پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دو دلبر

بلاگفا جان درست شد.

الحمدلله..


حالا من:

میون دوتا دلبر....

من دو دلم..

کدوم ور؟؟؟

اینور برم یا اونور؟؟؟؟





برگشتیم به خانه مان که ویرانه ای شده !!


شعبه ی اصلی

http://pari-parsa.blogfa.com/



-حالا مثل مردی شده ام که دو تا زن دارد و هرآینه به خانه ی هرکدامشان که برود ، دل درد می گیرد که مبادا آن یکی ناراحت شود و مبادا که دلش را شکسته باشم.

فقط یک مثل بود. در مثل هم مناقشه نیست. وگرنه آنقدرها عقلم می رسد که وقتی مردی دوتا زن داشته باشد ،دلش که هیچ، معده اش هم درد نمی گیرد و چه بسا هی خوش خوشانش هم می شود که دو دل دارد و دو دلبر.. بیشرف!!!!  :)




بعد نوشت:

حرفهایم  رادر مورد کتابهایی که می خوانم ،  در این خانه  نیز منتشر می کنم.

صبحانه ی دونفره

مجموعه شعر سپید

پروانه سراوانی

نشر مایا

 

 

 




- برای تهیه ی این کتاب با ( پخش ققنوس ) یا ( پخش صدای معاصر) تماس بگیرید- تلفنی یا اینترنتی-  تا کتاب را برایتان ارسال کنند


بیوه کشی

سنتی قدیمی می گوید: وقتی زنی بیوه شد، باید با برادر کوچکتر همسر مرده اش ازدواج کند. این اتفاق در بیوه کشی هم افتاده. اما نه یکبار، نه دوبار، نه سه بار، بلکه شش بار!!

خوابیده خانم شش بار تن به ازدواج با برادرشوهرهایش می دهد و در این بین طلسم شومی همه ی برادران را به کام مرگ می کشاند.

*

 

سالها قبل، کتابی را دستم گرفته بودم که بیشتر از -شاید- 10 صفحه اش را نتوانستم بخوانم. شخصیت اصلی یک دانشجوای ادبیات بود که از همان صفحات اول سر کشیده بود به فحش و فضاحت و حرفهای رکیک. کتاب را گذاشتم کنار و فکر کردم از این نویسنده ای که حرمت قلم را بلد نیست، تا عمر دارم چیزی نمی خوانم.

نمیدانم چه چیزی باعث شد که فکر کنم آن کتاب (اژدها کشان) است که  دستم گرفته ام و نویسنده ی آن کتاب (یوسف علیخانی ) است . وقتی خواهرم ، با اصرار برایم فیس بوک باز کرد وکلی نویسنده و شاعر را توی صفحه ام اضافه کرد، دیدن اسم یوسف علیخانی، خاطره ی آن کتاب بد را برایم زنده کرد. کتابی که تا عمر داشتم از نویسنده ی بی ملاحظه اش چیزی نمی خواندم!

امسال ، بیوه کشی را از آموت گرفتم. سه گانه را نیز. سه گانه ای که یکی از کتابهایش بایست همان کتابی می بود که مرا از لحن ادبیات لمپنی نویسنده منزجز کرده بود. لای کتاب را باز کردم. شیطنتم گل کرد که بگردم دنبال کلماتی که فراری ام داده بودند. فکر کردم شاید آن سالها.. تجربه و تحملم کمتر بوده و اصولا کتاب شناسی بلد نبوده ام. وگرنه چرا این کتاب جایزه گرفته؟؟گشتم و نیافتم. اصلا نبود. نه دانشجوای ادبیات داشت نه خوابگاه درب و داغان. این اصلا یک کتاب روستایی بود، نه شهری . تمام و کمال روستایی. به دوست جان هم گفتم. او هم گشت.

دیدم این همه سال بار موهومی را روی دوش کشیده ام و کتابی که دست گرفته بودم اصلا ( اژدها کشان ) نبوده ، چه به اینکه مال این نویسنده باشد. اما هر که ، که بود، این همه سال تصویر ذهنی مرا خراشیده بود.

به دوست جان گفتم : خیلی شرمنده ام . تمام قد عذر خواهی می کنم از صاحب سه گانه.

این مال ِ قبل از خواندن بیوه کشی بود. بعد از خواندم بیوه کشی ، بارها جمله ام را برای دوست جان تکرار کردم.

و حالا که بیوه کشی که چون شعری روان، خوانده شد، جدّ کرده ام برای خواندن سه گانه. ( عروس بید- اژدها کشان- قدم بخیر مادربزرگ من بود)

این پست فقط معرفی است. از بیوه کشی، حرفها خواهم داشت.

 

 

تاول

تاول قصه ی آدمهای پایین دست است. آدمهای پایین شهر. آدمهای پایین. خیلی پایین. آنها که فکر و ذکرشان فقط لباس نداشتن زیر چادر خانوم ژاپونی است. حتی اگر خانوم ژاپونی، ناموس محل شان باشد. همسر رفیق شان باشد. زن برادرشان باشد. آدمهایی که سیگاری می زنند و چِت می کنند و توی هوا، اندام خانوم برادرشان را می کشند. آدمهایی که گروهی به مغازه ها حمله می کنند. محله را قرق می کنند و شیشه می شکنند و چاقو فرو می کنند توی پهلوی کسی که قرار است با او تسویه کنند. فقط یک پلیس است که می تواند این محله را کنترل کند و باعث شود که همه ماست ها را کیسه کنند اما همین پلیس هم، با گلوله ی یک آدم نامتعادل، به دلیل کینه ای کور و غیر عقلانی و کودکانه کشته می شود.

بازه ی زمانی داستان مربوط به دهه ی شصت است. قلم نویسنده در تشریح روابط اجتماعی و المان های فضای شهری آن دهه ، خوش درخشیده. دیالوگ هادر دهان هر شخصیت نشسته، با این همه باید علاقمند به سبک فیلم های کیمیایی و کوچه خیابان های جرم خیز شهری باشی و از برق تیغه ی چاقو در تاریکی شب لذت ببری تا بعد از خواندن تاول ، تمام و کمال تعریفش را بکنی.

 

تاول

مهدی افروز منش

نشر چشمه

 

این خانه پلاک ندارد

رمان سه راوی دارد ، شراره، افسانه و صدایی که از پشت پنجره زن ها را می پاید و نقشه ی قتل یکی از زن ها را می کشد.

دو زن مجرد که به تنهایی زندگی می کنند و استقلال مادی و سکونت را بر زندگی با خانواد هایشان ترجیح داده اند، در یک خانه ی قدیمی و مرموز در خیابان کاخ تهران، با هم همخانه می شوند. خانه ای که پلاک ندارد.

پیش زمینه ای که از خانواده ی زن ها ارائه شده،  تمایل زن ها به زندگی مستقل را تایید می کند. پدر شراره بعد از پزیرفته شدنش در مقطع فوق لیسانس ، نه برای تحصیل نه برای خورد و خوراک و هزینه ی دکتر و درمان به او کمک مالی نمی کند و شراره ناچار به تامین مخارج خود و کارکردن در رشته های مختلف (از مدیر فروش شرکت تا تصمیم برای تاسیس کافی شاپ هنری) است. مادر افسانه مدام در حال ناله کردن و غر زدن است و انرژی منفی ساطع می کند. صاحبخانه مرد مسنی است که پوشش و رفتار سکناتش او را جوان تر از سن و سالش نشان می دهد. کسانی بعد از استقرار زن ها، مدام در حال هشدار دادن و ترساندن آنها هستند.از دیوار خانه شان پایین می پرند، موش مرده جلوی خانه شان می گذارند یا علنا به آنها می گویند که مراقب باشند.

در یکی از اتاقها کمد عجیبی است که صداهای مبهمی از آن به گوش می رسد. روزنامه های قدیمی که خبرهای قتل و مرگ را در خود نگه داشته، حلقه ی فلزی که به دیوار کمد آویزان است و به زنجیری که در آن سوی دیگر دیوار می رود، متصل است، قضای داخلی خانه را مرموز و دلهره آور می کند.

این خانه پلاک ندارد، خوش خوان و سریع الانتقال است، با این وجود، پیداشدن اتفاقی سروکله ی  روزنامه های آلبوم شده ی قدیمی در دفتر مهندسی به عنوان هدیه، پذیرفتن بی سوال افسانه در خانه ی پیرزن ویلچیر نشین و زبان باز کردن همسایه ی کوچه پشتی برای یک زن غریبه و بی وقفه حرف زدن از رازهای یک خانواده، غریبگی نکردن همسایه های قدیمی و پسر مباشر و توضیح دادن حوادث مربوط به چند دهه قبل برای او، دور از باور و حقیقت به نظر می رسد.

رمان تم جنایی دارد اما توالی حوادث خودبخودی است. انگار که اگر هر دو زن دیگری جز افسانه و شراره هم ساکن آن خانه می شدند، باز هم این حوادث با همین روال اتفاق می افتاد و همسایه ها گذشته ی احمد پارسانژاد را برای مستاجرانش رو می کردند . احمد باعث مرگ همسر برادرش شده، چندنفر دیگر را نیز عمدا به قتل رسانده و  حالا از پشت پنجره زن های جوان را می پاید و بالاخره یکی شان را در دام محبت و ظاهر جتلمن مآب خودش می اندازد و فرجامی شوم را برای او رقم می زند. آشنا شدن با لایه های درونی شخصیت احمد او را یک بیمار روانی انحصار طلب نشان می دهد. او دوست ندارد زنی که مورد توجه اوست به مردان دیگر کمترین توجهی نشان بدهد و مجازات این کمترین، در قاموس احمد، بی چون و چرا ،مرگ است. مرگی که با لذتی سبعانه مدام در حال تکرار و تشریح آن است.

این داستان کوتاه دومین کار مشترک فرزانه کرم پور و لادن نیکنام است که در مقایسه با (علایم حیاتی یک زن) از نظر توالی منطقی حوادث و چینش ماجراها ، در رده ی پایین تر قرار می گیرد. این خانه پلاک ندارد شتابزده و عجولانه به نظر می رسد.

 پشت کتاب:

«برای زندگی در این خانه، به همخانه نیاز داریم. به کسی که پشت پلکهاش دلواپسی نباشد وقتی درهای تودرتو و دیوارهای بلند را می بیند، بنشیند به تماشای تاریکی پشت پنجره های قدی و رقص سایه های سرگزدان و خرمالو ها که گرپ گرپ روی خاک می افتند، دلش هری نریزد. همخانه ای که درهای پنهان خانه را کشف کند و اشباح اتاق های نمور را به حال خود بگذارد.»

 

- منصفانه نیست که به متن زیبای پشت کتاب و طرح جلد هوشمندانه ی کتاب اشاره نکنم.

 

این خانه پلاک ندارد

فرزانه کرم پور - لادن نیکنام

ققنوس