پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

فرانچی

از اولین روزهای سال تحصیلی گله و شکایت آقای معلم و بچه ها از پسرک مو لختی که اندکی بور و بسیار زیباست، شروع شد. آقای معلم از بی نظمی و بی توجهی و شلوغی و تنبلی در درس شاکی بود، بچه ها از رفتار و حرفها و ... . آنقدر این گله و شکایت ها تکرار شده که آوردن اسمش معادل است با  هرج و مرج و بی انضباطی.

پسرک موبور را از زمان طرح سنجش پیش از دبستان می شناختم. مامانش توی حیاط دردندشت مدرسه ی دخترانه ای که برای سنجش سلامتی پسرهای کلاس اولی انتخاب شده بود، با من حرف می زد و پسرک با پسرک من توی حیاط می دویدند ، تا زمانی که پسرکم زمین خورد و زانوهاش به شکل دلخراشی خونین و مالین شد.

پسرها سالی همکلاس بودند و سالی نه  . امسال  همکلاس اند. پسرکم هم گاه گداری دیگ گله و شکایتش از او را بار می گذارد. امسال دیدم بزرگ شده. شیطنت از چشم هاش می بارید. تا دیدمش فورا یاد بچه ی شرور مدرسه ی والت افتادم.از نظر چهره  و فرم موها هم شباهت زیادی با او دارد.

امروز برای جشن یلدای کلاس، مدرسه ی پسرک بودم. دوباره توی کلاس دیدمش .شیطان رجیم رفت زیر جلدم و به حرف گرفتمش. از مامانش و خواهر کوچولویش که تازه به دنیا آمده پرسیدم. از برادربزرگترش.  گفت:

-خاله من یه خواهر دیگه هم داشتم. مرده! قبل از داداشم بوده. من که ندیدمش اما بازم حسابه. خواهرم بوده.

بعد پرسید:

-خاله...منو کتابخونه ت ثبت نام می کنی؟

گفتم : من کارمند کتابخانه نیستم. فقط آنجا دو تا کلاس دارم. اما مدارک مورد نیاز را گفتم و یادش دادم پیش کی برود برای ثبت نام.

-خاله... کلاسهاتون چطوریه؟ چطوری به بچه ها یاد میدین کتاب بنویسن؟

-کتاب نوشتن رو یاد نمیدم. یاد میدم چطوری قصه هایی که نوشتن رو بهتر کنن که ایراد کمتری داشته باشه.

-خاله...من هم یه داستان نوشتم.

-جدا؟ در مورد چیه؟ میاری منم بخونمش؟

-نوشتم دیگه. یه داستان نوشتم.

پسرک دیگری وارد گفتگویمان شد:

-خانم... من هم یه کتاب نوشتم. من فقط در مورد دایناسورها کتاب می خونم.

-قصه ت هم در مورد  دایناسورهاست؟

-خانم...نه. در مورد دایناسورها نیست.

-بیار بخونمش

-خانم... یه جاییه که ... زیر کاغذها...ته قفسه... سخته. نمیشه در آوردش.

( پسرک هیچ رقمه اطلاعات نمیداد. رسما می پیچاند)

دوبار برگشتم به پسرک موبور.پرسید:

-خاله... منم می تونم بیام کلاس تون؟

-بله. البته که می تونی. اول ثبت نام کن توی کتابخونه. بعد بیا.

-منو راه میدن؟

-اوهوم. من شاگردهای هم سن تو زیاد دارم. حتی شاگرد پنج ساله هم دارم که خودش بلد نیست بنویسه. مامانش قصه هاشو می نویسه. میاد برامون می خونه. اگه دوست داری تو هم بیام.

-خاله... چندشنبه ها کلاس داری؟

-سه شنبه ها.

-باشه. حتما میام.

گفتگوهای ما میان سروصدای سرخوشانه و پرهیجان پسرهای کلاس پنجمی که به مناسبت یلدا و تولد آقای معلم شان، با ترانه همخوانی می کردند و می رقصیدند، شکل گرفت.این وسط دوتا از پسرها، توی سر و کله ی پسرک موبور زدند.یکی انداختش روی زمین و خاکی اش کرد.انگار نه انگار که من دارم نگاه می کنم یا تذکر می دهم که بس کند.

*

عصری از همکلاسی های دبیرستانی ام پرسیدم:
-اون پسر شره توی بچه های مدرسه ی والت اسمش چی بود؟ لوییجی؟ شوییچی؟ یادتونه؟دوتا نوچه هم داشت. خیلی شیطون بودن....

یکی گفت:

-پری جان... لوییچی بود!

سرچ کردم و رسیدم به اسم فرانچی.

تا قبل از آن پسرک را توی ذهنم لوییجی صدا می زدم و از همان لحظه ی کشف نام، فرانچی شد.

*

وقتی از کلاس بیرون می آمدم، وسط تشکر و خداحافظی از آقای معلم بابت بزرگواری  و محبتی که برای برقراری جشن یلدا برای بچه ها کرده بود، فرانچی کنارم ایستاده بود. گفت:

-خاله... پس سه شنبه بود؟ من سه شنبه میام.

*

حالا ذهنم پر است از فرانچی. بیاید یا نیاید فرقی نمی کند. فکر می کنم این فرانچی هم مثل آن فرانچی که با داستانهای آقای پروونی ، عوض شد، ممکن است که با داستانی، در جایی، عوض بشود؟


*

-پسرک توی خانه اعتراض کرد: چرا با فلانی ( فرانچی را می گفت) حرف زدی؟ ها؟ چرا تحویلش گرفتی؟ مگه نمی دونی اون تنبل کلاسه؟ مگه نمیدونی آقامونو چقدر اذیت می کنه؟ ( بس که عاشق آقای معلمش است، کسی جرات ندارد در مورد ایشان چیزی بگوید.هیچ کس! هیچ کس!) . حالا من مجبورم باهاش محترمانه حرف بزنم. آخه چرا تحویلش گرفتی مامان؟ فکر نکن اون مودبه. اون همون لحظه باهات مودبانه حرف زده. خیلی بی تربیته. حرفهای زشت می زنه. من بهت هشدار دادم. بعدا نگی نگفتی ها!

-یک وقت فکر نکنید کمر همت بسته ام به پرورش و نجات فرانچی. تا اینجا توی کار دوتا فرانچی خودم وامانده ام.والله!

-اعتراف می کنم دوست دارم قصه ی فرانچی در مسیر قشنگی  جریان پیدا کند. اما عمرا بخواهم کسی کلاسم را بهم بریزد.






نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.