خانومه از دور آشنا نگاه می کرد. ته لبخندی مهربان داشت کش می آمد روی لبهاش. از آن قسمت از بدنش که دیده می شد توجه و اشتیاق می تراوید سمت آدم. گفت:
-من با یه خانوم معلمی...
کنارش که رسیدم ساکت شد. لبخند زدم. گفت:
-نه... اشتباه گرفتم. شما نیستی. من با یه خانوم معلمی اینجا آشنا شدم. قرار گذاشتیم همدیگه رو اینجا ببینیم. فکر کردم شما اونی. اما نیستی.
روی لپ اش را نشان داد و گفت:
-اون خال داشت. خال بزرگ. اما خیلی شبیهش هستی ها. مثل یک سیب که نصف شده باشه. برای همین اشتباه گرفتم. اگه خال داشتی می گفتم خود خودشی.
خندیدم. گفتم:
-منم معلم ام.
-راست میگی؟ پس زدم به هدف! خود خودشی. حیف که خال نداری.
سرش را برد زیر آب و آورد بالا و توی مسیر مخالف من ، توی لاین آب درمانی راه رفت.
داستان رو متوجه نشدم ، یعنی آخرش چی شد ؟
بخش دوم داره ؟
داستان نیست
بخش دوم هم نداره