امسال زهر بود. زهر.
نه درخت دیدم نه گل و گیاه. نه دریا دیدم نه کوه و جاده. امسال سفر نرفتم. حتی یک روز. حتی دو روز.
یکی گفت: چرا سفر رفتی که! دوبار گنبد رفتی!
آره رفتم. خیلی هم نزدیک به هم رفتم. یکبار برای دیدن بابا که گفتند زود بیا . دیگه نمی تونه از جاش تکون بخوره. دیگه نمی تونه غذا بخوره. بیا. فقط بیا.
و بعد دوساعت مانده تا برسیم ، هی زنگ زدند و هی پیام دادند و دوباره و دوباره هی زنگ زدند که ( جایی نایستید. فقط بیایین). سه ساعت ، سه ساعت، فقط سه ساعت کنار بسترمحتضرش نشستم و ...
بار دوم هم رفتم. فورا رفتم. برای چهلم بابا. و زود برگشتم.
سفر رفته ام. به فاصله ی نزدیک .
پایم پیش نمی رود به رفتن دیگر . هرچقدر بگویند بیا و بیا و بیا، نمی توانم که بروم. نمی توانم بروم. نمی توانم بروم.
کی تمام می شود این رنج؟
کی تمام می شود این سهمناکِ ناگزیر؟
کی تمام می شود این مردگی؟