امل پیدایم کرد. پیام داد (پروانه خوبی؟)
از سال هفتاد تا الان چندباری هم را گم و پیدا کرده ایم. تا همین حالا هرگز همدیگر را ندیده ایم. آرزو فصل مشترک من و امل بود. همکلاسی هردومان در سالهای مختلف بود و سبب دوستی نامه ای مان شد. سالهای زیادی ست که از آرزو بی خبرم. آخرین خبرها مال یک کلینیک روانشناسی کودک در آلمان بود. بار و بندیل را جمع کرده بود و خانوادگی رفته بودند بلاد کفر . عکسش کنار دوچرخه و یک دخترچشم تنگ آسیایی هنوز پس ذهنم است.
آرزو امل را به من و من را به امل شناساند و رفت.
یک وقتی فکر کردم امل مرا از لیست دوستان فیس بوکش حذف کرده. لب برچیدم و گفتم: چی شد؟ امشب گفت که پنج سال است صفحه اش را حذف کرده.
در سالهای نوجوانی و اوایل جوانی برای هم نامه می نوشتیم. از همه چیز حرف می زدیم. هزار کار و آرمان و ایده داشتیم. معلوم است که هیچکدامش عملی نشد. حروف ابجد یادگرفتم برای کارهای بزرگ و خطیری که قرار بود سه نفره انجام بدهیم. نشد.
به جایش الان امل مترجم رمان های عربی شده، من نویسنده و آرزو لابد تا الان روانشناس کودک قابلی در آلمان.
دختر دندان خرگوشی بلند بالای قشنگ ، هرکجا هستی خدایت به سلامت دارد. امشب با امل یادت رفت و آمد.
امل امشب مرا یافت.
مرا بازیافت!
ترجمه های / امل نبهانی/ را با نشر نیماژ بیابید.