پسرک رسما کشت ما را با این آقای شان.
راه می رود و ناخودآگاه برای (آقاشون) شعر وترانه می خواند. امروز یک کاره گفت:
-مامان..می دونی آقامون زن نداره؟
بعد:
-وقتی بهمون میگه شما داداش کوچکتر من هستین، من واقعا باور می کنم. چون خیلی واقعی حرف می زنه.
و بعد با آهنگ ( ایران ِ سالارعقیلی) دم گرفت:
-وای بر من اگر ببینم که...
کسی آقامونو اذیت بکند...
ما همه به شیدایی اش می خندیدم. و او بی توجه به ما همچنان می خواند و عشقولانه می تراواند از خود.