برای مهمون های کوچولوش کلی دستور و اوامر داد.
کیک بپز. ژله درست کن. خونه رو جارو کن، آبروم میره. گردگیری کن آبروم میره . بستنی بخر،آبروم میره . غذا چی می خوای درست کنی؟ برامون شیرینی بخر . آجیلم بگیر. راستی فلش سبزه ت رو هم بده من بیام هر آهنگی کف گفتم برام بریز. فلش های دیگه ت به درد نمی خودن. همه غمگین ان؛ آبروم میره. آهنگ های مورد علاقه ی منو بریز.به نیما بگو توی اتاق نخوابه،آبروم میره. بره توی یک اتاق دیگه. می خوام وایت بردم رو بزنم به دیوار .بگو نیما کاری نداشته باشه به من. بگو تختشو مرتب کنه.آبروم میره.بگو بابا مرخصی بگیره خودش بیاد دنبالمون، آبروم میره.
القصه!
همه باید بسیج می شدن تا آبروش نره.
کارهام رو به روال خودم انجام دادم و به دستور و فرمایشاتش کمابیش خندیدم.
دوستش اومدن و رفتن. می دیدم که بهشون خوش می گذره .غروب که خونه خالی و خلوت بود و بعد از روزی پرتلاش از ساعت شش صبح تا تاریکی روز که سرپا بودم و مشغول برو و بیا به موسسه و مدرسه و بشور و بساب و پخت و پز در آشپزخونه، دیدم از خستگی جان در بدن ندارم. دور و برم رو نگاه کردم. مردان رشیدم هررکدوم در اتاقی ،یک طرفی افتاده بودند به لالا. پسرک در واپسین لحظات بیداری، با چشمهای خمار از خواب گفت:
-راستی مامان پذیراییت خیلی خوب بود.
چشماش داشت می رفت .گفتم:
-آبروت نرفت مامان؟
-مامااااااااااااااااان!
و خوابید!
*
-گفته بودم کیم بخرم براتون؟ گفته بود آبروم میره. کیم؟ نخیر. باید بستنی بزرگ بخری. کیم؟ نمی خوام. اصلا هیچی نخر. گفتم: هیچی نمی خرم خب! می خواستم مگنوم بخرم. دیگه نمی خرم. نخریدم!
بگو پسرجان اینکارات باعث میشه اگه تو هم بخوای بری خونهی دوستت اون مجبور شه برا تو کارایی کنه که آبروش نره. با مهمون جوری باش که از اینکه مهمونش بشی نترسه. از دس این بچههای امروزی
فعلا این حرفا به گوشش نمیره. اما من سعی ام رو می کنم که درستش کنم