پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پسرهای دانشمند گل دوست

پسرک با دوتا از همکلاسی هایش مشغول یک پروژه ی دانش آموزی اند. یک جور اختراع و خلاقیت جدید. بماند که کل تجهیزات و ساخت و ساز را یک نفر انجام داد و این دوتا فقط قطعات را سرهم کردند و روند عمل و نتیجه گیری را سه تایی با هم تماشا کردند. ( یاد دوران دانش آموزی خودم افتادم که مثلا گروهی روزنامه دیواری درست می کردیم  . شعرش را خودم می گفتم. جدولش را طراحی می کرد. متن را دستی می نوشتم  و نقاشی یا عکس اگر می خواست و  ... . آخر سر پای همه ی کارها اسم خودم نوشته می شد و خجالت می کشیدم که کارگروهی اش کجاست پس بعدتر تصمیم گرفتم کمتر از این کارهای گروهی تک نفره انجام بدهم که خب البته دیگر دوران مدرسه تمام شده بود

*

امروز صدای خنده  و شادی و شیطنت پسرکهای یازده ساله خانه را پر کرده بود.

چیزی که گوشم را تیز کرد و دلم را برد، شنیدن نام بردن گل های توی پذیرایی بود. کفگیر به دست از مطبخ همایونی ، سراغ پسرکها آمدم:

-کی اسم گلها رو بلده؟

هردو گفتند ( من).

-این سانسوریاست . این نخل ماداگاسکار ، این بنجامینه،  این پتوسه . این گندمیه . این قاشقیه . این یوکا ، این ...

-خاله سانس وریا یا سانسِوریا

گفتم :سانسِوریا

چندباز (س) را با کسره تکرار کردند برای خودشان.

-از کجا اسم گلها رو یاد گرفتین؟ گل دوست دارین؟

-بله. ما هزار تا گل داریم

-خونه ی ما هم پر از گله. چهارتا نخل ماداگاسکار داریم.

دلم پر از پروانه شد از حرف زدن با پسرک های گل شناس قند عسل.

*

باران تند شد، پسرکها رفتند پایین به تماشایش. تگرگ گرفت، دوباره رفتند پایین به تماشا، برفِ نرم نرم شد، جیغ های شادمان می کشیدند و از پشت پنجره نگاه می کردند و کیف می کردند.

*

پسرکها رفته اند .اما هنوز صدای (پتوس و گندمی و سانسوریا )گفتن هاشان توی سرم زنگ می زند و باغ باغ شادمانی می رویاند در دلم .



سلام آقای پدر

سلام برادربزرگه

چیطورین؟ ( با لهجه ی داعشی فیلم حاتمی کیا بخوانید)

سربسته، دربسته

1-خدا جان برای بار هزارم اعتراف می کنم ( عاشقتم). کی جز تو می تواند ارکان هستی را طوری بچیند که اینطوری بشود. هان؟ هیشکی! فقط خودت.

2-ناز هم می کنید طوری ناز کنید که بشود جمعش کرد. طوری نکنید که طوری بشود که خودتان دربمانید در کرده تان!

3-بلند گفتم: خوب کاری کردی. بعد شیطانی و خبیثانه خندیدم و گفتم: دلم خنک شد.دل خنکی از آن چیزهایی نیست که روحم را راضی کند.اما اینجا خیلی چسبید!

4-آخ اگر می شد تعریفش کرد. آخ!

5-

چیپس خوشبو

بعد از جلسه ی مدرسه ی پسرک ، از پله برقی پل هوایی پایین می آمدم . روی نوار نقاله دوتا خانم به فاصله ی کم پشت سرم بودند.یکی شان به دیگری گفت:

-وای ... چه بوی چیپسِ...

کر شدم که بقیه ی حرفش را نشنوم. ترسیدم بگوید بوی چیپس سرکه نمکی می آید.

ای توی روحت کراتینه ی گیاهی با پایه ی سرکه ی سیب!

سه روز است  طبق دستور موهایم را نشسته ام که مواد مغذی جذب موها بشود و گیسو کمند نازنینی بشوم برای خودم. بوی سرکه کشت مرا !


خدا مگر بغل کند مرا

یک وقتهای از در و دیوار می بارد. از آسمان و زمین می بارد. از غریبه و آشنا می بارد.از همه جا...از همه کس.

نمی دانی چکار کنی. نمی دانی با چه کسی حرف بزنی. نمی دانی با چه کسی حرف نزنی. نمی دانی چکار کنی.

آنقدر زیربار تحمل کردنش کم می آوری که تا خفگی، تا بریدن، تا له شدن، تا خرد شدن فاصله ای نداری.

آغوش و بوسه درمانت نمی کند، حرف و نصیحت کاربردی ندارد، قدم زدن افاقه ندارد، خواب هم چاره نیست، کابوس می بینی.

شاید اگر بلد باشی نفرین کنی، فحش بدهی، داد و فریاد کنی و ...

نه این روش ها زیادی احمقانه اند.

می رسی به اینجا ( من چنان گریه می کنم که خدا مگر بغل کند مرا)

از شعر و ترانه هم که کاری بر نمی آید.

بر نمی آید!

همه چیز شامل مرور زمان خواهد شد. گرچه دیر، گرچه کند. گرچه به سختی.

اما تا  این زمان بیاید و بگذرد و برود، صدبار می میری و زنده نمی شوی.

خدا به دادت برسد، خدا به دادت برسد، خدا به دادت برسد ، ای که روز و شب آدمها را تیره و سیاه می کنی.

سیاه...سیاه...سیاه...!

صورتِ سیاه، دست و پای سیاه، قلبِ سیاه،نگاهِ سیاه، دنیای سیاه...!

خدا آینه گردان جهان است. آینه که برگردد سمت سیاهی، انعکاسش چشم تماشای همه را کور خواهد کرد.

با عزیزجان در عزیزیه

این کتاب سفرنامه ی حج نویسنده است که در فضایی زنانه وآمیخته به طنز انتقادی، نوشته شده. عزیزجان پیرزنی ست که در ابتدای سفر او را به زنی جوان تر  می سپارند مبادا که عاجز وتنها بماند در سفر. عزیزجان به فراخور سن و سالش از گفتن هر درست و نادرستی با صدای بلند ابا ندارد و بی ترس از داوری و قضاوت مردم، رفتار می کند.

پیرزن دیگری که در این داستان با او آشنا می شویم، خانم مدبری ست که حرفها و رفتار خودخواهانه و غیرمنصفانه اش، نماینده ی قشر غالب جامعه است. او به جز به راحتی و آسایش خودش به چیزی فکر نمی کند و به مردم به چشم زیردست و خدمتگزار نگاه می کند. در عین غلط بودن رفتار اجتماعی، با حس عمیقی از خودشیفتگی و برتری نسبت به دیگران ، شکی در صحت و صواب رفتارش ندارد و مدام در حال شکوه و شکایت و نیش و کنایه زدن به هم اتاقی هایش است .

مناسک وآداب سفر حج در بینابین متن با اشاره ای به فلسفه ی هر عمل، شرح داده شده و خواننده فارغ از تحمیل نظر و عقیده در تماشای آنچه در یک سفر اتفاق می افتد، آزاد است تا خود ببیند و حلاجی کند.


با عزیزجان در عزیزیه

فرخنده آقایی

انتشارات ققنوس


-اگر مومن و معتقدید، اگربه هیچ کدام از عقاید مذهبی اعتنایی ندارید، اگر توجه و بی توجهی به مذهب برایتان علی السویه ست، این کتاب کاری به عقایدتان ندارد. خودتان می خوانید و درستی و نادرستی رفتارها را تشخیص خواهید داد.

-لزوما هرکه گذارش به حج افتاد، نیکو خصال و فرشته صفت نیست. زشتی ها و نازیبایی های فراوانی در آدمهاست که در همسفری با دیگران نمود پیدا می کند.حتی اگر عرفانی ترین سفر زمین باشد.

-از دست خانم مدبری حرص خواهید خورد. به شدت و بسیار! ( بیا این لباس های منو بشور تا ثواب نصیبت بشه. دارم بهت لطف م یکنم که ثواب گیرت بیاد! )



بی حرکت

ما بلدیم ابتدا به ساکن حرف بزنیم. این موضوع جزو استعداد های نهانی  مان نیست.   گویش مان این گونه است . از کودکی یادش گرفته ایم.

امروز با چند کلمه ی ابتدا با ساکن( کلمه ای که حرف اولش ساکن است . فتحه و کسره و ضمه ندارد، سکون دارد) ، لبخند و حیرت و تعجب دیدم.

همه چیز از آنجا شروع شد که قرار شد خوی را تلفظ کنیم.  با سکون (خ) ، فتح (و) و سکون (ی) .

خوی در فارسی دری، یعنی عرق .( آب بدن که در اثر گرما یا هیجان از پوست خارج شود)

و سلسله جنبان این مبحث این بیت شاهکار بود:


" زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست "


1-البت ... خوی در این بیت، به ضرورت وزن ،  خَی خوانده می شود.


2-دوست دارم (البته) را (البت) بنویسم!


3-ما  عمولا در مقام تایید و تاکید ، بجای (حتما)، (مسلما) ، ( تحقیقا) ، (بی شک) و قید هایی شبیه این، از قید ( البت) استفاده می نماییم!


4- ما سیستانی هستیم !

آناهید ملکه ی سایه ها

آخرین شاهان ایرانی پیش از حمله ی اعراب به ایران،شاهان سلسله ی ساسانی بودند. اردشیربابکان با شکست دادن اردوان چهارم، آخرین پادشاه اشکانی،سلسه ی ساسانی را بنا کرد. شاپور یکی از پسران اردشیر، قهرمان این داستان است.

شاپور به آناهید ،دختر یکی از دشمنان پدرش، دل باخته و علیرغم مخالفت اردشیر صاحب فرزند نیز شده اند. کلیت داستان به کشورگشایی ها و فتوحات شاپور و دل نگرانی های آناهید برای مردم و کشور و شاپور، می گذرد.

نویسنده به اسامی غذاها، پوشش و آرایش، مراسم آیینی و مذهبی زرتشتیان، ابزارآلات جنگی و طبقات اجتماعی اشاره کرده و با شرح برخی تاکتیک های جنگی( حمله ی گازانبری، سرب داغ ریختن از بالای برج و باروخای قلعه روی سربازان دشمن، شبیخون زدن)  و مناسک آیینی و اجتماعی ( تن شستن در آب نهرها در جشن تیرگان ، آتشی بزرگ افروختن در جشن سده، چشم فروبستن هنگام مواجهه با بزرگان، آیین پرسه به معنی پاسخگویی مردگان به پرسش های آن جهانی) ، قصه ای تاریخی را برای خواننده ی نوجوان،به صورتی جذاب و آموزنده خلق کرده .

واژه های کهن نیز به کمک  باورپذیری داستانی تاریخی آمده  .واژ ه هایی مثل( نخجیربد، آخوربد، درفشبند،استَبد،هیربد،سگبان،شهربان،بزرگ فرمدار و اسواران ، پایگان و ...)

در متن داستان، به برخی باورهاو سخنان مانی، برمی خوریم و کشمکش میان مانویان و زرتشتیان را شاهدیم .

بازگویی بخشی از تاریخ ایران در قالب داستانی آمیخته به تخیل، شیوه ای پسندیده برای ایجاد میل و اشتیاق در نوجوانان برای آشنا شدن با پیشینه ی این سرزمین است.


آناهید ملکه ی سایه ها

جمال الدین اکرمی

محراب قلم

Related image

 

پسرم اینجا را نخون :)

یکی از نوجوان های کارگاه داستان نویسی همیشه پر از سوال  است و تشنه ی بیشتر فهمیدن و دانستن.

بعد از خوانش داستان یکی از هنرجوها و اما و اگری که بعضی توصیف ها داشت، پرسید:

-من یک مشکلی دارم. اینه که تا چه حد می تونم نزدیک بنویسم؟

-نزدیک؟

-مثلا من می خوام...

نمی توانست راحت حرف بزند. مِن مِن می کرد.

-مثلا می خوام زن و شوهر کنار هم...

سکوت محض حکمفرما بود. همه گوش شده بودند برای شنیدن. چشم شده بودند برای دیدن شرم و خجالت پسر. بالاخره تمام کرد جمله را:

-کنار هم خواب باشند.

باز هم سکوت و وقفه ای چند ثانیه ای. ثانیه هایی به شدت کشدار و محسوس.

ادامه داد:

-آخه زنه باید با چاقو بزنه توی شکم مَرده.

کلاس ترکید. از خنده رفت رو ی هوا.

خنده ها که کنترل شد گفت:

-آخه داستان من نیاز داره همچین چیزی داشته باشه. وگرنه به هم می ریزه. اما یک مشکل بزرگ دارم. اگه از این چیزها بنویسم مادرم دعوام می کنه. می ترسم بخونه دعوام کنه!

کلاس دوباره منفجر شد از خنده!

به یکی که باید بنویسد

کلی حرف زدم و تایپ کردم.اما در نهایت دیدم شبیه نصیحت شده. همه رو دلیت کردم.

آرزو می کنم حال دلت زود زود خوب بشه.

دوست نداشتم از سختی های راه و موانع و خرابکاری ها و تلخی هاش بگم که هم حال خودم با یادآوریش بد بشه ، هم تو رو ناامید کنم.

برای خرید کتاب باید برنامه ریزی کرد. مثلا پس انداز چندماهه و سالیانه.

به کتابخونه عمومی پیشنهاد بدین کتاب جدید بیارن. من دارم عینا می بینم که بچه های اینجا چطور با درخواست کتابهای مورد نظرشون ، بهش می رسن.

انجمن و کلاس و کارگاه رفتن، خوبه، اما حیاتی و ضروری نیست. خوندن مکرر و نوشتن مکرر بهتر از هر کارگاه و انجمنی آدم رو می سازه.

دیگران نویسنده ان یا نه، چطوری کارهاشون چاپ شده، بمونه برای همون دیگران. وارد بازی ها نشو. خودت باش و دفتری که داخلش می نویسی. انرژیت رو متمرکز کن برای خودت. فقط خودت. بازی ها و بازیگری ها همه جا هست. همه جا...!



خودتو نزن به نشنیدن

بعد از صبحانه، در حال پوشیدن لباس فرم مدرسه، به عادت همیشگی آنقدر توی هال و اتاق و آشپزخانه راه می رود تا لباس پوشیدنش کامل شود.

نزدیکم می ایستد.

-عینک شنام هنوز توی سطل آشغاله!

-توی سطل آشغال چیکار می کنه؟

-نیما انداخته ش. دیشب دعوام کرد. گفت وسایلتو جمع کن. بعد  از توی ساک ورزشی درآورد، انداختش توی سطل آشغال.

-خب چرا برش نداشتی؟

-چون اون انداختش. من که ننداختم!

-به همین راحتی؟ مگه عینک تو نیست؟ مگه تو نباید مراقب وسایلت باشی؟

-من همون دیشب هم بهت گفتم . اما تو خودتو زدی به نشنیدن. من هم بر نداشتمش!

و ...


ادامه ی ماجرا را مادر_پسری حدس بزنید.

و این چنین روزمان از اول صبح ساخته شد! بسی نیکو و دلربا و فریبا!