پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پیرمرد

پیرمرد بادمجان ها را توی سبزی فروشی برمی داشت و می بوسید. عاشقانه می بوسید و گریه می کرد.

-خیلی بادمجون دوست دارم. می دونی چندساله بادمجون نخوردم؟ دلم ضعف میره اینا رو می بینم.  دستام می لرزه، نمی تونم پوست بگیرم، سرخ کنم. روغن می پاشه ، خودمو می سوزونم. کسی نیست برام درست کنه. حالا کسی هم درست کنه خودم نمی تونم بخورم. قاشق اونقدر می لرزه توی دستم که همه چیز ازش می ریزه بیرون. برم به کی بگم بیا به من غذا بده؟

گریه می کند و بادمجان ها را می بوسد.

*

دکترها پیرمرد را جواب کرده اند. افتاده به بستری که هزار چشم منتظر دو ر و برش هست. یکی از پسرها گفت:

-خودت مادرت رو بردی گذاشتی سالمندان. توقع داری ما برات پرستار بیاریم؟ می دونی چقدر میشه پولش؟ پولهای خودتو بدیم برای پرستار؟ چرا بدیم؟  دوزار نمونه برای ما ؟ اونم بدیم پرستار؟

*

مردم یادشان نرفته که پیرمرد تا هفتاد سالگی خودش و نودو پنج سالگی مادرش، مادر را روی چشم هایش نگه می داشت.برایش غذای مخصوص می پخت . توی دهانش می گذاشت. او را روی سنگ توالت سرپا می گرفت. حمام می بردش. لباسهایش را با دست می شست.

پارکینسون پیرمرد که شدید شد و نشد دیگر چیزی را توی دست نگه دارد، مادر را به سرای سالمندان سپرد. شبها از ظلمی که  می گفت به مادر کرده، گریه می کرد . همسر پیرمرد چپ چپ نگاهش می کرد و چشم غزه می رفت. از اول شرط کرده بود که  کاری به کار مادرپیرمرد نداشته باشد و تمام کارهای پیرزن فرتوت را پیرمرد به عهده بگیرد.

*

پیرمرد

*

کاش قصه بود!

نظرات 1 + ارسال نظر
حسنا پنج‌شنبه 4 بهمن 1397 ساعت 00:08 http://chemiophile.mihanblog.com

واقعا تهش منتظر بودم که بگید قصه بود :(

متاسفانه نیست

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.