پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

نوعی خوراک باقالی


سارا گفت:

-41کیلو شد. مردم تا پاک کردم و بسته بندی شدن.

مریم گفت:

-حالا چرا 41کیلو؟ 40 کیلو می کردیش سرراست. اون یک کیلو کجاتو درمون می کرد.

سارا با تکیه کلام همیشگیش گفت:

-مرضی نگیری تو . یک کیسه خریدیم. یارو کشید. گفت 41 کیلو. من که نگفتم بیا 41 کیلو باقالی بده بهم .

همه با شکلک های تلگرام خندیدیم.

تمام اردیبهشت ماه ، هرشب، هرشب، سارا باقالی می خورد و از ترکیدن عنقریبش شکایت می کرد . همه یک کلام شده بودند که :

-خب کمتر بخور نترکی!

این وسط اسم چیزهایی را می اورد که توی عمرم نشنیده بودم. کم کم دیدم نخیر... باقالی را مدلهای مختلفی درست می کنند که من نه دیده ام ، نه شنیده ام .کنجکاو شدم. از سارا خواستم هربار غذایی با باقالی درست کرد هم عکس بگذارد ، هم دستور غذا را .

از بین همه فقط اسم (باقالی توحه) یادم مانده. به نظرم آهنگ قشنگی روی زبان دارد. شما هم یکبار بگویید. ببینید .(باقالی توحه). قشنگ است.نه؟

یک غذای دزفولی ست .

یک مدل سیرباقالی پلو هم یادم داد که باقالی نوبر اسفند ماه را با غلاف باقالی خرد می کنند و لای پلو می گذارند . یا توی باقالی آب پزشده، سیرداغ ، نعناع داغ، آبغوره می زنند و می خورند .

انگار تازه به دنیا آمده بودم و فهمیده بودم که نه...توی دنیا خبرهایی هست .

هنوز هیچکدام از دستورهای سارا را عملی نکرده ام. راستش گذاشته ام برای اردیبهشت سال بعد که باقالی تازه بیاید و اگر غذاهه بد شد یا باب میل مان نبود، باز هم باقالی در بازار باشد که برم بخرم. به باقالی های توی فریزر به طرز بیمارگونه ای عشق می وزرم و نمی خواهم که حالاحالاها تمام شوند!


*

در اقدامی انتحاری، نیمساعت قبل یک بسته باقالی از فریزر در آوردم و طبق دستوری که توی کتاب ( غذاهای بومی) دیدم، نوعی خوراک باقالی، درست کردم. اسم غذاهه همین بود توی کتاب: ( نوعی خوراک باقالی)

خدا بداند که پدر و پسرها بعد از ورود به خانه و دیدن غدا چه واکنشی نشان بدهند.اما من خوشحالم که جرات کردم و چیز تازه ای را امتحان کردم. نوعی خوراک باقالی !




مردی به نام اوه


دزدان غارتگر سرگردنه، سعی دارند که یک آیپد به اُوِه بیندازند. آیپدی که در عین کامپیوتر بودن، صفحه کلید ندارد. و البته که به کامپیوتر بدون صفحه کلید نمی شود اعتماد کرد . وقتی هیچ چیزی در دنیا سر وقت و روی اصول و برنامه انجام نشود، پس هیچ چیز دنیا هم قابل اعتماد نیست. این فلسفه ی اوه در زندگی ست .

اوه 58 سال دارد . سوئدی ست . در تمام طول زندگی اش، همیشه سروقت و طبق مقررات عمل کرده . هرگز از قوانین شهرک، شهر و کشور تخطی نکرده  و دیگرانی که جز این رفتار می کنند را قابل معاشرت و صحبت کردن نمی داند .

سونیا، زنی است که همه می گویند  ترکیبش با  اوه   مثل  سفید و سیاه است و معلوم است که اوه سفید نیست . اوه  اعصاب ندارد.بلد نیست با دیگران معاشرت کند . به وقت لزوم مشت خود را وسط صورت شان می کوبد . به دوست دختر موبلوند آندراس ، گوسفند موبور و به سگ پشمالوی زن، چکمه ی زمستانی می گوید . پاتریک، شوهر پروانه را ، دست و پاچلفتی و   پدر میرساد، را مرد مکعبی  صدا می زند . برای اوه  ، تمام آدمها و اشیا و پدیده ها بجای نامیده شدن با اسم اصلی شان، با خصوصیات ظاهری یا شخصیتی، هویت پیدا می کنند .

اوه بعد از مرگ همسرش، به فکر خودکشی ست. راه های متفاوتی را امتحان می کند اما هربار  با دخالت کسی یا چیزی ، ناموفق می ماند .همسایه ی جدید که شامل زنی ایرانی( پروانه )  و همسری غیرایرانی و دو دخترند  ، باعث  ایجاد تغییراتی ناخواسته در زندگی روتین اوه می شوند . پروانه باردار است و شاید در اولین نگاه، اوه به همین دلیل نمی تواند در برابر پروانه مخالفت شدیدی نشان بدهد .

تنها موارد  مورد علاقه و تقدیس اوه سونیا و ماشین ساب است . کارهای فنی را با مهارت انجام می دهد . مامواران پیراهن سفید را دوست ندارد . و از کسانی که به تابلوهای راهنمای شهرک توجهی نمی کنند ، متنفر است .

ترجمه ی روان و عناوین طنازانه ی فصل های کوتاه کتاب، از جذابیت های کتاب است . از این داستان فیلمی نیز اقتباس شده .


- بشدت منتظرم که فیلم ( مردی بنام اوه ) را هم ببینم .

-هنوز در برابر معرفی کتاب در اینستاگرام مقاومت می کنم. وبلاگ و وبلاگ نویسی ، برایم مهم تر و باحال تر از سایر فضاهای مجازی ست . اما ته دلم کمی... فقط کمی ...


مردی به نام اوه

نشرچشمه

فردریک بکمن



موهای کوتاه مریم


مریم میرزاخانی ، هم نسل من است . از روزهای تب المپیادهای شیمی و فیزیک و ریاضی و زیست می شناسمش. از روزهایی که اتوبوس و مینی بوس نخبه ها هی تصادف می کرد، هی چپ می کرد و هی کشته می داد می شناسمش. از همان وقتی که خانمی توی مسیر به شدت تاکید داشت که بچه اش را هرگز به مدرسه ی فرزانگان نمی فرستد، حتی اگر اسلحه روی شقیقه اش بگذارند. با ترس غیرقابل باوری عقیده داشت که این یک برنامه ی قطعی است که بچه های نابغه را شناسایی کنند و به بهانه ی تصادف و اتوبوس های قراضه، بکشند و از بین ببرند .از امروزِ آن خانم خبر ندارم . به طور اتفاقی برای چندماه با او هم مسیر شده بودم و خیابان بلندی را می رفتیم و بر می گشتیم . عقیده اش را هم قبول نداشتم.


و اما مریم میرزاخانی ،احتمالا از بی بی سی اخبارش را دنبال می کردم، وگرنه تا یاد دارم صدا و سیمای به شدت ملی ما که به مفاخر ملی اهمیتی نمی دهد . چندسال قبل ، خبرش را داشتم که به دخترکوچکش ملیت ایرانی نمی دهند. پاسپورت ایرانی برایش صادر نمی کنند . مدال فیلدز را که گرفت، عکسش را با کراپ احمقانه ای توی بیست و سی ِ همیشه صادق و راستگو نشان مان دادند .

این روزها هم هرکس به میل خود، روی موهای کوتاهش لچک و عمامه نقاشی می کند .انگار اگر این کار را نکنند مریم میرزاخانی راه بهشت را گم می کند .

برنامه ی صبحگاهی ِ امروز ، تصویر روزنامه ی همشهری را نشان می دهد و از عکس طبیعی مریم میرزاخانی با عنوان( عکسی متفاوت) یاد می کند. عکسی که مریم در آن خودش است. دختری با موهای کوتاه و پیراهنی با یقه ی شکاری . توی این مملکت وقتی خودت باشی ، می شوی متفاوت. تنها وقتی باب میل افراط گراها  شدی، طبیعی و نرمالی  .

برای این پست عکس نمی گذارم. حالم بد می شود وقتی می بینم روزنامه ها و سایت های رسمی، با هزار ترفند و خودکشی، تصویر او را کراپ کرده اند تا مثلا سربرهنه بودنش معلوم نباشد و بدتر از آن روی سرش روسری و شال نقاشی کرده اند .شرم آور است که رسانه ها تا این حد نان به نرخ روزخود باشند و هویت شغلی شان  را فدای هرچیز مزخرف ِ احمقانه ای کنند. 




پ ن : نوجوان بودم و جایی خواندم که عفت و متانت و وقار زن به پوشش و لباسی که می پوشد ربطی ندارد . به دین و مذهبش ربطی ندارد .

و البته که برای منی که از کلاس اول دبستان مقنعه سرم کشیدند و در سالهای راهنمایی و دبیرستان ، مامور انتظامات جلوی در پاچه هامان را بالا می زد که مبادا توی کفش کتانی جوراب سفید پوشیده باشیم و خدا را عصبانی کنیم و باعث شویم قحطی و خشکسالی راه بیفتد، این جمله برابر با کفر و الحاد بود.

این تازه وضعیت فکری منی بود که خانواده ای سختگیر و افراطی نداشتم.

وای بر روزهایی که به نادانی گدشت. وای به روزهایی که به نادانی گذشت . وای به روزهایی که تباه شد و نفهمیدیم داریم ذره ذره کشته می شویم .




تکه تکه


خوشبختی مثل پیدا کردن دوتا گلدان سفالی بلند سفید رنگ توی جاده ی کرج است . حتی مثل پاک شدن لکه های زرد و جرم گرفته ی لبه ی گلدان ها که به قول خانم فروشنده با سیف پاک شدند و انگار از اول هم نبودند .خوشبختی لبخند یکساعته ی عمیقت است از تصور دلبری کردن سانسوریاهای خوشگل توی آن گلدان های بلند .

خوشبختی پایدار نیست . معلوم است که نیست.

خوشبختی می تواند سریع تمام شود، مثل وقتی که یکی از گلدان ها از توی نایلون سر بخورد و بیفتد کف پارکینگ و تکه تکه شود .







ما اینجا داریم می میریم


ما- پری های جنگل -گم شده ایم- سرزمین آدمیزادها-جای عجیبی است-طلاپری- سالا را دوست ندارد -کاش همین حالا -یک تکه خوشبختی کوچک-ته جیب آدمیزادها -بگذاریم و برویم -انگار چوب جادویی- جادو شده- غمگین بودن- اتفاق عجیبی است -ما نمی توانیم- دور از جنگل- و دور از طلاپری- مدت طولانی-دوام بیاوریم-بخندیم - و زنده بمانیم

کلمات مابین خطوط فاصله ، اسم فصل های کتاب ( ما  اینجا داریم می میریم ) است که خود شبیه داستانک است. چند پری جنگل لای زندگی آدمیزادها گیر افتاده اند.چوب جادوی شان گم شده و نمی توانند برگردند به سرزمین ناشناخته ای که از آن آمده اند . آدمیزاد ها غرغرو، چشم تنگ، خودخواه، ولنگار، خشکه مقدس، متعصب، هُرهُری، خطاکار و صاحب تمام عیوبی هستند که ممکن است در احوالات بشری رخ بدهد .

داستان پر از آدمیزاد است. زنان و مردانی که در جامعه ی مدرن و امروزی زندگی می کنند اما گاها درگیر تعصب ها و باورهای قرون پیشین اند  و در کنار آدمیزاد معاصر، که سرشار از المان های آپدیت شده ی امروزی ست، زندگی می کنند . آدمهایی که دستور آشپزی و میزبانی را از اینترنت می گیرند تا توی قیف های آماده، الویه بریزند ، در شوهای خانگی فروش لباس های ترک شرکت می کنند، برای شرکت در انتخابات شال و دستبند بنفش به دیگران هدیه می دهد ، عاشق می شوند و دل می سپارند به تفاله های ته فنجان قهوه ، برای خوش آمد معشوق ، رای شان را عوض می کنند و جلوی چشم او به صندوق می اندازند، نقل بیدمشک می خورند ، عطر کیک و شیرینی و قورمه سبزی شان تمام راه پله را پر می کند، نگران پریدن شوهر خوش تیپ شان هستد، و هرکدام خود را کاملا به رفتار و گفتاری که دارد محق می دانند .

این آدمیزادها، نماد جامعه ی مدرن بشری هستند. جامعه ای که جایی برای مهربانی و عطوفت و مدارا با دیگران نگذاشته و خودخواهی و خودپرستی اش  فردی اش آنقدر فزونی گرفته که عوامل غیر مادی و ماورایی باید به کمکش بیاید. پری های کوچک باید باشند تا خوشبختی های کوچک را ته جیب آدمیزاد ها بیندازند که خوشحالی را ، ولو ثانیه ای و کوتاه، به روح شان هدیه کنند.خواهرها و برادرها به هم رحم ندارند. زن و شوهرها به هم رحم ندارند، هرکدام می خواهد دیگری را تحت کنترل خودش در بیاورد و مانند خودش کند.شکننده و بی طاقند و مرگ خودخواسته را انتخاب می کنند .خنده را گناه می دانند و گریه و اندوه دیگران  برایشان پسندیده تر است . پری ها باید کمک کنند تا روح انسانی آدمیزاد، نمیرد. اما پری ها هم در سرزمین بی رحم آدمیزاد ها دارند می میرند.

ما اینجا داریم می میریم، پر از قصه های تو درتوست از آدمهایی که به دلایل خانوادگی یا اجتماعی، به هم مربوطند .قصه ی فانتزی و غیر حقیقی پری ها ، فضا را به سمت داستان های تخیلی پیش می برد، اما آدمها و خصلتهای خوب و بدشان آنقدر نزدیک و واقعی هستند که وجود پری ها ، مثل دریچه ای رو به آسمان، ضروری می نماید .


ما اینجا داریم می میریم

مریم حسینیان

نشرچشمه






وقتی سروها برگ می ریزند


این کتاب را خیلی وقت قبل خواندم. خیلی حرف نداشتم در موردش. راستش انتظارم را برآورده نکرد. قبل تر از فهیم عطار، قاب های خالی را خوانده بودم. فضایی  مرکب از واقعیت و فانتزی . شبیه فیلم های خوش آب و رنگ هالیوودی .می  دانی واقعی نیست، مال فرهنگ تو نیست، اما خوب نوشته شده و برای همین خواندن را ادامه می دهی.

اما این کتاب، شبیه کتاب قبلی نبود. قدرت کتاب قبلی نویسنده را نداشت. بیشتر مناسب رده ی سنی نوجوان و در خور خیال پردازی های  همان رده سنی ست .

نویسنده می خواهد سوررئال و  رئال را در هم بیامیزد. فضایی فانتزی و جادویی خلق کند، اما چندان موفق نیست .

بخش آخر کتاب که در ینگه دنیا می گذرد و  زندگی و فراز و نشیب مقطعی زندگی پدر و دختر جنگزده ی افغان را روایت می کند ، به شدت تاثیر گذار و پذیرفتنی ست. دلیل ندیده گرفتن کتاب و نوشتن از آن بعد از چند ماه نیز در مورد آن نیز ،  همان بخش آخر کتاب است .


وقتی سروها برگ می ریزند

فهیم عطار

هیلا



وصله ی ناجوری عزیزم. وصله ی ناجور !


آدمهایی را می بینم که به ضرب و زور می خواهند خودشان به به جایی و آدمی وصل کنند. بچسبانند. وصله ی ناجور کنند.

شوخی می کنند. جواب می دهند. مخالفت می کنند. تایید می کنند. مجیز می گویند . بالاخره یک جوری می خواهند توی چشم بیایند بلکه طرفی که برایش تور پهن کرده اند، آدم حساب شان کند و نیم نگاهی  ولو  از سر تفاخر و تحقیر و توسری زدن؛ بهشان بیندازد .توی هر بحث و حرفی ، به جا و نابه جا می پرند وسط . در مورد هرچیزی ابراز عقیده می کنند . برای هر معضلی راه حل دارند . تمام اینها را هم سعی می کنند در مکان عمومی  به خورد مردم بدهند  .مبادا کسی باقی بماند که از میزان استعداد و آگاهی و احاطه شان به تمام مسایل عالم، خبردار نشود .

دلم برای این دسته خیلی می سوزد.

می دانم که خنگ تر از این حرفها هستم که سیاست کاری این آدمها را درک کنم. می دانم که اینها برای رسیدن به هدف بزرگتری دارند اینطوری خرد و خمیر می کنند خودشان را .  می دانم که برنامه ی دراز مدت دارند. راه نان خوردن شان اصلا همین است. اما به این رفتار حقیرانه  می خندم.

خوش ندارم که برای نان ، مجیز کسی را بگویم. خوشمزگی کنم. جوک بگویم. بخندانم. کف بزنم و سوت بزنم ، مخصوصا برای کسی که از دماغ فیل افتاده و فکر می کند خدا جز او را نابغه و دردانه و زیبا نیافریده  . حتی اگر ... ولش کن.

یک وقتی ، نازنینی نصیحتم می کرد که از همکلام شدن با  بعضی آدمها پرهیز کنم.می گفت این آدمها دنبال جلب توجهند. اذیتت می کنند. گیر می دهند. تهمت می زنند، تا حتی اگر شده با دوتا فحش  که بهشان می دهی ، نشان بدهی که داری بهشان توجه می کنی. اصلا بیمار توجه دیدن هستند . شده با فحش. شده با کنتک. شده با نزاع اجتماعی . باید بهانه ی دیده شدن را از این آدمها گرفت. اینها با ندیده گرفته شدن می میرند.

آن روزها حرفهایش را قبول می کردم. از هم صحبتی با این دسته، واقعا ابا داشتم. اما روز به روز که می گذرد، بیشتر درک می کنم که چه تجربه ی نابی را با من شریک شده بود. چه خوب آدمها را شناخته بود. چه خوب این موجودات مفلوک بیمار را تجریه و تحلیل کرده بود.

تو که کار خودت را می کنی . دیوانه ام که هی حرف می زنم من .


هفت هشت سال پیش، (کولی کنار آتش) و (سیریا سیریا  )ی (منیرو روانی پور )را بالای سرش خواندم. وقتی خوابش می برد، کتاب می خواندم برای خودم ، در روزهای دلتنگ و لعنتی بیمارستان.

این بار با خودم هیچ کتابی نبردم . نمی خواستم زمان از دست بدهم . خواب بود یا بیدار، فقط نگاهش می کردم. فقط نگاهش می کردم.

گفته بودند : ( گریه ممنوع. شکوه ممنوع. فقط بخند و بخندونش. اگه نمی تونی، ساکت باش. هیچی نگو اصلا. )

گریه های توسری خورده ام، قایم شده بودند پشت حرفهای احمقانه ام در مورد هوای گرم و خیابان شلوغ و دریای شرجی و آسمان سربی . تا دیدمش بلند و پرانرژی گفتم:

-سلااااام خوشگل خانووووم. خوبی؟

خوشگل خانومم لبخند زد و مرا توی بغل دردمند و خالی اش فشرد .

خوشگل خانومم را روی چشم هایت نگه دار لطفا .

جاده


جاده ی فیروزکوه خوراک همیشگی مان است. یکساعت بیشتر راه داریم، اما ترافیک ندارد لااقل.  جاده هراز چندسال یکبار ما را می بیند که تا پارک جنگلی میرزا کوچک خان، آنور آمل، آمده ایم و مانده ایم توی ترافیک و از همان جا برگشته ایم سمت قایمشهر تا خروجی فیروزکوه را دوباره زیارت کنیم و والسلام.همین.

این مدت جاده ی هراز، پنجشنبه، سه شنبه، چهارشنبه و .... ما را می بیند. هی می بیند. هی می بیند.

جاده ی خوشگل و بهشتی  چشمم را سیر می کند، دلم  اما...

کاش بیایم و تو درد نداشته باشی. کاش بروم و من اشک نداشته باشم.

تهدید است! خیره سری ست .


مرده شور ببرد دردها را که می آیند تا آدم را بزرگ کنند. دردهایی که تمام نمی شوند. رنگ و شکل عوض می کنند و از نو  از یک جایی در می آیند. اما تمام نمی شوند لعنتی ها.

اسمش درد است. رنج است. بیماری ست. هرچیزی که هست ، بدجوری درد دارد. مثل افتادن از بلندی ، مثل زمین خوردن، مثل سیلی خوردن  ناغافل .

آیا عاقل تر شده ام که فقط چند ساعت گریه کردم و سردرد شدم و چشم هایم سیاهی رفت و بعدش امید بستم به حرفهای خوشایند و امید دهنده ی دکتر و همسر و خواهر و ... ؟ که مثل چند سال قبل روزی صدبار نمردم و زنده نشدم و اشکم مدام سرِ مشکم نبود ؟

آیا عادت کرده ام به باریدن این همه اتفاق پشت هم؟

خیره سر شده ام و چشم سفید؟

بزرگ شده ام؟

درد بزرگم کرده؟

دردهای پشت سرهم بزرگم کرده؟ طاقت و تابم را زیاد کرده؟

مرده شور ببرد همه ی این دردها را. همه ی این دردها را.

انگشت اشاره ام را به حالت تهدید رو به آسمانت بلند کرده ام. خسته شدم از دومینوی  غده و توده های مزخرفت. از  جنبیدن سلول های وحشی ِ مدرنت . خودت مراقب مظلوم مهربانم باش. خود خودت. همین خودت که صلاح داری. حکمت داری. مصلحت داری. خودت مراقبش باش .خودت برایم نگهش دار . نگهش دار . دردش را زیاد نکن. نکن. بس کن دیگر !