پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خنده های روشن

آن خانوم مسنی که به پرستار گفته بود ( چقدر تو باهوشی) ، امروز قبل از من توی اتاقک یو -اس بود. مانتو را کنده بود وبا یک تاپ سرخابیِ دست و دلباز دراز کشیده بود روی تخت. صدای شوخ و شنگش دلم را شاد می کرد.شوخی هایی با پرستار می کرد که فقط همانجا قابل شنیدن بود نه نوشتن و بازگو کردن در اینجا .

وسطهای کارش پرده ی اتاقک را کنار زد و به من که روی صندلی منتظر نشسته بودم گفت:

-جیگرتو برم من. چقدر تو خوشگلی!

و خندید. به خنده اش من هم خندیدم. بارها دیده بودم که این ( جیگرتو برم من، چقدر تو خوشگلی) را به همه می گفت. به هرکسی که در مسیر نگاهش بود.

کارش تمام شد .داشت تاپ سرخابی بندی اش را  زیر مانتو پنهان می کرد، گفتم:

-شما با این روحیه ی شاد و شوخ و شنگ چرا بیمار شدین آخه؟

چیزهایی گفت. خندید. خندیدم. پرستار هم  خندید.


اصلا نمی شناسمش اما فکر می کنم زندگی کردن با آدمهای این مدلی چقدر می تواند زندگی را راحت کند.خنده هاشان همه جا رو روشن می کند.

شکل شناسی دستگاه هایش

یک دستگاه ضربه های کوتاه و سخت متوالی می زند روی موضع درد. نفست را بند می آورد.

دستگاهی دیگر ترا از طول می کشد و هی می کشد و می کشد. انگار کن که توی یک ربع چند سانت قد بکشی و ناگهان قد تقلبی ات مثل کش مرتجع برگردد سرجای اولش.

دستگاه دیگر شبیه لوله ی جاروبرقی ست. به جای مکش، دمش دارد و هوای سرد زمهریر را می دمد روی موضع درد.

یکی دیگر مثل ماژیک است. با سری داغ و سوزنده.

یک جا کلی سوزن ریز فرو می کنند توی زانو یا کمرت.

بعد از هر دستگاه ملزمی که آب بنوشی.

و این است احوالات کایروپراکتیک!




قورباغه ی کبابی

توی سالن انتظار مرکزی که برای درمان زانو و کمردرد می روم آدمهای مختلفی از هر سن و سال و قوم و فرهنگ و زبانی می بینم.

اینجا پرسنل خوب و  خوش برخوردی دارد. با تمام بیماران با نهایت احترام رفتار می کنند.

توی ردیف اول سه تا آدم مسن نشسته بودند. یک زن، یک مرد، یک زن. زن سمت راستی حسابی چیتان پیتان و سرحال بود. موقع راه رفتن از درد پا لنگ می زد اما صدای زنده و محکمی داشت. یکی از کارکنان سراغ زن آمد.

-قرص تو خوردی مامان جان؟

زن با خنده و شوخی گفت:

-نخیر. داشتم می رفتم بخورم که تو اومدی.آخه زورم میاد برم آب بیارم

-خودم برات میارم

و از آبخوری بیرون از سالن برای زن آب آورد.

-چرا قرصو نخوردی؟ گفته بودم که بلافاصله باید خورده بشه.

-گفتم که  زورم میاد برم آب بیارم

-الکی نگو. بگو یادم رفت. دستتو بیار جلو قرصو بهت بدم.

زن مسن خنده ی پرزوری کرد و گفت:

-چقدر تو باهوشی!

پیرمرد کنار زن برگشت سمت خنده ی زن. با شادی یی که معلوم بود از خنده  ی زن بهش سرایت کرده ، آهنگین  گفت:

-بهش بگو مثل چراغ موشی!

و چندبار تکرار کرد:

-تو چقدر باهوشی. مثل چراغ موشی!

و کیف کرد از خنده ی خودش.

تلویزیون روی دیوار پوسترهایی از مضرات شیرگاو و نامفید بودنش برای انسان نشان می داد.با جملات محکمی شیر گاو را نامناسب و علت چند بیماری سخت معرفی می کرد. بعد از زدن پنبه ی شیر، عکس قورباغه نشان داد. پیرمرد خنده خنده گفت:

-راست میگه. شیر نخوریم. قورباغه بخوریم. قورباغه کبابی! خوبه برامون.

و دوباره کیف کرد از غش عش خندیدن خودش.

مردی که از من نمی رود

لابد روحِ رفته ها هم حافظه دارد. لابد دل شان برای بودن شان تنگ می شود. لابد می آیند سر بزنند و سرک بکشند به جاهایی که بوده اند.  والا چه دلیلی دارد که یکسال بعد از روزهایی که بابا اینجا بیمارستان بستری بود، همه جای این خانه ، شهر ،خیابانها ،آسمان ،هوا و فضا حس اش کنم؟ لمسش کنم؟ ببینمش؟ بشنومش؟

دلت برای کی تنگ شده بابا؟

دلت برای چی تنگ شده بابا؟

مردی که از او نمی رود

چه روز شلوغ و پرمشغله ای بود امروز. پر از انرژی های متفاوت از صبح تا عصر .

با معلم جان پسرک و همکلاسی هایش  و چند تا از مامانها، رفتیم مدرسه ای رنگی رنگی و پر دار و درخت و قشنگ . معلم های کلاس اول بچه ها را در آغوش کشیدیم و بوسیدیم و چندساعتی نشستیم به حرف و خنده .پسرک های حیاط ندیده کشتند خودشان را از بازی .

پرده ی حریر زرد زنده،  دلبری می کرد برایم. دخترکی مهربان به محض دیدن و احوالپرسی، تخت رفت نشست گوشه ی دلم.

حالا کی می تواند پسرک را از گفتن( منو ببر مدرسه ی آقای خودمون ثبت نام کن) منع کند؟

پسرک را مدرسه ی آقای خودش ثبت نام کنیم یا نکنیم، آقای خودش طوری توی دل و جانش رسوخ کرده که بعید است تا آخر عمر از  او برود.



- و وای بر کسانی که به چوب بستنی می رسند و پس آنگاه یادشان می افتد که رژیم ممنوعیت لبنیات دارند. ویلٌ لل بستنی خوران! و تو چه میدانی که بستنی چیست؟ و ما ادراک البستنی؟


خائن بالفطره

باز قیافه ام درهم است . لب و لوچه ام  آویزان است. چشم های زن توی آینه عینِ عین خود گریه اند. منتظر تلنگرند اصلا . عکس خانه ی جدید بابا بهانه باشد یا هرچیز دیگری، فرقی ندارد، درهرحال هوایم ابری ست و مترصد بارشی سهمگین. این گریه های هردمبیل و کوتاه  کوتاه افاقه نمی کند.

کدام مان از خائن ها خوشمان می آید؟ کدام مان نامرد ها را دوست داریم؟ کدام مان رفیق های نیمه راه را عزیز می داریم؟

دارم با یک خائن بالفطره زندگی می کنم. در درونِ یک تنِ خائن نامردِ نیمه راه،  زندگی می کنم! درونِ یک جسم خائن تمام عیار. عزیزش نداشته ام هیچ وقت، سخت هم گرفته ام بهش . نخواستم نازنازی و لوس باشد. مراقبتش نکرده ام. نازش را نکشیده ام. آغوش گرمی به رویش باز نکرده ام. روی گونه اش بوسه ننواخته ام.

و شاید این تلافی تمام آن بی محلی های من است به خودش. شاید حق دارد. شاید اصلا درستش همین است.

دوتا دیسک از توی کمر و دوتا از توی گردن زده بیرون. تنگی کانال نخاعی داده و درد سیاتیک، درد زانو و ماهیچه های ساق پا نیز .

جسم هامان خائنان نامردی هستند که بین راه، رهامان می کنند. انگار به ریش مان می خندند. تلافیِ بی حرمتی هامان  به خودشان را درمی آورند و ناگهان همه با هم دست به شورش می زنند.

به خودت  که می آیی و می بینی  جسمت، تنت ، سلولهات، رهایت کرده اند. عدل گذاشته اند توی کاسه ات. می دانی که خودت کوتاهی کرده ای، می دانی که خودت کم گذاشته ای، اما این نامردی و خیانت تن را بر نمی تابی.

هزاری هم که به آدم گوشزد کنند مهربانی با جسم و تن را، بازهم توی کله ی بعضی هامان فرو نمی رود.




چی بخورم

یه رژیم غذایی بهم دادن برای کم شدن التهاب مفاصل که غیر از سیب زمینی آب پز ، همه چی توش ممنوعه.

رب، گوجه، هندونه ، خربزه، بامیه، گوشت، لبنیات،ترشی و ... از دم ممنوع.

دیروز هرچی فکر کردم چی بخورم که علاوه بر رعایت این رژیم ،  چربیش برای مشکل کبد و کلسترولم هم بد نباشه، دیدم تمام راه ها به سیب زمینی آب پز ختم میشه.

به هرکی هم گفتم غذای مناسب بهم پیشنهاد بدین، نشست یکساعت به این برنامه ی غذایی خندید. خلاص!

انرژی مثبت کی بودی شوما؟

اسم کایروپراکتیک رو جایی آوردم، یکی پیام خصوصی داد:

( عموی من دکترای فیزیوتراپی داره.  آمریکاست. اونجا کلینیک داره. میگه کایروپراکتیک الکیه. فایده ای نداره. کاری ازش برنمیاد. پول بیخودی میگیرن از مردم).


یاد اون جمله افتادم که میگه  هروقت اتفاقی میفته که از قضا  یک سرش محرمانه و سِرّی و امنیتیه ، هرکی رو می بینی یه دوست، فامیل، همساده! یا آشنایی توی اون بخش سرّی و محرمانه داره که اطلاعات عوامانه ی قشنگی هم در اختیار این عزیزمون گذاشته و الان ایشون اطلاعات سری و امنیتی رو به ثمن بخس به ماها تقدیم می کنه!

خماری پس از مستی

نیمه ی شب بعد از وسطی و پینگ پونگ و  پتوی شریکی و  رقصیدن با فیروزه قشنگه،با شروع جاده، بغض نشست وسط سینه ام. چنبره زد اصلا .  چهار زانو نشست. طوری که هیچ رقمه نمی شود فرستادش برود پی کار خودش.

به لکه های کبدی که تازه پیدایشان کرده ام فکر می کنم ، به فردا که شروع درمان زانو  است، به لباسهای سردرگم  آویخته به در و دیوار ، به بالش و پتوهای پریشان بین شکاف تخت و دیوار، به پله هایی که قاتل شده اند، به گرمای تابستانی که یادآور چیزهای تلخ و پر اندوه است، به کلسترول، به اضافه وزن، به ...