگل چشم رنگی دلبر. نمی دانم یادش هست که برای بچه هایم تعریف کند چه بلایی سرش آورده بودم یا نه؟
پسر بود؟ای خدا.باید برای بچه هاش تعریف کنید