پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

بمیری با این سلیقه ات...هی!

شاعر می فرماد:


دل تو کوتا بیاد؟


کو...تا... بیاد!!!

بعله!

همینقدر فاخر و قشنگ!



بقیه ش رو هم متعاقبا میگم

تعویض فوری

اعتراف می کنم که چندین  و چند بار نیمه شبان ، اسم کانالم را عوض کردم و گذاشتم  ( پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من).

و بعد از نگرانی سرک کشیدن دیگران به اینجا ، چند دقیقه بعدترش اسم را برگرداندم  به همان قبلی.

فرهنگ می تراود از بند بند وجودش

روم به دیفال

بعد از آقامون جنتلمنه...جنتلمنه...جنتلمنه ، حالا چی افتاده باشه توی دهنم خوبه؟؟

هان؟؟





یه آب خوش از گلومون پایین نرفته!!!!!


-باس یه برچسب بزنم زیر بعضی پستهام با عنوان ( خاکبرسریجات)


جزء از کل

مساله ی اصلی مرگ است.. هر آدمی به کیفیتی از مرگ به آن دچار می شود. یکی با بیماری مزمن می میرد، یکی با انفجار در قایق قاچاقچی ها تقریبا از روی زمین محو می شود ، بعضی ها در آتش سوزی زندان و شهر خاکستر می شوند، بعضی ها در اثر تعصبات قبایل آسیای جنوب شرقی قطعه قطعه می شوند و هزاران نفر نیز در برابر سرطان از پای در می آیند.

پدر به پسر تاکید می کند که آدمها برای فرار از مرگ، چیزهای نامیرا اختراع می کنند. کتاب می نویسند، تولید مثل می کنند، کارخانه می سازند، تا چیزهایی نامیرا پس از مرگ محتوم شان از آنها در این دنیا بماند.

برادرها با هم رقابتی خونین دارند. پدران و پسران نیز. مادران از عطوفتی که باید، برخوردار نیستند. معشوقه ها به اقتضای تعریف لغوی اما ، سریع تر از آنچه باید، دست به دست می شوند. جامعه آکنده از مردمانی ست که در کمین بهانه ای کوچکند تا انتقامی سبعانه از یکدیگر بگیرند. گله ای و دستجمعی برای مجازات کسی که دیگر دوستش ندارند اقدام می کنند. گاهی بیست سال مراقب و پرستار کسی هستند اما این مصاحبت باعث ایجاد علقه و انس نمی شود ، بلکه آتش کینه و انزجار را شعله ور تر می کند.

کتاب پر است از داستان های در هم تنیده از آدمهای اصلی و فرعی قصه. آکنده از جملات قصار فلسفی . هم می شود از داستان لذت برد هم جملات فیلسوفانه اش را چشید.

پوچی انسان ، بی اعتباری زندگی، بی ثباتی خوی آدمی، قدرت ذهن و تقدیس اندیشه ف موتیف هایی ست که شاکله ی جزء از کل را پایه ریزی کرده .


جزء از کل

استیو تولتز

نشرچشمه


-روان خوان است.

-تمام که شد بغض چنگ انداخته بود به جانم. هم بخاطر نحوه ی مرگ پدر، هم بخاطر  آدمهایی که همچنان در بیهودگی دست و پا می زنند اما هنوز زنده اند.

-جمعی از روان به هم ریختگان ( مادر-پدر-پسر-برادر-همسایه-...) آدمهای قصه را ساخته اند.در واقع این آدمها ماییم و این کتاب این دنیای پر از ما.

-آنقدر که ترس از مرگ پررنگ بود، مساله ی زندگی و کیفیت زنده بودن هیچ اهمیتی نداشت. گویی خلق شده ایم تا هرکدام برای شکلی  و شیوه ای خاص بمیریم. و شکل مردن مهم ترین بخش ماجرای خلقت بود.

-امیدی به بهبود بشر نیست.مگر اینکه خدا سیم برق را از پریز بکشد و تمام!




خرداد

ده ماه شد بابا جان. ده ماه.

حتی به حرف هم آسان نیست. حتی به فکر هم آسان نیست. چقدر پوست کلفت است آدم که ده ماه بی بابا می ماند و هنوز زنده است.

می دانم... می دانم...

می دانم که سالهای سال حتی ممکن است آدم بی بابا و بی مامان بماند و زنده باشد. می دانم.

و باگ خلقت انسان همین است که می تواند بدون نداشته هایش هم زنده بماند.

ای وای که از پارسال همین روز چه چیزها یادم می آید. چه چیزها جگرم را می خراشد. چه چیزها گریه ام را در می آورد.

دلم برایت تنگ شده بابا. دلم برایت خیلی تنگ شده بابا

طبخ غذا در حیاط خلوت مشرف به تراس های مردم

خب.. تا  دو سه شب دیگر استشمام بوی ماهی سرخ شده و سبزی پلو و میرزاقاسمی و ماکارونی و بادمجان و قورمه سبزی و هرچیز بودار دیگری ، در حدفاصل ساعت دوازده تا دو نیمه شب، از توی تراس تمام می شود.

می روی دراز بکشی که بخوابی دیگر، اما بوی غذاهایی که توی آن دقایق دارند سرخ می شوند، قُل قُل می کنند یا  دم می کشند، نیمساعتی خوابت را با تاخیر می اندازد.


کتابخوان های نیمه شب

چیزی که باعث می شود این ساعت نیمه شب بیایم سراغ اینجا و بنویسم، شور و هیجان نویسندگی نیست. داشتن  دوتا اُسوه ی کتابخوانی در فاصله ی دومتری ام است که دو تنه!! می خواهند سرانه ی مطالعه ی کشور را بالا ببرند.

از نیمساعت قبل بهشان آلارم داده ام که بروند  بخوابند. ساعت یک نیمه شب است.بوی دم کشیدن غذای سحری دیگر درآمده. تا یک ربع دیگر باید خاموشش کنم.توی این فاصله کتاب را باز می کنم که بخوانم.حرکت محسوس شان را که بدون ذره ای مخفی کاری، شرم آلودگی یا عذاب وجدان از (گوش ندادن حرف مامان) است،  را می بینم. خیلی عادی و حق به جانب ، یکی روی مبل روبروی من می نشیند و از زیر چشم می بینم که آن یکی سراغ مبل پشت سرم می رود. صدای ورق زدن کتاب می شنوم. بله! کتاب خواندن شان گرفته. بعد از شخم زدن تلویزیون و سربسر هم گذاشتن و توی آشپزخانه پرسه زدن و صدبار در یخچال را باز کردن  و درکابینت ها را باز و بسته کردن، حالا، همین حالا ویرشان گرفته کتاب بخوانند.

از آن یکی که روی مبل پشت سرم نشسته صداهای مخصوص به خودش می آید. خششش خششش ( دارد کتاب ورق می زند) . زارپ...( کتاب را  محکم و با ضرب می بندد) . فششش ( برگه های قطر کتاب را با انگشت سریع رد می کند) . فیششش فیششش ( کتاب را بادبزن کرده دارد خودش را باد می زند). شترق( کتاب را دوباره با ضرب از جهتی دیگر محکم می بندد).لازم نیست معرفی اش کنم که؟!

از کتابی که می خواستم بخوانم چیزی نمی فهمم.

-درست رفتار کن . بس کن این صداهای...

-نترس..کتاب خودمه. مال کتابخونه نیست که نگرانی خراب بشه. مال خودمه. از نمایشگاه گرفتم!

بوی غذا حسابی توی بینی می نشیند. می روم اجاق گاز را خاموش می کنم. برمی گردم. آن یکی پرسرو صداهه نیست.  رفته بخوابد.

این یکی هنوز روی مبل لم داده و کتاب می خواند. بی سر و صداست. بی آزار است.( فعلا). دستم می رود که لامپ را خاموش کند. نمی کنم.

می آیم و می نویسم.

شکل شناسی بوق هایش

خب دروغ چرا. می ترسیدم. گرچه قریب بیست سال پیش تر هم توی این گور مدرن سفید الکترونیکی رفته بودم، اما ترس مثل ویروس می خزید توی سلولهایم و کم کم می دیدم تپش قلب دارم. به سن و سالم و ترسم می خندیدم. اما خنده که ترس را از بین نمی برد.

چشمم رفت به تابلوهای ون گوک روی دیوار. نقاشی های مورد علاقه ام را قاب سفید پهن گرفته بودند و روی دیوار راه پله های همکف تا زیرزمین  گذاشته بودند؛ شب پرستاره،  گل های آفتابگردان، گندمزار. مثل همیشه شب پرستاره بود که دلم را برد.

یک تابلوی محشر دیگر هم روی دیوار بود.از یک مزرعه ی لَوِندِر ( اسطوخودوس) . آنقدرها نمی دانم از نقاشی که اسم نقاشش را بدانم.

توی گور مدرن ، چشمت فقط سقف سفید در فاصله ی نزدیک را می بیند.توی یک فضای  استوانه ای لوله شده ای. عقب می برندت. عقب تر. عقب تر. دیگر محال است با هیچ حرکتی بتوانی از آنجا بیرون بیایی. مگر مار باشی یا کِرم که بلولی توی استوانه و بخزی بیرون. ترس پیشروی می کند باز. تپش قلب کاملا مرئی و قابل لمس است.نکند آنها آن ورِ شیشه بفهمند و به ترسم بخندند.

صداها از بوق ممتد و مقطع، متغیر هستند. خیالپردازی می کنم که ترس خزنده را عقب بزنم. بوق های ممتد مثل بوق ماکروویو است. لابد فتوچینی شان آماده شده که بوق می زند. بوق  های مقطع مثل بوق راننده های  بی اعصاب است که پشت ترافیک گیرکرده اند.کوتاه و پشت سرهم. آژیر پلیس می پیچد توی کاسه ی سرم. بعد صدای زنبورک می آید.  دخترکی با چارقد ترکمنی  زنبورک گذاشته گوشه ی لبش و آهنگین می نوازد. بوق های بعدی مثل صدای چرخ خیاطی ست. با فاصله ی منظم و صدای قِرقِرقِر. بعد بوق ها ریتم می گیرند. یک دو سه چهار، یک دو . یک دو سه چهار، یک دو.  توی استوانه استعداد موسیقی هم پیدا کرده ام. حتی نت هم می نویسم. آهنگ می سازم. بفهمی نفهمی رقصم هم گرفته.  خنده ام می گیرد.

خیالپردازی حالم را بهتر کرده . ترس رفته. مار رفته. کرم رفته . خنده آمده . دستی را دوست دارم که روی زانوهام بلغزد و صدایی که بگوید:  (نترس. من اینجام) . خنده می آید. نکند آنها آن ورِ شیشه خنده ام را توی مونیتورشان می بینند و به من می خندند.خنده بیشتر می آید. دیوانه ای در گور استوانه ای سفید! خنده بیشتر می شود.

خیلی طول می کشد. بوق ها از سر نو تکرار می شوند. نزدیکم به کلافگی . لرزش خفیف دورکمر و بعدتر گردن را تاب می آورم.

خیال خوب است. باز باید زیر بلیطش بروم. صدای زنبورک  ، صدای چرخ خیاطی، راننده ی بی اعصاب. آژیرپلیس. آلارم ماکروویو،ریتم  یک دو سه چهار، یک دو. تا تمام شود و مسیر رفته ی درون استوانه را برگردم و سرپا شوم و با لب کش آمده از خنده ی غیرقابل کنترل ، به چشم های خیره به در اتاق  که نیم خیز شده  برای پیش آمدن وصل شوم و سرتکان بدهم که خوبم .




- منم آن ترسویی که از ام آر آی می ترسید( می ترسد)

-خیلی هم بجاست این ترس. پس چرا هنوز سرگیجه و سردرد دارم؟


مردک

مردک گفت پاشو بایست. زانو ها جفت به هم چسبیده.

بعد دست انداخت بین زانوها و دستش را حرکت داد در امتداد یک خط راست تا پایین زانو.

ببخشید هنوز مردک نشده. تا اینجا دکتر بود. محترم و متشخص.

-خوبه. پاهات کج و کوله نیست. کج و کولگی نداری. عمل و جراحی نمی خواد.

از اینجا به بعد مردک است . بیشعور است. اصلا خاک برسر است.

-پاشو دوباره ببینم. زانوها جفت.چسبیده به هم...

و باز همان کار را  تکرار کرد.

بارسوم که خواست باز با فاصله ی زانوهای به هم چسبیده و جفتم بازی کند، تیز خیره شدم توی چشم هاش. گفت:

-خوبه. کج و کولگی نداری.

از مطبش بیرون رفتم و دیگر برنگشتم.




این،  آن دکتری ست که  حدود یکماه قبل رفتم و می خواست کورتون  تزریق کند توی زانو و می گفت این آمپول عضله ساز است و بهترین درمان برای زنو درد است.

الان یادم افتاد در موردش بگویم. کصافط!


کایروپراکتیک چیه دیگه؟!

سارا برای زانو درد یک متخصص کایروپراکتیک بهم معرفی کرد که همسرش  همونجا برای دست و گردن مشغول درمانه ، خودش هم قبل تر کمردردش رو اونجا درمان کرده . بعد از چند هفته استخاره کردن و آره و نه گفتن، رفتم.

یک خانه ی ویلایی دوطبقه با کلی خدم و حشم و پرسنل و برو بیا در یک جای خوش آب و هوا و خوشگل کرج.

قراره  ام آر آی و عکس رادیولوژی  برای دکتر ببرم تا درمان رو با دستگاه هایی که شنیدم( ندیدم هنوز) با فیزیوتراپی فرق دارند، شروع کنم.

تا اینجا تشخیص آرتروز زودرس و تخریب مفصل زیر کشکک زانو( اینو از بیست و چهارسالگیم دارم) ، داده شده و پله مهم ترین عامل ایجاد و تشدیدش هست.

مِن بعد برای رفت و آمد به خونه که با احتساب پارکینگ میشه طبقه ی چهارم، باید سوار قالیچه ی سلیمان بشم یا وردی بخونم  که  در یک آن ناپدید بشم و  بین این سه چهار طبقه تردد کنم.

والله!