پسرک با دوتا از همکلاسی هایش مشغول یک پروژه ی دانش آموزی اند. یک جور اختراع و خلاقیت جدید. بماند که کل تجهیزات و ساخت و ساز را یک نفر انجام داد و این دوتا فقط قطعات را سرهم کردند و روند عمل و نتیجه گیری را سه تایی با هم تماشا کردند. ( یاد دوران دانش آموزی خودم افتادم که مثلا گروهی روزنامه دیواری درست می کردیم . شعرش را خودم می گفتم. جدولش را طراحی می کرد. متن را دستی می نوشتم و نقاشی یا عکس اگر می خواست و ... . آخر سر پای همه ی کارها اسم خودم نوشته می شد و خجالت می کشیدم که کارگروهی اش کجاست پس بعدتر تصمیم گرفتم کمتر از این کارهای گروهی تک نفره انجام بدهم که خب البته دیگر دوران مدرسه تمام شده بود
*
امروز صدای خنده و شادی و شیطنت پسرکهای یازده ساله خانه را پر کرده بود.
چیزی که گوشم را تیز کرد و دلم را برد، شنیدن نام بردن گل های توی پذیرایی بود. کفگیر به دست از مطبخ همایونی ، سراغ پسرکها آمدم:
-کی اسم گلها رو بلده؟
هردو گفتند ( من).
-این سانسوریاست . این نخل ماداگاسکار ، این بنجامینه، این پتوسه . این گندمیه . این قاشقیه . این یوکا ، این ...
-خاله سانس وریا یا سانسِوریا
گفتم :سانسِوریا
چندباز (س) را با کسره تکرار کردند برای خودشان.
-از کجا اسم گلها رو یاد گرفتین؟ گل دوست دارین؟
-بله. ما هزار تا گل داریم
-خونه ی ما هم پر از گله. چهارتا نخل ماداگاسکار داریم.
دلم پر از پروانه شد از حرف زدن با پسرک های گل شناس قند عسل.
*
باران تند شد، پسرکها رفتند پایین به تماشایش. تگرگ گرفت، دوباره رفتند پایین به تماشا، برفِ نرم نرم شد، جیغ های شادمان می کشیدند و از پشت پنجره نگاه می کردند و کیف می کردند.
*
پسرکها رفته اند .اما هنوز صدای (پتوس و گندمی و سانسوریا )گفتن هاشان توی سرم زنگ می زند و باغ باغ شادمانی می رویاند در دلم .
سلام آقای پدر
سلام برادربزرگه
چیطورین؟ ( با لهجه ی داعشی فیلم حاتمی کیا بخوانید)
ماشالله چقد گل دارین *__* منم باید مجموعهمو بزرگتر کنم. الان فقط ۶ تا دارم.
ماشالله

حتما اینکار رو بکنید
روح زندگی تون عوض میشه