پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

شب و قلندر

داستان ترکیبی از واقعیت و افسانه است.انبانی ست از اطلاعات تاریخی  و اسامی و اشخاص حقیقی از دوره ی ناصری تا سلطنت احمدشاه قاجار و اواخر مشروطیت و سلطنت رضاشاه، که در قالب داستانی خواندنی و جذاب بیان شده.

نویسنده با نثری فاخر و پاکیزه ، متناسب با محتوای تاریخی کتاب، داستان کاکو افراسیاب را آمیخته به روایات و افسانه های محلی، مقابل چشم خواننده می گذارد. افراسیاب راهزن بی رحمی ست که با دیدن نقش زنی در یک قالیچه و شنیدن صدای لالایی زن، از خود بیخود شده و سرنوشت دیگری برای خود رقم می زند.

اشاره به حرفه ها و مشاغل سنتی قدیم ایران مثل کاشی سازی و نقاشی و سفالگری با توجه به تسلط و مهارت نویسنده به هنرهای تجسمی  ، با باورپذیری و انتقال عاطفه ی هنری عمیقی همراه شده .

زن های داستان افراسیاب، منفعل نیستند و برای حفظ حریم و ساختار خانواده دست از جان شسته و تا پای مرگ همراه و همدل مردشان هستند.حتی در حالت جنون و سودازدگی، میل به مبارزه دارند.

شخصیت های سوررئال ( سلوم، زن درون نقش قالیچه، درویشان و عارفان) ، در آمیزش با افسانه های کهن، اندیشه های ارزشمندی را در دل داستان نشانده اند. شادمانی برمرگ بجای سوگواری، ریاست جوانان بر قبیله بجای پیران سالخورده ، ایستادگی در برابر غارتگری فرهنگی بیگانگان، وطن پرستی، تحسین و تکریم زن و خانواده، از جمله این موارد است.


شب و قلندر

منیژه آرمین

انتشارات سوره ی مهر

 

-خواندن کتاب نوجوان بعد از سالها، آرامشی غریب و دوست داشتنی به همراه داشت.



 

روش تربیتی

در حاضر جوابیش که شکی نیست. جواب میده اندازه ی آن دیو سپید پای دربند! عصبانی بشی...بده! نشی، نمیشه خب!

این چندروزه که داریم با هم امتحان میدیم، بجای تواضع و کرنش و سراندر جیب مراقبه فروبردن، بازهم حاضرجوابی می کنه. هر برنامه ریزی فرهنگی و فاخری رو پس می زنه و همون سرگرمی ها و شیطنت های روتین خودش رو داره.

هرکاری می کنم از پای تلویزیون کنده بشه، انگار آب در هاون می کوبم( این ضرب المثل مورد علاقه ی این روزهاشه! دیشب هاون کوچک زعفران کوب رو برداشت و گفت میشه آب در این هاون بریزم و بکوبم تا معنی ضرب المثل رو بفهمم؟؟!! ).

دیشب مشغول مطبخ و کتلت سیر دار و بلال آب پز و .. برای شام بودم. نشسته بود پای تلویزیونی که تا اون موقع سه بار با اخم و تخم و دستور مادرانه خاموش شده بود.

-خاموشش کن!

-آخه من خیلی به تلویزیون علاقه دارم. بذار روشن باشه. من نگاه نمی کنم. فقط روشن بمونه.

گفتم:

-میدونی چیه؟ روان شناس ها معتقدن بچه هایی که از سنین کودکی به بعد همچنان به تلویزیون علاقه ی شدیدی دارند، از نظر ذهنی مشکل دارن.

-یعنی چی؟ چه مشکلی؟

-فکر کنم منظورشون اینه که ذهن شون رشد نکرده. کوچک مونده.

-ذهن من کوچک نمونده! من خیلی هم باهوشم! برو از معلم مون بپرس. درس هام خوبه. این همه مسابقه رو اول شدم یا مقام آوردم. نمی بینی؟ کی گفته من کند ذهنم؟

-من نگفتم کند ذهن. بعد هم نمرات ماهانه ت رو یادت بیار باهوش جان!

-ببخشید ها..اون افت تحصیلیه. ربطی به باهوشی من نداره من باهوشم.

-افت تحصیلی جان! خاموشش کن تا ...

*

تلویزیون خاموش شد. کتلت آماده شد. درس و مشق انجام شد. نشون به اون نشون که حتی درس امتحان فرداش رو هم تمام و کمال خوند و با شجاعت گفت: بیا ازم بپرس!

*

یکساعت بعد، مشغول آماده کردن برنامه ی کلاسی فردا و مقدمات خواب ( مسواک و هزار بار آب خوردن و دستشویی و دوباره آب و دستشویی و آب و ...) صدای تبلیغات تلویزیون بلند شد و پسرک شروع کرد سه چهار تا پیام بازرگانی رو با هر تبلیغی خوندن و همراهی کردم. از گوشه ی چشم نگاهش کردم، گفت:

-می بینی...همه رو بلدم. همه رو حفظم.

شیطان رجیم درونم غل غل جوشید و بخار کرد و دودسپید پراکند. گفتم:

-اتفاقا روان شناس ها معتقدن از نشونه های ذهن رشد نیافته اینه که آدم بعد از کودکی همچنان به تبلیغات بازرگانی و اشعار احمقانه شون علاقه داره و اونها رو حفظه!

-ماماااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان...!


این صدای پسرک بود که شنیدید!

همچین مامان فرصت طلبِ روان شناس شناسی هستم من!


سفر نمی روم دگر


امسال زهر بود. زهر.

نه درخت دیدم نه گل و گیاه. نه دریا دیدم نه کوه و جاده. امسال سفر نرفتم. حتی یک روز. حتی دو روز.

یکی گفت: چرا سفر رفتی که! دوبار گنبد رفتی!

آره رفتم. خیلی هم نزدیک به هم رفتم. یکبار برای دیدن بابا که گفتند زود بیا . دیگه نمی تونه از جاش تکون بخوره. دیگه نمی تونه غذا بخوره. بیا. فقط بیا.

و بعد دوساعت مانده تا برسیم ، هی زنگ زدند و هی پیام دادند و دوباره و دوباره هی زنگ زدند که ( جایی نایستید. فقط بیایین). سه ساعت ، سه ساعت، فقط سه ساعت کنار بسترمحتضرش نشستم و ...

بار دوم هم رفتم. فورا رفتم. برای چهلم بابا. و زود برگشتم.

سفر رفته ام. به فاصله ی نزدیک .

پایم پیش نمی رود به رفتن دیگر . هرچقدر بگویند بیا و بیا و بیا، نمی توانم که بروم. نمی توانم بروم. نمی توانم بروم.

کی تمام می شود این رنج؟

کی تمام می شود این سهمناکِ ناگزیر؟

کی تمام می شود این مردگی؟



مرگ بر همه ، بجز خودمون خوشگلای مهربون

دیروز دنبال الیاف ویسکوز دانه دار بودم تا برای لم دادن های شاه و شاهزاده های لوس و پرتوقعی که خودم پرورده ام، تشکی کوچک و نرم درست کنم. قبل تر یکی درست کرده بودم و مورد اقبال عمومی قرار گرفت. این دومین تجربه ام بود. ( دیر نیست که دوچرخه ای بردارم، کمانی پشتی وصل کنم و در کوچه های شهر جار بزنم: لااااف دوزم! لاااااف می دوزم! .. لاف همان لحاف است البت!  گرچه این تشک است اما قرابت معنایی و کاربردی خاصی با لحاف دارد. ندارد؟ )

ویسکوز را خریدیم و خیابان های آرام جمعه را رد کردیم و رد کریدم تا خیابانی پر از محافظ و نگهبان مسلح و ماشین های امنیتی . صدای فریاد های ( مرگ بر...مرگ بر...مرگ بر...) پیچیده بود توی خیابان. هنوز به فلان و فلان مرگ می فرستادند که خیابان را رد کردیم. فرق مرگی که ما در دوران مدرسه به آسمان هدیه می کردیم با مرگی که الان بالا می رود، فقط در تفاوت اسامی ست. ما می گفتیم منافقین و صدام، دیروز می گفتند منافقین و دشمن.ما می گفتیم بنی صدر و بازرگان، دیروز می گفتند ...

فکر کردم: چهل سال است مرگ می فرستیم به تمام ارکان جهان، به تمام مردم جهان ، به تمام هستی، به تمام عناصر اربعه. کجای مرگ فرستادن هامان ایراد داشت که گرفتار همه شان فقط خودمانیم؟ مرگ مان مرگ نبوده؟ آسمان مان گیرنده ی خوبی نبوده؟ فرستنده مان خوب فرکانس نمی داده؟یا اصولا سوراخ دعا را گم کرده ایم؟ نکند اصلا دعایی در کار نیست؟

ظهر جمعه بود و مردم از جایی که (مرگ بر...) از آن می بارید، چندنفر ، چندنفر بیرون می آمدند تا به خانه بروند وناهار جمعه شان را میل کنند و احتمالا روی تشک نرم و قشنگی که جلوی شومینه برایشان پهن شده، قیلوله بفرمایند.

هی غر بزن

نه که غرغرو نباشم. نه!  هستم. متاسفانه هستم. بیشتر از اینکه بلد باشم راه حل پیدا کنم، گریه می کنم و غصه می خورم و می آیم اینجا غرش را می زنم.

چه کنم. یک چیزهایی هست که با هیچ کسی نمی توانی در موردش حرف بزنی. با هیچ کسی. حتی همسرت. حتی دوستت. حتی خانواده ات. با هیچ کس.

یک چیزهایی مال درونِ درون خودت است، گرچه مساله ای عمومی باشد.گرچه خیلی ها از آن باخبر باشند.گرچه فکر کنند می شود باهاش کنار آمد و برایش راه حل پیدا کرد. من بلد نیستم قوی باشم. بی خیال باشم. ببینم و بگذرم. عین خیالم نباشد. تلافی کنم. پدرصاحاب طرف یا طرفها را دربیاورم.چشمش را کور کنم. زبانش را بند بیاورم.

خیلی چیزها درد است. زخم است. مثل زخمی در جایی شرم آور در بدنت که نه می شود به کسی نشانش بدهی، نه می توانی باهاش مدارا کنی. گاهی وقتها این درد مشترک است اما هرکس به شیوه ی خودش درمانش می کند. و تا من راه درمان را پیدا کنم، می میرم.

گاهی چیزهایی اینجا می نویسم. خودم می دانم چه گفته ام و به کی گفته ام. اما این هایی که به خودشان می گیرند و پیام می گذارند  و پسغام می دهند، واقعا نوبر هستند.

چی فکر می کنند؟

کس یا کسانی که درد بی درمانم را سبب شده اند، تا هزار سال اهل وبلاگ خوانی  نیستند.

خلاص!


کم

بعضی ها صبرشون کمتره. بعضی ها شعورشون کمتره. بعضی ها درصد وجدان شون کمتره. بعضی ها مهر و مهربونی شون کمتره. بعضی ها اندازه ی مغزشون کمتره. بعضی ها کنترل احساسات شون کمتره. بعضی ها کنترل زبون شون کمتره. بعضی ها شرافت شون کمتره. بعضی ها ادب و حفظ حرمت شون کمتره. بعضی ها عفت شون کمتره.

خب قربون سرت برم من...

جهد کردی که همه رو با هم نشونم بدی؟

روزگار سپری شده ی مردم سالخورده

چنین به نظر می رسد که ارواح پیرسالی دورهم جمع شده اند و حکایت کودکی تا لب گورشان را برای هم بازگو می کنند. گاهی این حکایات فصل مشترکی بین این ارواح دارد و گاهی هر روحی راوی قصه ی خویش است. اینها ارواح مردمان سالخورده ای هستند که طی دو نسل، با مرارت و مشقت، به سالخوردگی ِ جسمانی رسیده یا نرسیده، به مرگ مبتلا شده اند.

مرگ یکی از مسایل مهم و اصلی این آدمهاست. مرگ هرکدام شان به تفصیل و با شرح جزییات ، بیان می شود و همذات پنداری قوی و عمیقی در خواننده بر می انگیزد. برخی از فرط گرسنگی و بی آب و نانی مرده اند، برخی، در اثر کهولت، برخی به درد سرطان خون و تصادف جاده ای و برخی زیر شکنجه های وحشیانه ای که نصیب انقلابیون می شد. و هر مرگی قصه ای دارد سوزناک و پر درد.

مردمانی از دیار خراسان، در پیوند با مردم ایوانکی و تهران ، با کندن کلخچ ، خرد کردن کلوخ و خاک یخ بسته، سلمانی و سرتراشی، پادویی مغازه و گرداندن پاتوق تریاکی ها ، از کودکی به نوجوانی و جوانی و میان سالی و سالخوردگی می رسند و مدام در غم نان اند و روزگاری که بهتر نمی شود.

متن داستان آغشته به جادوی اقلیم و جغرافیاست. بیابان های سرد و خشک و یخبندان را در کنار خرده فرهنگ ها، روایات شفاهی ، خرافه باوری،تن آسانی و اعتیاد، نسلی را روایت می کند که در فقر و فاقه دست و پا می زند اما از شیطنت با زن ها و منگی با تریاک نمی گذرد.

خلیفه چالنگ، پس از ادعای شبه نبوت ، با ماهیتی سوررئال ، سوار بر کالسکه ی مرگ، در طول سه جلدِ کتاب، مردمان را  بیم و انذار داده و به دیگر سرای می برد و آنقدر قدرت دارد که قمری دندان را نامیرا و خسته از بی مرگی نگاه دارد.

اقلیم باد، برزخ خس و پایان جغد سه مجلد از روزگار سپری شده ی مردم سالخورده را با زبانی فاخر و وفادار به اقلیم اصلی داستان، روایت می کند. کلمات اصیل فارسی ، برگرفته از گویش های خراسانی ، لذت وافری به خواننده ی داستان فارسی، منتقل کرده و دامنه ای از کلمات مهجور و فراموش شده را یادآوری می نماید.


روزگار سپری شده ی مردم سالخورده

محمود دولت آبادی

نشرچشمه


-خواندنش چهارماه طول کشید.

-لذت نوشیدن کلمات فارسی ، فارسی خراسانی، فارسی نیم روز، فارسی دری،قابل وصف نیست.

-چقدر اشتراک هست بین زبان مادری و پدری ام و زبان این کتاب. لَچَّر، بَل بَل و ... کلماتی آشنا و بشدت جذاب، که در طول خواندن، لبخند می آفرید.




کنجه کلون بابا

خودت هم می دانی یازدهم هرماه چقدر سنگین است؟

می دانی چه دردی دارد؟

می دانی چه سوزی دارد چشم های دخترت وقتی یادش می افتد که شده پنج ماه؟

معطر

کتابه چه بوی بدی میده!

از این عطرایی که فروشنده ها می ایستن جلوی در مغازه یا دکه ی عطرفروشی و نوارهای کاغذی رو به زور می ذارن توی دستت تا مدهوش بوی عطره بشی.

با عرض معذرت هیچ وقت بوی این عطرها رو نتونستم تحمل کنم. نمی دونم چی داره توش. بینی م کیپ میشه و نفسم سنگین میشه. خدا نکنه کسی لباسش با این عطرها بو گرفته باشه. حتما باید ازش فاصله بگیرم.

مورد داشتیم، یکی بدون اطلاعم لباس منو پرو کرده بود و رفته بود. از بوی عطری که به جون لباس رفته بود،  متوجه شدم و کلا بی خیال اون لباس شدم.

گرفتار شدیم ها. دستم بو گرفته حسابی. حالا چطوری کتابه رو بخونم؟ بینی م کیپ شد.

ای بابا!

سیاهپوست عزیز من

به تاثیر یک معلم روی زندگی بچه ها  ایمان دارم . حالا از وجه ادبیاتی بودنم مایه می گذارم و معلم های ادبیات را خاص الخاص در نظر می گیرم و ادعا می کنم که معلم ادبیات تاثیر شگرف و بی نظیری روی سرنوشت یک آدم می تواند داشته باشد.  ادبیات جهان محشری ست برای آدمهایی ک درکش می کنند. می توانی معلم ریاضی باشی اما اهل ادبیات . از هر نوعش، کلاسیک، معاصر، پست مدرن یا هرچی. مهم این است که بلد باشی این دریچه ی زیبا را به دیگران هم نشان بدهی و بگذاری هرکسی تصاویر آن سوی دریچه را  به میل و سلیقه و با نگاه منحصر به فرد خودش ببیند.

سرنوشت امسال پسرک با معلمی گره خورده که ادبیات را می شناسد. از اولین روزی که مدرسه رفتند با موضوع انشایی متفاوت ، روزشان ساخته شد. موضوع هایی جذاب و متفاوت که هنوز ادامه دارد. ( که غیر قابل مقایسه است با عناوین کسالت آور تابستان را چگونه گذراندید، می خواهید در آینده چکاره شوید، علم بهتر است یا ثروت)

در تمام سالهای مدرسه دفترهای انشا جزو مقدساتم بود. بعدتر دفتر انشای پسرجان را عزیز و گرامی داشتم، بس که قشنگ می نوشت. پسرک ولی چیز درخشانی نشانم نداده بود دراین سالها. شاید توقع من زیاد است که می خواستم تا کلاس چهارم بلد باشد یکی دو بند ادبی و جذاب پای سوالات فارسی اش بنویسد که نمی نوشت. جمله سازی هایش کوتاه و کسالت آور بود( من مداد دوست دارم. من اسب دوست دارم. من تکنولوی دوست دارم. من فداکاری دوست دارم) یا ( من ابر دارم. من انار دارم. من موج دارم . من ...) . تمام جملات کوتاهش به (دارم) و ( هستم) ختم می شد. ذره ای خلاقیت و ذوق خرج نمی کرد. پارسال دیگر دست از سرش برداشتم و ( بیشتر فکر کن، قشنگ تر بنویس، جملاتت رو بلندتر کن و ..) را از دایره ی نصیحت هایم حذف کردم.

انشای اول سالش مرا هم سر ذوق آورد . انشاهای بعدی هم . و امروز با شاهکاری به خانه آمد که هنوز از یادآوری اش دلم می رود.  با موضوع( سفر با ماشین زمان) سه زمان را انتخاب کرده بود و برای هرکدام چیزهایی نوشته بود. خودش را الکس، پسرک سیاهپوست، معرفی  کرده بود که از تبعیض نژادی عذاب می کشید، از مستندسازی های پلیس برای سیاهان شاکی بود و ... فضاسازی کرده بود، کشمکش داشت قصه اش . شخصیت هاش...!

و من مُردم برای این تخیلی که  خودم نتوانسته بودم بشکوفانمش. من تکانش داده بودم، حتی نیشترش زده بودم ، اما  تلنگر اساسی را من نزده بودم. پسرک به عشق معلمی که بی چون و چرا می پرستدش یا برای خودی نشان دادن یا به هردلیل دیگری، طوری یک قصه ی خوش چفت و بست نوشته بود که اشکم را سرازیر کرد.

برای کسی که از بیرون به موضوع نگاه کند، شاید چیز غریبی نباشد. خب، توی خانه ای که از در و دیوارش بجای اشیای لوکس و چشم درآور، کتاب و مجله و یادداشت می بارد ، توقعی جز این نمی رود.اما برای منی که می دیدم پسرک اصلا کلمه ها را دوست ندارد و هیچ میلی برای ورز دادن شان نشان نمی دهد، این یعنی اعجاز .

خدا کند هر بچه ای ، یک جایی، یک سالی، در یک دوره ی تحصیلی، سرنوشتش گره بخورد به معلمی که علاوه بر دلسوز بودن، سواد و معرفت هم داشته باشد. که راه دل پسرک های پرشیطنت را بلد باشد و بداند که هر جمله و حرکتش، چطور مسیر بعدی زندگی را نشان بچه ها می دهد .

این متن تقدیس یک معلم نیست. حتی تحسین یک انسان نیست. حرفم تاکید بر تاثیری ست که رفتارمان بعنوان یک معلم و مربی و آموزگار ، روی سرنوشت دیگران می گذارد .

و خدا کند که تاثیرمان خوب باشد. نیک باشد. نیکو باشد.


**********


- ننه قربونت بره... چرا اینقدر بدخطی پس؟ هرجا خودت باید بری  انشاتو بخونی که مادر!

-ای ننه... پس چرا هی فِلِش زدی از سر مطلب به وسط مطلب؟ بازم که باید خودت بری بخونیش که. اینطوری کسی سر و ته داستانت رو پیدا نمی کنه خب!

-خب ننه املات هم که واویلا بود. اصر هجر؟

-الکس سیاهپوست ده ساله ی من...! شهر لس آنجلس رو کُشتم اگه بخواد برای بچه م مستند سازی کنه و پلیس دستگیرش کنه!

-یک جا در دم مُردم براش. بعضی زمان بندی هاش این بود: عصرحجر/ معاصر /آینده/ آینده تر. آخه آینده تر؟ واژه می سازی سی خودت؟ من عاشق این (تر)ِ  تفضیلی در زمان هستم. خودم هم زیاد استفاده می کنم ( بعدتر ). تو از کجا به فکرت رسید آخه؟

-میگم : مامان تو از کجا این ایده به ذهنت رسید آخه؟ میگه: اگه تو هم عاشق  gta  بودی می تونستی راحت تر از این در مورد رفتار بد آمریکایی ها با سیاها قصه بنویسی. وی در ادامه افزود: (حالا اگه مود پلیس رو هم برام دانلود کنی، بهتر از این هم برات می نویسم!البته بگم ممکنه محتواش خیلی هم مناسب من نباشه، اما دانلود کن)  یعنی ابن الوقت بودنش منو کشته. فرصت طلب!

-چرا داستان رو ننوشتم یا عکس نذاشتم؟ خب دیگه! خواستم سوژه ی بچه لو نره ! حالا یک عکس کوچولو میذارم.