تا خود صبح...تا خود صبح...تاخود صبح...
در تمام لحظاتی که خواب بودم سرم پر از صدا بود. پر از حرف بود. پر از کلمه بود. پلک هام از زور خستگی از روی هم بلند نمی شد. جان کندم تا لای چشم هام باز شد. سفیدی روشن روز زد پس تخم چشم هام . هنوز سرم پر از صدا و حرف بود. تاخود صبح. تا خود روز.انگار اصلا نخوابیده بودم و تمام ثانیه ها را یک بند حرف زده بودم و حرف شنیده بودم .
هنوز راه می روم و صداها با من راه می رود. کلمه ها با من راه می رود. جمله ها با من راه می رود.
چه عجایب سحری بود و چه دیوانه شبی!
( شعر مردم رو خراب نکن دختر! )