پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دور

توی سرم هزار تا اسب می تازند. شیهه می کشند. سم می کوبند . مدام گرد و غبار به هواست.  سر می فشارندبه پهلوهام. موهام را گاز می زنند. بیقرارم. دهانم هی می جنبد به حرف زدن. به بد گفتن. به اعتراض کردن. به راه و بیراه کردن. مرامم دوری از آدمها بود نه نزدیکی به اصول و مرام شان. تاب نمی آورم. بر می تابم. می خروشم. نق نق می کنم. سرم...سرم...سرم...

کاش آدمها دور باشند. دور...دور...دور...


دور باشید.

دور باشید.

دور باشید.


با ریمیکس اندی

مامان؟ هویج هم می ریزی؟ مامان ...نخودفرنگی هم بریز. مامان...مامان...مامان...

مرغ می جوشد توی آب زرد از زردچوبه و عصاره ی زعفران. گوشی می خواند : ای دختر صحرا، نیلوفر.

مامان پیاز قرمز توی غذا رنگش می پره؟ مامان چرا دونوع پیاز ریختی توی غذا؟ ببین هم بنفشه هم سفید. چرا یک نوع نریختی؟ مامان موکت زیر صندلی رو جمع کن. پاهام سیاه میشه. مامان مرغ سوخاری رو با برنج میشه خورد؟ پس بیا نونی درستش کن.  میرم لواش می گیرم. مامان...مامان...

(دختر بندر لب تو جون به لبم کرد به خدا.)چند سالم بود؟بچه داشتم؟ دختر بندر روی قایق تفریحی شوی نوروزی طنین.  باد می پیچید توی دامن کوتاهش و دنباله ی یقه ی پشتی لباسش.مرد موفرفری سیاه تاب که روزهای پانزده سالگی  همکلاسی ام گفت ( خواننده ش خیلی زشته. بخدا خیلی زشته من دیدمش. ) و من برآشفتم که این صدای نرم و ملایم که خشونت ندارد م بم نیست چطور ممکن است از صورتی زشت بیرون بیاید.(سنگو زدن به تیشه. دوستت دارم همیشه). پانزده سالم بود. شیمی را می بردم توی اتاق پشتی خانه ی اجاره ای اهواز.می خواندم می خواندم می خواندم.حفظ می کردم. فیزیک را برمی داشتم. کی گفته بود بروی ریاضی که دبیر شیمی اش هی بگوید شیمی درس اصلی شما نیست. برای تجربی ها مهم است. و آنقدرها که باید با ما سروکله نزند و شیمی بشود مرگ من.(دختر ایرونی مثل گله چه رنگ و رویی داره. نگو  کی از کی بهتره،هر گل یه بویی داره.)چند سالم بود؟ ( کی میای تا من برات رخت عروسی بخروم!!!) چند سالم بود؟ عروس شده بودم. جزوه های رزمندگان پیش رویم پخش بود. تمام سال.تمام سالهای ناب جوانی و بی خبری ام. می خواندم و می خواندم و می خواندم.سال سقوط سال فرار.آن وقتها قرار بود یا من فکر می کردم که قرار است سال دوهزار بیاید و تمام! دنیا کن فیکون بشود و همه بمیریم. همه آدم آهنی بشویم.بی رحم بشویم. سنگ بشویم. سال سیاه دوهزار. سال دوهزار شد و خبری نشد. هنوز آدم گوشت و پوست و خون بودیم. سال دوهزاره, غصه بی شماره. بود. اما می شد تاب آورد. می شد دل خوش بود که خانه بخری، ماشین بخری، بچه بزرگ کنی، قصه بنویسی، قصه بخوانی، برقصی، خوشگل بشوی، ببوسی، بوسیده شوی، نترسیدم. وقتی گفتند و شنیدیم که دوهزار و دوازده آخر کار دنیاست خندیدم.نترسیدم.  (چه خوش سرو زبونه ،دختر اصفهونه...) تا حالا اصفهان را ندیده ام. یعنی می بینم؟

هیچ کس برای دوهزار و بیست چیزی نخوانده بود. هیچ کس برای هزار و سیصد و نود و نه چیزی نخوانده بود. از کجا باید می دانستم که سال آخر سده ی آخر قرن شمسی، برای همان روز زندگی می کنم. برای همان روز مرغ می پزم.برای همان روز خیاطی می کنم. برای همان روز گلدوزی می کنم و درد کشنده ی بند بند انگشتها و تونل کارپال و شانه ها و مهره های گردن را سگ محل می کنم و می گویم: فردا رو کی دیده؟ کی گفته زنده ام. پس امروز می دوزم. می دوزم. می دوزم.

(شب که میشه تنها تو کوچه ها می گردم.) چه تو دماغی و فینگ فینگی می خواند. عاشق این صدا بودم هزار سال پیش؟ (میگی برو گمشو دلم از تو خونه). چه ها که بر سر ما رفت.چه ها که می رود.

دلم می رود برای رها بودن در جاده ی سفر. برای توی جاده بودن. برای زق زق کردن ماهیچه های تحتانی از حدّت یکجا نشستن. برای دور و دراز بودن مقصد و نرسیدن. برای توی راه بودن. باز هم توی جاده می افتم؟ باز هم با کنسرو قورمه سبزی و کته ی روی گازپیک نیک، در برّ و بیابان خواهم خندید؟باز هم ...

مغزم را برای امروز نگه دارم. حرامِ خیال و رویا نکنم. امروز لازمش دارم. مرغ پخته؟ ریش ریش اش کنم؟ تکه تکه اش کنم؟ فردا مات و محو و یحتمل است. امروز... امروز...

(یواشکی رو لبهات گل بوسه می کارم). امروز...


دختر سفیر

کتاب سکوت رو برداشته و با طعنه و کنایه و تمسخر میگه:

کتاب دلخواه ...ها؟؟؟

میگم آره

فورا می گم: ها؟ یعنی چی؟

نگاهش رو فلسفی و عاقل اندر سفیه و فاخر اندر چیپ  و سریال امریکایی اندر سریال ترکی می کنه و میگه:

دختر سفیر!!!!

دلم می خواست بگم : نه..قدیمی تر .. فاطما گل!




پسربزرگه ی اهل تفاخر به مادرش!!

کجایی...چه می کنی؟

چرا دارم اینکارا رو می کنم؟

نمیدونم...

نمی دونم...

نمی دونم...



دنبال تعریف و تمجیدم؟

نه. ابدا.

اصلا گیرم که باشم. اینا اهل تعریف و تمجیدن آخه؟؟؟؟


دنبال چه هستم؟ دنبال چه هستم؟

دنبال مامان و بابا؟ دنبال حسرتهای برآورده نشده؟ دلم سوخته؟ آدمیت در من فوران کرده؟ چیه؟

نمی دونم. نمی دونم. نمی دونم!

ولی می دونم که روا نیست آدم چنین عاقبتی داشته باشه. می دونم حق نیست که (( خلق فی کبد و مات فی کبد)). می دونم که زندگی ما رو می کشه از کودکی تا پیری، پس چند صباح آخر رو بذاره با عزت و حرمت و احترام سرکنیم.گیر دیوانگان نندازه مون. می دونم که آتیش می گیرم و دیوانه میشم از دیدن بی مهری آدمها. بی انصافی آدمها. مال اندوزی آدمها.




پاشو از خواب

دلم نمی خواد قبول کنم آنچه می بینم و می شنوم رو. انگار یه چیزی ته دلم؛ ته وجودم سفت نشسته به انکار و فرافکنی که میگه: امتحان کن. شاید اشتباه بوده. شاید اونقدرها هم بد نیست. شاید رگه های طلا در معدن گِل و شُل موجود باشه.

امتحان می کنم:

-شلغم دارین بپزم براتون؟

-نه

دلتون نخواد ظهر آش داشتیم

-نوش جون

و ...


نمیشه. نمیشه. نمیشه.

واقعیت قوی تر و واضح تر از خیالات منه.

GO HOME

من تو خونه بمونم و بشینم بهتره تا با مردم مراوده داشته باشم و این همه در پوستین خلق بیفتم و بخوام رفتارهاشون رو نقد کنم.

والله.

جوج-جاج

تا بقیه ی مشکلات و گرفتاری ها سر می رسن در حالی که روی قایق شکسته ی امید دارم توی موج ها بالا و پایین میشم، میگم: باز خدا رو شکر که اوضاع خونه آرومه و میشه چندساعتی خونه نبود . نترسید از عواقبش.

به محض خروج این افکار شیرین از مغزی که بی موقع دهانش بازمیشه، می بینم که نیمه شبانگاهان که جان خسته و تن داغونم می خواد دراز بکشه و استراحت کنه و ایضا توی تلگرام بچرخم و میاد و میگه: نوجوان فلان...نوجوان بهمان... تو با نوجوانت فلان و بهمان...و کلی عبارات تیز و درشت و در گلوگیرکننده و جگر خراشنده که بهش میگم : اینها توهین آمیزه. دوستانه حرف بزن. محترمانه حرف بزن. ...اما با قهر و دلخوری و بغض و کلماتی نیش دار و تیزتر، میره و قهر می کنه.

یااون یکی  به هربهانه ای، قهر می کنه و در اتاقش رو می بنده و کاری که می خوای رو انجام نمیده و ...

یا اون یکی معترض و تلخ و ... حرف می زنه و ...


اینها حکایت یک نفر نیست. حکایت نفرهاست.


واقعا خسته و زده میشم. واقعا خسته میشم.

هم برای این که نمیشه همه چیز رو تمام و کمال گفت و سبک شد. هم برای این همه توقع و انتظار و ...


همچنان معتقدم ( مامان بودن) سخت ترین  و دشوارترین وظیفه عالمه. اما خدا می دونه که وقتی میگه: دلم می خواد بغلت کنم تا آرامش بگیرم...همه چی رو فراموش می کنم و چقدر حالم خوب میشه.

حیف که زبونت از نیش عقرت زهردارتره جوجه....

جوجه ها...





خنده

دیشب نشسته بود لب تخت. چند شب قبل هم نشسته بود. اما دیشب به طور بسیار محسوسی حال و احوالش خوب بود. یادش بود کی اومده دیدنش و خواب بوده . به اسم می شناخت. شوخی می کردی می خندید.

هرگز فکر نمی کردم خنده ی کسی بتونه روی خوب و بد بودن حالم اثر بذاره.اما می ذاره.

از اخلاق های مزخرفم اینه که بجز آدمهایی که خیلی دوست شون دارم و عاشق شونم ،  احوالپرسِ کسی نبودم.مثلا نرفتم بگم چطوری؟ خوبی؟ بهتری؟ مگه اینکه خیلی نزدیک باشن یا خیلی دوست شون داشته باشم که بخوام حال ناخوش شون بهتر و خوب بشه. تلفن زدن که مرگه برام. تلفن انگار یعنی مار سمی. نمی تونم برم سمتش و زنگ بزنم.مگه اینکه موضوع خیلی خیلی خیلی حیاتی باشه.همیشه هم این گلایه رو از اطرافیان می شنوم که چرا تلفن نمی کنم.

 این چند وقته مدام می خوام  از همه بپرسم ( فلانی بهتره؟ خوبه؟) و اگه همون اخلاق نهادینه شده م در مورد تلفن زدن نبود، بعید نبود هرروز  هرروز زنگ بزنم به اینو اون و بگم ( فلانی خوبه؟ بهتره؟ ).

به چشم دارم می بینم که توجه و رسیدگی و روی خوش، داره آدم نیم مرده رو زنده می کنه. قشنگ زنده می کنه. این اون آدم در حال احتضاری که ده روز پیش دیدم نیست. اصلا نیست.که نا نداشت از این پهلو به اون پهلو بچرخه. باید سه نفری بلندش می کر دی تا بتونی لباس رو عوض کنی. الان بلندش می کنی.چند قدم راه می بریش.

انشالله که خوب بشه.

الفضولُ اَل بی شووووووور

خوبه که اینجا رو دارم. حالا اونقدر اینو بگم که همینجا هم ناامن بشه و کلا قید نوشتن رو بزنم.

از کتاب ریاضی دختره عکس گذاشتم اینستا و یکی از بازیگوشی هاش رو مثل جریانات بامزه ای که پارسا داره، تعریف کردم. بدون اسم بردن که اصلا این دختره کیه و کارم باهاش چیه و چرا می بینمش.

فضول فضول برداشتن رفتن خونه ی مریض، عکس رو به دختره نشون دادن گفتن خانوم معلمت عکس کتاباتو گداشته اینترنت.

نمی دونم دیگه چی بهش گفتن. دختره دیشب میگه عکس کتاب منو اینترنت گذاشتی تو؟ گفتم آره.مشقاتو بنویس که عکس مشقاتم بذارم. چون خطت خیلی قشنگه و تمیز می نویسی.

واقعا نفهمیدم دختره خوشحال بود که عکس کتاب ریاضی توی اینترنته یا نه.

اما از رذالت و بیشعوری آدمی که اینکارو کرده به شدت مطمئنم. کاش بجای این فضولی ها یه املا به دختره می گفت. می گفت از روی فارسی بخون ببینم می تونی یا نه. عدد نویسی هاشو چک می کرد. کاش ...کاش ...کاش...سواد فارسی و املا رو  که داری لااقل.به بچه یاد بده ش. نگران نشو از درجه و شدت فضول باجی بودنت کم نمیشه!


شما که گوشی داری، گوشیت هم اینترنت داره، بلدم هستی از اینترنت استفاده کنی، معنی اینترنتم می دونی، بزن سرچ کن ( خلاصه ی فصل دوم علوم سوم دبستان) اولین لینک رو باز کن( لینک می دونی چیه؟ ) بعد محتوای صفحه رو توی کتاب بچه بنویس و بگو از روش بخون، ازت می پرسم!


****

امسال که با ادبیات ( هرچی دلت می خواد گویی) راحت شدم. دیگه دارم مرزهای ادب رو هم جابجا می کنم. عنوان پستم رو بی عذاب وجدان نوشتم.

پسرک اینطور وقتها میگه اگه مردم بدونن نویسنده شون از چه کلماتی استفاده می کنه ا آبروت میره!!!!

عب ناره. بذا بره.

لیست دلخواه

لیستم اینها بود.

با آرزوی اینکه کتاب گرونهای قحطی اومده باشه و اصلا پیدا نشه


نشرچشمه:

داستان خانوادگی-واسکو پراتولینی

یادداشتهای بغداد-نها الراضی

بچه های سبز-الگا توکارچوک

زل آفتاب-سروش چیت ساز

تصویر بازگشت-عتیق رحیمی

اتاق لودویک-آلویس هوچینگ

------

سکوت-انگین اکیورک- نون ( مدیونین فکر کنین از بازیگره خوشم میاد و می خوام ببینم تو مغزش چی می گذره که کتاب نوشته)

پسری با پیژامه راه راه-جان بوبن-هیرمند

تشریف-علی اصغر عزتی-شهرستان ادب

ایران شهر-3جلدی-محمدحسن شهسواری-شهرستان ادب-( برای این چه دعاها کردم که گیر نیاد. گرونه)

میان سایه های خاکستری-روتا سپتیس

آیشمن در اورشلیم-هاناآرنت-برج

بارش کلاه مکزیکی-ریچارد براتیکان-نیماژ

پنجشنبه های خانم جولیا-پیرو کیارا

خانه عنکبوت-شیرزاد حسن-کتاب کوله پشتی

پرنده به پرنده-آن لاموت

واقع نگری-هانس رزلینگ

روستای محد شده-برنارد کی رینی

کوهستان لک لک ها-میرسلاو پنکوف-کتاب کوچه

خانه خیابان مانگو-ساندرا سیتروس

سواد روایت-اچ پورتر ابوت

چشم شب-تیتوس مولی - ثالث

شیرین نیستم فقط قند دارم-رناته برگمان

بلاجرمانیا-ثالث

نیستی آرام-مرتضی کربلایی لو

سال درخت-ضحی کاظمی-کتاب کوچه

رنسانش مرگ-ضحی کاظمی-کتابسرای تندیس

باغ تلو-مجید قیصری-کتاب کوچه

تحلیل رفتار متقابل-اریک برن_ اینو بشدت می خوام. اما به هول و قوه ی الهی یکسال و نیمه که پیداش نمی کنم!!!




دلم می خواد انتشارات تاک یه خرید با تخفیف در ایران بذاره تا از ادبیات افغانستان سیراب بشم. نه تنها کتابهاش گرونه بلکه به جز نمایشگاه بین المللی کتاب، هیچ دسترسی به کتاباشون نیست.باید بری کابل کتاب بخری!


مثلا مثلا مثلا خیلی دلم می خواد از ترجمه ی مترجمهایی که باهاشون توی گروه کتابخوانی هستم کتاب بخونم.اما فعلا دست نگه می دارم تا کتابهایی که توی این یکسال در انتظار بودن رو بگیرم.

مثلا مثلا مثلا ایرانی های نشرهای مختلف رو هم خیلی خیلی دلم می خواد.دیگه نشر خیلی مهم نیست برام. چون می بینم که رابطه و سفارش و سلیقه چه به روز اسم هایی که زمانی برام  نشردوست داشتنی بودن آورده و همه چیز اتفاقی و شانسیه که کتابی از نشری مورد پسندت باشه یا نه.برای همین از هرنشری و هر نویسنده ای دوست دارم بخونم. که البته در همین مرحله ی دوست داشتن باقی می مونه و بعیده به مرحله ی برآورده شدن برسه.دلیلش هم واضحه. پول!