پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

کاندیدای کوچک من


این ماجرا مربوط به چند ماه قبل است. امروز یکهو دلم پرکشید سمت خنده های آن روز.



پسرک کاندید شورای دانش آموزی مدرسه شد. اصرار داشت که توی این برنامه شرکت کند. می دانستم که هیچ شانسی ندارد. انتخابات شورای دانش آموزی بین کلاس چهارم و پنجم و ششمی ها برگزار می شود. او امسال کلاس چهارم است و بین بچه های واجد شرایط ، زیاد شناخته شده نیست . مسلم است پنجمی ها و ششمی ها شانس بهتر و بیشتری دارند. همین ها را با جملاتی که برای یک پسرک ده ساله ی خیلی امیدوار و مشتاق بیش از حد ظالمانه نباشد بهش می گویم. می گوید:

-چرا داری منو ناامید می کنی؟ به جای این که امیدوارم کنی و تشویقم کنی داری منو ناراحت می کنی.

-عزیز دل من... نمی خوام بعد از دیدن نتایج، غصه دار بشی. می خوام این ها رو هم در نظر بگیری که بعدا خیلی بهت برنخوره. بخاطر خودت میگم مامانم.

زیر بار نمی رود و معتقد است کار من بدجنسی است!

*

روزهای بعد از رای گیری می چسبد به من می گوید:

-فقط کاش یک رای بیارم که بین بچه ها ضایع نشم. بچه ها نگن حتی یک نفر هم بهش رای نداد.

می گویم:

-یک رای رو حتما میاری. چون خودت می تونی به خودت رای بدی. این شد یک رای. مطمئن باش ده تا رای هم میاری. بالاخره دوست های همکلاسیت بهت رای میدن که.

-نخیرم. معلوم نیست. اگه دلشون نخواد رای بدن چی؟ اما من به خودم رای نمیدم. چون این تقلبه. من به دوستم رای میدم. نمی خوام تقلب کنم و رای الکی بیارم. کدوم متقلبی به خودش رای میده آخه؟

قبول نمی کند که رای دادن به خودت کار ناشایستی نیست.

برایش تبلیغات درست می کنم. کنار یک عکی پرسنلی، برایش شعار تبلیغاتی می نویسم. شعارهای قابل قبول.  براددر جانش می گوید: (بنویس، اگه به من رای بدین، مدیر و ناظم مدرسه رو اخراج می کنم. معلم ها رو هم مجبور می کنم دیگه مشق نگن! ). پسرک می خندد.

*

چند روز بعد پسرک با هیجان وارد خانه می شود. دارد روی هوا پرواز می کند:

-مامان..فقط بگو چی شده. حدس بزن. مامان فقط حدس بزن. باورت نمیشه. آخه خودم هم هنوز باور نکردم. مامان پسرت افتخار آفریده. مامان به پسرت افتخار کن.

تمام حدس هایم حول و حوش آزمون علوی و نمره های کلاسی و این جور چیزهاست. هیچکدام درست نیست. پسرک با خوشحالی فریاد می زند:

-برای شورا انتخاب شدم. عضو شورا شدم.

از خوشحالی اش خوشحال می شوم. بغلش می کنم. تبریک می گویم. می گوید:

-حالا بگو چی... مامان..توی کل مدرسه نفر اول شدم. رای های من از پنجمی ها و ششمی ها هم بیشتر بود. باورت میشه؟ خودم باورم نمیشه.

*

آقای پدر آن شب یک شام تپل افتاد. به مناسبت شورایی شدن پسرکش. پسرک هنوز تا در هر کاری با او مخالفت کنم ، با ملامت نگاهم می کند و می گوید:

-یادته به من می گفتی رای نمیارم. ولی نفر اول شدم!!!



دندیل


عزادارن بیل غلامحسین ساعدی آنقدر عالی و تاثیر گذار است که بدون وسواس می توانی سراغ کارهای دیگرش بروی. دندیل مجموعه داستان است . داستان اول با نام (دندیل) ، ماجرای مردمانی است که به امریکایی ها بدبین هستند اما تامارا ، دخترک مثل هلوی پوست کنده را آرا گیرا می کنند تا مرد چاق و شکم گنده ی بی ریخت امریکایی بپسندد و در ازای شبی تا صبح با او به سر بردن، پول خوبی به خانمی ( زنی که یکی از خانه های ناجور دندیل را می گرداند) بدهد. مردم برای اینکه ده و کوچه  پس کوچه ها و مردمانش به چشم امریکایی ، خوش بیایند، روی آبراهه های متعفن را می پوشانند، گل و گیاه کنار در و پنجره ی خانه ها می گذارند و ظاهر فقر زده و وحشتناک دندیل را ترو تمیز می کنند که باب میل امریکایی باشد. در نهایت امریکایی نیمه شب، مست و لایعقل ، بی آنکه توجهی به آدم ها و خانه ها و کوچه ها بکند، وارد خانه ی خانمی شده و فردا صبح بدون پرداخت پول از خانه بیرون می رود. مردم اعتراض نمی کنند و این رفتار امریکایی را به خود هموار می کنند و از او پول نمی خواهند ، مبادا که به امریکایی بربخورد و دندیل را به خاک و خون بکشد.

(عافیتگاه) داستان مردی است که برای تحقیق وارد روستایی می شود .سیلاب راه  را می بندد  و مرد در روستا ماندگار می شود و در نهایت تن به تقدیر داده و علیرغم پریشانی اولیه برای رفتن از روستا، به روزمرگی خو گرفته و بعد از باز شدن راه، تمایلی به بازگشت ندارد .

در داستان ( آتش) ، خواهر و برادرها به اصرار، برادر شان را از بیمارستان مرخص می کنند تا علیرغم توصیه ی اکید پزشک برای مراقبت و پرستاری شبانه روزی در بیمارستان؛ خودشان از او در خانه مراقبت کنند. در مراسم خوش آمدگویی اقوام ، خانه آنقدر شلوغ و پر سر و صداست که کسی به بیمار توجه نمی کند و نهایتا بیمار، نیمه شب در آتش سوزی مهیبی که در خانه رخ می دهد، در میان فریادهای برادران رو به مردم که ( چرا کسی کاری نمی کند، چرا کسی او را نجات نمی دهد) می میرد.

(من و کچل و کیکاووس )، به داستانی می پردازد که در آن تهمت و افترا و ساده لوحی ، در هم آمیخته .  سه فیلمبردار و مستند ساز به اتهام خرابکاری و جاسوسی بازداشت شده اند؛ اما فرماندار و جناب سرهنگ حاضرند در ازای ساختن یک فیلم تبلیغاتی از خودشان و خدمات شان، آن ها را آزاد کنند. بین این سه نفر برای تن دادن به خواسته ی فرماندار و ابا کردن از کار فرمایشی و سازشی، اختلاف می افتد و در آخر قصه مشخص می شود ، کسی که کار را قبول کرده، با دوربین خالی و بدون فیلم ، مشغول ثبت رفتار و حرکات فرماندار بوده .

مجموعه داستان دندیل از کتب ممنوعه و غیر قابل چاپ است . ممکن است داستان (دندیل) به علت بی پروایی و محتوای غیر اخلاقی ، دلیل این موضوع باشد، اما با توجه به موضوعات زیرپوستی که در هر چهار داستان مطرح می شود، دلیل اولیه، ساده لوحانه به نظر می رسد.   قصه های دندیل، فقر و فلاکت جاری و ساری در جامعه و بی تفاوتی مردم به سرنوشت خود  و اصرار و پافشاری برای فروش سرمایه های مادی و معنوی به دیگران ، ریاکاری و مردم فریبی ، بی اعتمادی به سازمان های درمانی ، بی توجهی به هدف اصلی زندگی و غرق شدن در روزمرگی های کشنده را به نقد می کشد . دور از ذهن نیست که خواندن و تحلیل چنین داستان هایی سبب کند و کاو خواننده در چرایی اوضاع پیش آمده و تلاش برای ایجاد مانع در تکرار آن خواهد شد.


- کتاب رو مدتی پیش، و با فرمت پی دی اف خوندم.


دندیل

غلامحسین ساعدی

انتشارات امیرکبیر




خنده های دزدکی


دوباره با دختردبیرستانی های بیست و پنج سال پیش، جمع شدیم جایی و با هم صبحانه خوردیم. از ساعت نه صبح تا دوازده ظهر. حالا انگار جا افتاده که هرچه زور بزنیم.، هرچه اعتراض کنیم، هرچه هماهنگ کنیم،  تقریبا  یکسال بعد از همان تاریخ قبلی، باز دور هم جمع می شویم.

میزهای  دور تا دورمان خانم هایی هستند که فرت فرت سیگار می کشیدند و نسیم پاییزی ، دود لعنتی سیگار را مستقیم می آورد توی حلق منی که از بوی سیگار متنفرم و به شدت حالم را بد می کند. با این حال ، علیرغم اینکه همه، تک به تک، می دانستیم این حال خوب از دماغ مان در می آید، قدر ثانیه به ثانیه ی این دورهمی را دانستیم. خیلی خندیدیم. به کارهای کرده و نکرده، به رفتارهای طبیعی و غیر طبیعی، به شماره ی دایورت شده ی آقای همسر  یکی از بچه ها روی گوشی  اش که دم و دقیقه آقایانی تماس می گرفتند و سراغ آقای همسرش را می گرفتند و جواب  درست نمی شنیدند. به آجیل های تعارفی آقای همسر یکی دیگر در موقعیت های مفتضحانه .به چهار دست و پا رفتن بچه ی یکی در دوران پوشک زیستی و سوال خنده دارش.به هوای سرد کانادا و ویزای تحصیلی . به ...

سه ساعت حال مان از حرفهای زنانه خوب بود. از حرفهای گاها بیخود. خنده های جمعی حال همه مان را خوب کرد . عکس مامان و بابا را نشان شان دادم و انگار  معجزه شد. ترسم فروکش کرد و دلم دیگر وقت تماشای عکس شان نترکید . از غر غر مامان ها، وقت بیماری و ناز کردن ها و تلنبار کردن کارهای ماهانه و سالانه، گفتیم. از هواداری پدرشوهر ها از عروس ها و سگ محلی مادرشوهر ها به عروس ها شنیدیم.از نگرانی ها برای درس و مشق بچه ها ، از کلاس های زبان فشرده و غیر فشرده مان ، از خشکی پوست دست، از بوتاکس پیشانی و خط خنده، ...

سه ساعت حالمان خوب بود .خوب خوب.

 و پیام های  چند ساعت بعد از خداحافظی در مورد واکنش آقایان همسر:

-برج عُمَر کنارم نشسته. اونقدر اخم کرده که می ترسم ازش سوال کنم چی شده.

-برج عمر؟ مال من خود عمره!

-من بهش گفتم چرا  محلم نمیدی؟ دوست نداری من با دوستام برم بیرون. گفت نه دوست ندارم. بخدا خودش هرروز با دوستای دوران مدرسه و دانشگاهش میره کافه و فوتبال و ...

-باید بیشتر بریم بیرون تا عادت کنن. تقصیر خودمونه

-... ................( این  یکی یعنی سکوت مطلق تا اطلاع ثانوی)

-مال من میگه خودت که سیر و پُری. ناهار ما چی شد؟

.

.

به تمام این واکنش ها می خندیدم. و احتمالا هرکدام با  لبهایی که عضلاتش کش آمده از فرط خنده ای درونی ، فرو می رویم  توی مطبخ تا ناهار و شام آماده کنیم و بقیه ی زندگی  مان را سپری کنیم .





جلسه ی آموزش خانواده


جلسه ی آموزش خانواده

موضوع: آسیب های اجتماعی


سخنران: جناب سرگرد ....

بغل دستی من: خانم موطلایی . ردیف پشت سری من: مامان امیر  و مامان پرهام. ردیف جلویی من: مامان رضا

( اسامی فرضی هستند.)


جناب سرگرد با اشاره به فضای مجازی و سوال ( خانم ها شما حاضرید یک قطعه عکس پرسنلی تون رو همین الان بدین به مرد غریبه ای که توی خیابون ایستاده؟) حرفاش رو شروع کرد.  موطلایی موهای فرشده ی بلندش رو رها کرده بود روی دوشش و روسری سه گوش بزرگش رو هی جابجا می کرد و انگشتش با  فرهای طلایی جذاب  مو، بازی بازی می کرد. مژه هاش به غایت بلند بود و حسابی ریمل کشیده و بسان خنجری کافر کش، صف ایستاده بودند به خونریزی. موطلایی گفت:

-این همکار شوهر منه. شوهر من هم توی ناجاست.

جناب سرگرد نقب زد به عکس های پروفایل خواهران گرامی که مرحله به مرحله پوشش  شون رو آزادتر و رنگی تر و نهایتا بی حجاب می کنن. بعد به دخترهایی اشاره کرد که حیا ندارند و عکس های بی حجاب می گذارن اینستاگرام. بعد تاکید کرد که این همه لباس های رنگی مخصوصا رنگهایی که تحریک کننده هستند، باعث فساد و ویرانی جامعه میشه. بعد اصرار کرد که پوشش برتر و بهتر نباید رنگی باشه. نباید اینقدر رنگهای شاد و تحریک کننده داشته باشه. گفت همین که دخترهای جامعه رنگهای مختلف می پوشند، ایمان مردها و جوانان رو ضعیف می کنن و به باد میدن و باعث میشن که بهشون تعرض و تجاوز بشه. بعد هم اعتراض می کنن که چرا چنین شد.

مامان پرهام از ردیف پشت گفت:

-الحمدلله که ما هیچکدوم گوشی مدل جدید نداریم. گوشی من و شوهرم قدیمیه. برای پسرم هم اصلا نمی خرم.خدا رو شکر

موطلایی گفت:

این خیلی مغروره. اصلا می گن هرکسی میره توی ارتش و نظامیگری، مغررو میشه. اینم کلا معلومه که خیلی مغروره. حقوق اینو شوهر من میده. ببین چقدر قیافه میگیره.شوهر من توی معاونت .... ناجاست. این زیر دست شوهر منه.

خانم جلویی که  اسمش رو گذاشتم مامان رضا، دست بلند کرد و اجازه گرفت و سوالی مطرح کرد. ایشون چادری و حسابی محجبه بودن :

-ببخشید چرا فقط به حجاب و عفت و پاکدامنی برای خانم های تاکید می کنید. آیا نباید مرها هم همینها رو رعایت کنن؟ مرد نباید چشم پاک باشه؟ نباید عفت داشه باشه؟

خانم پشت سری که بهش میگم مامان امیر بلند گفت:

-باشه. تو (...)نت رو بنداز بیرون. بعد بگو مردها نگاهت نکنن.

( نقطه چین ، همان عضو بیمه شده ی بانوان  جنیفر لوپز و  کیم کارداشیان می باشد)

مامان پرهام در تایید گفت:

-والله. همینو بگو

جناب سرگرد گفت:

البته که مردها هم باید پوشش مناسب داشته باشند. تی شرت های چسبان که سینه و بازو رو نشون میده نپوشند. شلوار فاق کوتاه نپوشند. بله. مرها هم باید رعایت کنند.

مامان رضا گفت:

-چشم پاک هم باید باشند.

مامان امیر دوباره عضو محترم آن بانوان را انداخت وسط میدون و دوباره روی جمله ی قبلیش تاکید کرد.

جناب سرگرد مدام روی حجاب دخترها در جامعه و نپوشیدن لباس های رنگی تاکید کرد. اینجانب دو بار گفتم:

-ما مادرهای پسرهای 10-12 ساله ایم. کاش در مورد آسیب های اجتماعی که پسربچه ها رو به خطر میندازه حرف بزنید.

جناب سرگرد نشنید!

جناب سرگرد به سریال های ماهواره ای و مرداک و هدف صهیونیزم اشاره کرد .مامان پرهام بلند گفت:

-الحمدلله که ما ماهواره نداریم. چهار سال پیش ماهواره م رو جمع کردم.

مامان امیر گفت:

-خوب کردی. همین درسته.

جناب سرگرد گفت: برای دخترم سی دی سیندرلا خریدم. خانم سیندرلا و طرف مقابلش چنان رفتار های شنیع و زشتی توی این کارتون کودکانه داشتند که من تمام سی دی های کارتون دخترم رو ریختم دور . اینها همه برنامه های شوم صیهونیزمه. می خوان بچه های ما رو خراب کنن. می خوان دختر ها رو بی حیا کنن.

جناب سرگرد از پرونده های متعدد کاری مثال می زد. موطلایی کنارم نشسته بود و یک ریز حرف می زد. بعضی از جملات جناب سرگرد رو نمی شنیدم. موطلایی می گفت:

-پارسال توی ساختمون ما یک نفر مرده بود. همین سرگرده اومده بود. اونقدر بداخلاق بود. اول از همه هم گفت زن ها برن بیرون. هیچ زنی اینجا نمونه. من رو هم بیرون کرد. اصلا فکر کنم منو می شناسه. ببین همش داره منو نگاه می کنه. معلومه که منو یادشه. منو شناخته.بیا ببین.. داره نگاهم می کنه. شوهر من هم سردفتر ... ناجاست.

جناب سرگرد از دامادی گفت که تحت تاثیر سریال ترکی به مادرزنش پیشنهاد بی شرمانه داده بود. از مردی گفت که بخاطر ظن به همسرش در مورد خیانت تلگرامی ، با چاقو خانومه رو کشته بود.و دوباره به پوشیدن لباسهای رنگی اشاره کرد و گفت:

-وقتی دخترها رو اینقدر آزاد میذارن که لباس های رنگی و تحریک کننده بپوشن، ماجرای آتنا و پارس آباد پیش میاد.

موطلایی گفت:

-شنیدی؟ میدونی ماجراش چیه؟

سر تکون دادم که یعنی بله!

گفت:

-یک هفته دختره رو نگهداشت. حتما بلا ملا هم سرش آورد. بعدم کشت دختره رو.

جناب سرگرد به دانشگاه آزادی که خیلی ساله در منطقه تاسیس شده اشاره کرد. به اینکه ورود دانشجوهای غیر بومی، اینجا رو به فساد کشیده. که دانشگاه کاباره شده. که گشتی های جلوی دانشگاه موارد بسیاری از فساد و روابط نامشوع از دانشگاه کشف و پیگیری کردند.

آقایی از ردیف جلو بلند شد و با ناراحتی گفت:

-آقای محترم...درست حرف بزنید. مراقب چیزهایی که میگین باشید. من حراست همین دانشگاه آزادم. مراقب باشین چی دارین میگین. دانشگاه من مرکز فساد نیست.

خانمی از ردیف های پشتی شروع به اعتراض کرد که: (ما دانشجوی همین دانشگاهیم.)، خانم دیگری گفت: ( دختر من هم دانشجوی همونجاست. نباید همه رو به یک چوب بزنید). اعتراض ها بالا گرفت.

جناب سرگرد اوضاع رو خراب دید و گفت: (من نگفتم دانشگاه مرکز فساده. اینو نگفتم.) خانم ها یک صدا گفتند: (چرا..همین رو گفتین!) خانمی جلسه رو ترک کرد .معاوان پرورشی مدرسه، سفیران سلامت رو آورد که برامون در مورد بیماری های روان تنی حرف بزنن. سفیران سلامت، پنج تا از دانش اموز های مدرسه بودند که بادکنکی توی دست شون بود و روی هربادکنک اسم یکی از بیماری ها رو نوشته بودند و در نهایت بادکنک رو به صورت نمادین ترکوندن ، به امید نابودی اون بیماری.

جناب سرگرد مشغول یادداشت برداری بود. آقایی که همراه جناب سرگرد بود، دنبال خانوم قهر کرده رفت و برگردوندش به جلسه.موطلایی گفت:

-ببین رفت آوردش. شوهر من هم توی ناجاست. همکار همینهاست.

جلسه با عذرخواهی تلویحی جناب سرگرد از 90 درصد دانشجوهای جامعه ادامه پیدا کرد و معلوم شد که فقط 10 درصد از دانشجوهای این دانشگاه فاسد هستند و لباس رنگی می پوشند. ایشون ختم جلسه رو اعلام کرده و خداحافظی نمودند و رفتند.  جلسه ی آسیب های اجتماعی با تبیلغ خانمی در مورد کلاس های انیمیشن سازی و ربوتیک ادامه پیدا کرد و نهایتا اشاره ای به پسربچه هایی که در مدرسه ی پسرونه درس می خونند و ممکنه در معرض آسیب های اجتماعی قرار بگیرند نشد!



در دام مانده باشد!


پیشنهاد را که می شنوم طوری خنده ام می گیرد که نمی شود جلویش را گرفت. می پرسد : چی شد؟

مجبورم چندتا سرفه ی پرزور از ته گلو بیرون بفرستم تا آن خنده ی وحشیانه ای که دارد می رود که خفه ام کند، لای سرفه ها گم شود. جمله ها را پشت سرهم می گوید و من از پشت گوشی، به خنده ای هیستریک دچار شده ام. جان می کنم که صدای خنده ام بلند نشود و به همین کرکر خفه و لرزیدن شانه هام ختم شود. بعد از خداحافظی، به شدت می خندم. دیوانه وار می خندم.

آدمها  ترا چه فرض می کنند؟

اگر به آنها مهربانی می کنی ، اگر دست شان را می گیری و از جوی آب رد می کنی ، اگر روی پیشانی تب دارشان دستمال خیس می گذاری، اگر چشم بسته ای روی بدی های تمام این سال ها و برای  سرد و گرم شان ، فرت فرت گریه ات می گیرد، به خدا مال خنگ بودنت نیست. مال نفهم بودنت نیست. مال آلزایمر داشتنت نیست. همه را به یاد داری. همه را می دانی. هیچکدام را فراموش نکرده ای. اما به خودت گفته ای حالا وقت حساب و کتاب نیست. وقت گرو کشیدن نیست. وقت اخم و تخم کردن نیست. وقت یکی به دو کردن نیست.

ذات آدم ها اما، عوض نمی شود که . توی هر حالتی همانی هستند که بودند. بوی  سوء استفاده و  دروغ، آنقدر مشمئز کننده و  حال به هم زن است که محال است خفه نشوی. این بازی بچگانه بقدری احمقانه و آشکار است که مرغ پخته توی دیگ را به خنده می اندازد. آدم را چی فرض می کنید؟ مهربانی و عاطفه ی آدمها، معنی اش احمق بودن شان نیست. معنی اش خر بودن شان نیست.

آخ...آخ...آخ... از دنیا و آدمهاش. آخ ... از آنها که جوی خون مشترک دارند با تو. آخ!!!


آن گل سرخی که دادی...


حالا چطور توی این دفتر چیزی بنویسم؟

لای برگه های دفتر گل کاغذی گذاشته بودم. چند شب قبل هم وقتی داشتم گل های خشک بنفشه آفریقایی را جدا می کردم، یکی دو شکوفه ی سالم و سرحال هم از ساقه جدا شد. بنفشه ها را هم لای دفتر گذاشتم.

حالا با این گل های لای دفتر ، مگر می شود چیزی توی این سررسید نوشت؟ از آدمهایی  که مراقب نور و آب و خاک ِگل ها نیستند، از آدمهایی که از رنگ خاک می ترسند، از آدمهایی که زیر گلدان ، ملافه های ضخیم پهن می کنند،چطور می شود حرف زد؟

باید مثل سالهای نوجوانی که گل ها را لای دفترهای نا بکار خشک می کردم، این دفتر را هم بسپرم به خاطره ها. باید این سررسید را کنار بگذارم . باید...


به وقت کتاب

کتاب های پاییز  در طرح تخفیف پاییزه



همسایه ها


همسایه ها پر از شخصیت و تیپ  است. روایتی است از طبقه ی فرودست جامعه ی ایرانی در حوالی دهه بیست و سی در خوزستان . در خانه ای  پر اتاق، از قهوه چی و مکانیک و کارگر فصلی و قاچاق چی ، همه کنار هم زندگی می کنند. بدیهی است که روابط خارج از عرفی میان زن و مرد و دختر و پسر همسایه ها  در پشت بام و  خرپشته و راه پله و حوض آب و ...شکل می گیرد . زن امان آقای  قهوه چی ، راه و بیراه، خالد( شخصیت محوری قصه) را  به خود می خواند و اگر بازداشت خالد در کلانتری و پیغام رسانی اش به یکی از فعالان سیاسی  اتفاق نمی افتاد، مسلما خالد نیز در یکی از مشاجرات ناموسی  با کارد یا گلوله ، زخمی و بلکه کشته می شد .

بلبشویی که در خانه ی پر تردد خالد برپاست، نمایی از اغتشاش و سردرگمی جامعه است . پاسبان  به  تطمیع نانوای محل  به زن بیوه ای که در حیاط خانه ،  تنور راه انداخته تا از راه پخت نان ارتزاق کند، حکم تخریب و ضرب و شتم می دهد. پیرمردی که همسر بیمارش به تازگی مرده، زنی بدنام را برای همسری به خانه می آورد و در مقابل طعن و کنایه ی همسایه ها، کر و لال می شود اما در نهایت زن را به دلیل شک و ظن می کشد و زندانی و اعدام می شود. قهوه چی در محل کار یک لب است و هزار خنده اما در خانه، تا عربده نکشد و تن بلور خانم را با کمربند سیاه و کبود نکند، سرمست و سرخوش نمی شود. پدر خالد آهنگری کساد را ول کرده و راهی کویت می شود، هرچند می داند (در کویت ، عربها نوکر امریکایی ها هستند و ما نوکر عربها ) .

ملی شدن نفت دغدغه ی آن روزگار است. راننده های کامیون، نوار سفید شعار نوشته ای را  روی سینه ؛ حمایل کرده اند  . در قهوه خانه ی امان آقا دور هم رادیو گوش می دهند و حرفهای وزیر و وکیل را می شنوند و به ریشش می خندند. حضور انگلیسی ها و امریکایی ها را در خلیج فارس بر نمی تابند و با اعتصاب در کارخانه و تظاهرات خیابانی و شعار نویسی روی بدنه ی پایه های سیمانی کارون و دیوارهای شهر، اعتراض خود را نشان می دهند. 

خالد رفته رفته الفبای فعالیت سیاسی را یاد می گیرد و از بلور خانم و تمایلات  غریزی اش کناره گری می کند و فقط با خیال عشقی  دور از دسترس به سیه چشم روز و شب را  سر می کند . او آنقدر قوی می شود که ضرب و شتم و گرسنگی و  تهدید و ارعاب پلیس و امنیتی ها را تاب می آورد و اسم هم گروهی هایش را لو نمی دهد . در زندان نیز با کمک یکی از فعالان ، اعتصابی را  در اعتراض به بدی آب و غذا  مدیریت می کند .  اعتصاب به کشته شدن و سربه نیست شدن چند نفر می انجامد . گرچه  در نهایت مشخص نیست که به سرانجام می رسد یا نه .

سه سال زندانی خالد تمام می شود اما با کینه توزی رییس زندان؛ مامور نظام وظیفه جلوی درب زندان منتظر خالد است تا او را سربازی بفرستند.

خالد در روند داستان از پسرکی  غرق در احوالات بلوغ و غرایز، با راهنمایی پندار و شفق ، کتاب می خواند و سواد خوانداری اش را بالا می برد و با مطالعه ی کتابهای مورد نطر پندار، به جهان بینی  جدیدی دست می یابد . او به مردجوانی تبدیل می شود که خرافه پرستی های مردم  که تحت تاثیر مُلا  و سوء استفاده های اوست ، بی عدالتی دستگاه قضا و نظامی و  نان به نرخ روز خوری آدمها را  نقد می کند و در خلال سالهایی که بر او می گذرد، مایه ی  تحسین و ابراز غرور پدرش می شود.

زبان قصه، ساده و بی پیرایه است. رفت و برگشت های زمانی و ذهنی خالد برای درک یک قضیه، اندکی به فضای سیال ذهن ، متمایل است اما نهایتا ، همسایه ها، داستانی رئال و اجتماعی است  که بحران زندگی طبقه ی پایین را در خلال حوادث سیاسی دهه بیست به خوبی به تصویر می کشد .


همسایه ها

احمد محمود

انتشارات امیرکبیر


-  همسایه ها تکلیف شبانه خوانی ام  بود و  پی دی اف خوندم. خیلی طول کشید تا تموم بشه. زیرا در آخرین لحظاتی که می تونستم بیدار باشم دستم می گرفتم و بعد از دو سه صفحه بیهوش می شدم!! از من به شما نصیحت : قبل از غلبه ی خستگی خیلی زیاد، کتاب بخونید!



باید بروم مریخ و تنها بمانم با خودم


حوله ی حمام گل سرخی زنانه ، دمپایی عروسکی بچگانه  با دماغ و دهان . برچسب سیندرلا و جغد ،  استامپ ماشین ها، نوارچسب های فانتزی... کیسه ی های خریدم سرمای پاییز را به تن نشانده اند .

غم چه شکلی است؟ گرد و قلمبه؟ مستطیل یا گوشه های تیز؟ چند ضلعی با تراش های بُرنده؟ دیشب یک چیزی شبیه کُره ی گرد و قلمبه، راه گلویم را بست . دره می خواستم که بنشینم روبرویش و با آخرین توانم جیغ بزنم. فریاد بزنم. بترکم . اما رفتم روبروی آینه ی دستشویی، آب خنک پاشیدم به صورتم و به جای هق هقT  فین فین کردم .

امروز ظهر، گوشی تلفن توی دستم سنگینی می کرد . او می گفت:( نترسی ها. نگران نشی ها. غصه نخوری ها.) ...   من لال بودم البته به عادت همیشه .

غصه نخوردم. نترسیدم . نگران نشدم. اما یک چیزی چند وجهی هی گلو و ته دلم را رفت و آمد. خراشید و برید و پاره پاره کرد . گریه که دیگر مسخره ترین چیزی است که بشود بهش  اشاره کرد . به پسرم گفته بودم: (تجربه ی زندگی کردنت کمه. درست میشه. یاد میگیری.) اما از خدا می خواستم که هرچیزی را تجربه نکند. هرچیزی را نفهمد .

راه رفتم. راه رفتن انگار راه خوبی است برای کم شدن بار غم . خنکای هوای آذر، صورتم را لمس کرد . غم چه شکلی بود؟ چرا شکل این چیز سنگین بی رحم را نمی فهمم؟

پسرم در مورد اولد اسکول و لغات چند وجهی حرف می زند. یکی در میان سوال می کند: ( می فهمی چی میگم؟ ). از حافظه اش در مورد وقایع و تاریخ جنگ دوم جهانی کیف می کنم. غم مثل نان خامه ای قلمبه شده و سنگ شده روی دلم .

ترس نیست. ترس این شکلی نیست. وقتی می ترسی، به غلط کردن می افتی. دنبال راه چاره می گردی .غم اما مثل بختک می افتد روی دل و دماغت . روی مژه هایت .روی انگشتهای دستت.

پیرمرد توی فیلم احتمال باران اسیدی دراز کشیده کنار مرد جوان. می پرسد: ( هنوز برای مریخ ثبت نام می کنند؟ ). پیرمرد از گشتن و پیدا نکردن خسته شده شاید. ناامید شده  شاید .

سوال من هم همین است:  ( هنوز برای مریخ ثبت نام می کنند؟ )



تغییرات نگارشی


پیغام داده  و از فلانی بعنوان  ریش سفید و  بزرگ تر نظر خواسته که کدوم  نوشته رو برای سنگ قبر پدرش انتخاب کنه، بهتره. یکی از نوشته ها، سنگ نوشته ی مزار داوود رشیدی بود. ( آمدم، دیدم، رفتم )

یکی گفت: بابای این بنده ی خدا ،  از اون جانورهای روزگار بود. اعتیاد ازش هیولایی ساخته بود ، نا فرم . مادره رو کتک می زد. تنش رو کبود و سیاه می کرد . بارها تهدید به قتل کرده بودش  .بارها دست انداخته بود دور گردن لاغرش و تا حد خفگی فشار داده بود. فحش های رکیکی می داد به زن و دختر و پسرش . قبر کنده بود توی باغچه  و زنه رو می برد لب قبر و می گفت همینجا چال ات می کنم. کسی هم باخبر نمیشه. به  پسره می گفت تو به زن و دختر من نظر داری . وقتی مُرد همه به اتفاق گفتن: زن و بچه اش راحت شدن از دست ظلمش .کسی خدا بیامرزی نگفت. کسی رحمت به خاک پاکش نفرستاد . همه به زن و بچه سرسلامتی می دادن. انگار که بگن مبارکه. راحت شدین.

سرآخر گفت:

همون نوشته ی آخر مناسبه. فقط یه کم تغییرش بدین که مردم بهتون نخندن که دروغ نوشتین .گفت بنویسین: (  آمد و رید  و رفت )