پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

سیاهپوست عزیز من

به تاثیر یک معلم روی زندگی بچه ها  ایمان دارم . حالا از وجه ادبیاتی بودنم مایه می گذارم و معلم های ادبیات را خاص الخاص در نظر می گیرم و ادعا می کنم که معلم ادبیات تاثیر شگرف و بی نظیری روی سرنوشت یک آدم می تواند داشته باشد.  ادبیات جهان محشری ست برای آدمهایی ک درکش می کنند. می توانی معلم ریاضی باشی اما اهل ادبیات . از هر نوعش، کلاسیک، معاصر، پست مدرن یا هرچی. مهم این است که بلد باشی این دریچه ی زیبا را به دیگران هم نشان بدهی و بگذاری هرکسی تصاویر آن سوی دریچه را  به میل و سلیقه و با نگاه منحصر به فرد خودش ببیند.

سرنوشت امسال پسرک با معلمی گره خورده که ادبیات را می شناسد. از اولین روزی که مدرسه رفتند با موضوع انشایی متفاوت ، روزشان ساخته شد. موضوع هایی جذاب و متفاوت که هنوز ادامه دارد. ( که غیر قابل مقایسه است با عناوین کسالت آور تابستان را چگونه گذراندید، می خواهید در آینده چکاره شوید، علم بهتر است یا ثروت)

در تمام سالهای مدرسه دفترهای انشا جزو مقدساتم بود. بعدتر دفتر انشای پسرجان را عزیز و گرامی داشتم، بس که قشنگ می نوشت. پسرک ولی چیز درخشانی نشانم نداده بود دراین سالها. شاید توقع من زیاد است که می خواستم تا کلاس چهارم بلد باشد یکی دو بند ادبی و جذاب پای سوالات فارسی اش بنویسد که نمی نوشت. جمله سازی هایش کوتاه و کسالت آور بود( من مداد دوست دارم. من اسب دوست دارم. من تکنولوی دوست دارم. من فداکاری دوست دارم) یا ( من ابر دارم. من انار دارم. من موج دارم . من ...) . تمام جملات کوتاهش به (دارم) و ( هستم) ختم می شد. ذره ای خلاقیت و ذوق خرج نمی کرد. پارسال دیگر دست از سرش برداشتم و ( بیشتر فکر کن، قشنگ تر بنویس، جملاتت رو بلندتر کن و ..) را از دایره ی نصیحت هایم حذف کردم.

انشای اول سالش مرا هم سر ذوق آورد . انشاهای بعدی هم . و امروز با شاهکاری به خانه آمد که هنوز از یادآوری اش دلم می رود.  با موضوع( سفر با ماشین زمان) سه زمان را انتخاب کرده بود و برای هرکدام چیزهایی نوشته بود. خودش را الکس، پسرک سیاهپوست، معرفی  کرده بود که از تبعیض نژادی عذاب می کشید، از مستندسازی های پلیس برای سیاهان شاکی بود و ... فضاسازی کرده بود، کشمکش داشت قصه اش . شخصیت هاش...!

و من مُردم برای این تخیلی که  خودم نتوانسته بودم بشکوفانمش. من تکانش داده بودم، حتی نیشترش زده بودم ، اما  تلنگر اساسی را من نزده بودم. پسرک به عشق معلمی که بی چون و چرا می پرستدش یا برای خودی نشان دادن یا به هردلیل دیگری، طوری یک قصه ی خوش چفت و بست نوشته بود که اشکم را سرازیر کرد.

برای کسی که از بیرون به موضوع نگاه کند، شاید چیز غریبی نباشد. خب، توی خانه ای که از در و دیوارش بجای اشیای لوکس و چشم درآور، کتاب و مجله و یادداشت می بارد ، توقعی جز این نمی رود.اما برای منی که می دیدم پسرک اصلا کلمه ها را دوست ندارد و هیچ میلی برای ورز دادن شان نشان نمی دهد، این یعنی اعجاز .

خدا کند هر بچه ای ، یک جایی، یک سالی، در یک دوره ی تحصیلی، سرنوشتش گره بخورد به معلمی که علاوه بر دلسوز بودن، سواد و معرفت هم داشته باشد. که راه دل پسرک های پرشیطنت را بلد باشد و بداند که هر جمله و حرکتش، چطور مسیر بعدی زندگی را نشان بچه ها می دهد .

این متن تقدیس یک معلم نیست. حتی تحسین یک انسان نیست. حرفم تاکید بر تاثیری ست که رفتارمان بعنوان یک معلم و مربی و آموزگار ، روی سرنوشت دیگران می گذارد .

و خدا کند که تاثیرمان خوب باشد. نیک باشد. نیکو باشد.


**********


- ننه قربونت بره... چرا اینقدر بدخطی پس؟ هرجا خودت باید بری  انشاتو بخونی که مادر!

-ای ننه... پس چرا هی فِلِش زدی از سر مطلب به وسط مطلب؟ بازم که باید خودت بری بخونیش که. اینطوری کسی سر و ته داستانت رو پیدا نمی کنه خب!

-خب ننه املات هم که واویلا بود. اصر هجر؟

-الکس سیاهپوست ده ساله ی من...! شهر لس آنجلس رو کُشتم اگه بخواد برای بچه م مستند سازی کنه و پلیس دستگیرش کنه!

-یک جا در دم مُردم براش. بعضی زمان بندی هاش این بود: عصرحجر/ معاصر /آینده/ آینده تر. آخه آینده تر؟ واژه می سازی سی خودت؟ من عاشق این (تر)ِ  تفضیلی در زمان هستم. خودم هم زیاد استفاده می کنم ( بعدتر ). تو از کجا به فکرت رسید آخه؟

-میگم : مامان تو از کجا این ایده به ذهنت رسید آخه؟ میگه: اگه تو هم عاشق  gta  بودی می تونستی راحت تر از این در مورد رفتار بد آمریکایی ها با سیاها قصه بنویسی. وی در ادامه افزود: (حالا اگه مود پلیس رو هم برام دانلود کنی، بهتر از این هم برات می نویسم!البته بگم ممکنه محتواش خیلی هم مناسب من نباشه، اما دانلود کن)  یعنی ابن الوقت بودنش منو کشته. فرصت طلب!

-چرا داستان رو ننوشتم یا عکس نذاشتم؟ خب دیگه! خواستم سوژه ی بچه لو نره ! حالا یک عکس کوچولو میذارم.




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.