پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خجالت نکش

مدتی ست متوجه شدم پسرکم از حضور من خجالت می کشد .  و (ما ادریک)  مادری که پسرش از وجودش شرم کند.

اول دبستان که بود می گفت: ( تو چرا معلم ریاضی نشدی که من باهات توی مدرسه پز بدم؟معلم فارسی و عربی که نشد معلم!پز دادن نداره.معلم ریاضی بشو که ریاضی منم خوب کنی و من باهات پز بدم.)

امسال که خودم زبان می برمش  تا از تیر و ترکش و نوازش های بردارانه بین راه رفت و برگشت در امان باشند، چندباری دستش را وسط گذشتن از لای دل و جگر ماشین ها، بیرون کشیده و فاصله ی محسوسی بین مان درست کرده. یا توی پیاده رو ناگهان سکوت کرده و گفتگوی مادرپسری مان را ناکار گذاشته .

-چی شد؟ چرا ساکت شدی مامان؟

-..

-پارسا؟ چی داشتی می گفتی؟

-....

بعدکاشف به عمل می آید که دوست همکلاسی اش از نزدیک مان  رد شده و پسرک دوست ندارد جلوی دوستش با مامانش حرف بزند یا مامان دستش را گرفته باشد.

* درکش کردم. گرچه دراولین واکنش پسرک حسابی رنجیدم.

دیروز روزمان بود. صبح آزمون داشت. بردمش موسسه زبان. بین راه می گفتم و می خنداندمش که استرس نداشته باشد. هرپسرک هم سن و سالش را توی خیابان می دیدم می پرسیدم:

-دوست توئه؟ همکلاسیته؟

بعد بلند تر می گفتم:

-پارسا جون...مامانی جونم..دستت رو بده از خیابون ردت کنم. مامان من زمین نخوری. پسر قشنگم بیا این طرف و ...

پسرک رنگ به رنگ می شد و بازویم را توی چنگ می فشرد و می گفت:-

ماماااااااااااااان...ماماااااااااااااااان...

-از من خجالت می کشی مامانم؟ پسرکم؟بیا بریم پیش دوستت خودمو معرفی کنم بگم مامانتم. خجالتت بریزه.

دستم را می کشید تا متوقفم کند.که مثلا نروم سمت دوستش. کدام دوست؟ نمی شناختمش اصلا. این اتفاق با برادرجانش هم افتاده بود. او را هم وادار به سکوت و کناره گیری کرده بود جلوی دوستانش. برادر جانش اما به اقتضای غرور جوانی، تاب نیاورده بود . توی خیابان حرف شان شده بود.

شاید باید آنقدر سروکله بزنم تا پسرک با پذیرش وجودی همه مان بزرگ شود و رشد کند. شاید باید نرم نرم بفهمد ما هرچه هستیم، باید پذیرفته شویم. خجالت نداریم برای هم. مایه ی شرمساری هم نیستیم. حتی اگر هم باشیم، باید بلد شویم که به وجود هم احترام بگذاریم .


القصه، آنقدری که من سرصبح سرد زمستانی خندیدم و کیف کردم ، این بچه حرص خورد و غر زد.

این بود رسالت مادری دیروزم!

نظرات 1 + ارسال نظر
سمیه یکشنبه 30 دی 1397 ساعت 12:04

وا خیلی هم دلش بخواد حالا مامانش قابل توجیه (البته شاید از دید یه پسر بچه )ولی از برادرش دیگه چرا


فعلا که دلش هیشکی رو نمی خواد

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.