پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

صید دست و پا زده در خون

نه از جنس ( آی لاو یو امام رضا و اوه  مای لاو امام رضا ) ست ،  نه از جنس ( آقا مگه میشه.. آقا مگه داریم ) است.

از جنس خود خود دل است.


  • این کشته ی فتاده به هامون حسین توست
  • وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
  • این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی
  • دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
  • این ماهی فتاده به دریای خون که هست
  • زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست



ترجیع بند محتشم کاشانی برای همیشه ی تاریخ، تاثیر گذار تر از نوحه های گوش خراش و نچسب این روزهاست.


متن کامل ترجیع بند را در ادامه ی مطلب بخوانید

 

ادامه مطلب ...

ما مهربان و خوبیم. ما نژادپرست نیستیم!

می روم همان جایی که تمام این سال ها رفته ام. توی آشپزحانه می نشینم. مثل همه ی این سال ها. دوتا خانم که سالهاست می شناسم شان دارند جلوی سینک کار می کنند. خواهر هستند. یکی شان فنجان ها را توی سینک می شوند و خشک می کنند.آن یکی چای می ریزد و توی سینی می گذارد. سالهای قبل بین مهمان ها می نشستند.امسال لابد به دلیلی قصد خدمت و پذیرایی دارند. صاحبخانه به من می گوید بنشین. می گوید کمک لازم ندارد. من هم کمر دردم را با خودم حمل می کنم و اصرار نمی کنم. به خواهر ها نگاه می کنم. یکی 50 و چند ساله و یکی نزدیک 50. 

خانم سخنران دارد حرف می زند. روایت تعریف می کند. می گوید این همه سال ار روی  کتاب  روایت برای مردم گفته اما این روایت را همین چند شب قبل توی کتابی دیده. می گوید مطمئن است که حکمتی دارد که توی این شبها این حکایت را دیده و خوانده.

حکایت می کند که یک سنّی جلوی خانه اش را آب پاشی می کرده. آن هم شب عاشورا. یه دسته ی عزادار از جلوی خانه ی این سنّی رد می شود. با صدای بلند سینه زنی و روضه خوانی و .... . آن سنّی( سنّی را هربار طوری  می گوید که چندش و نچسب و لعنتی به نطرت برسد). شاکی می شود که: حالا انگار چی شده. آب نخورده شهید شده دیگه. این همه سروصدا نداره که. اونم بعد از این همه سال .

بعد آن سنّی شلنگ اب را ول می دهد پای درخت.  و می گوید: اصلا این آب ته شلنگ خیرات و احسان باشد برای حسین شما.

آن سنّی شب می خوابد و خواب روز قیامت را می بیند. می بیند که دارند کشان کشان می برندش جهندم! خانم تاکید کرد که: سنّی ها که بهشت نمی روند. همه شون جهنمی هستند. برای همین داشتند می بردندش جهنم. ناگهان خانم فاطمه ی زهرا حاضر می شوند و شفاعتش می کنند و برای آبی که برای امام حسین احسان کرده بود او را می بخشند و به بهشت می برند. آن سنّی.. فردا می رود ، شهادتین می گوید و شیعه میشود.

به دو خواهر نگاه می کردم. نشسته بودند روی زمین و سرشان پایین بود. یکی شان آرام اشک می ریخت و یکی شان زل زده بود به جایی نامعلوم. خانم سخنران مدام در مورد ویژگی های سنّی ها می گفت. به خواهر ها نگاه می کردم. خواهر ها کرد هستند. سنّی اند.


کائنات... داری چه غلطی می کنی تو؟

این روزهای لعنتی انگار از زمین و آسمان می بارد. از آسمان و زمین.

جمله ها را که می خوانم دلم می لرزد. خودم را محکم نگه می دارم که نروم زنگ نزنم. اما می روم. قبل از الو گفتن اشک های من سرریز شده. صدایش می آید که دارد دور می شود:

-من سالمم. نگران نباش. با مامانت حرف بزن.

و صدا دورتر می شود. حتی نمی ماند که سلام کنم. مامان حرف می زند. توضیح می دهد. نمی شود حرف بزنم. نمی توانم. متوجه می شود و می گوید:

-دیوونه چرا گریه می کنی؟ چیزی نشده که. هردوشون سالمن. ماشین هم خیلی آسیب ندیده. فقط درش...

خودش می آید و تعریف می کند.مامان گوشی را داده دستش تا صدایش مطمئنم کند.

بعد از یکی دوساعت مامان خودش به من زنگ می زند. می خواهد مطمئن شود که دختر 39 ساله ی گِر گرِویش، گریه را تمام کرده و نشسته به پسرکش دیکته بگوید.

رفته بودند داروهای شیمی درمانی فردا را بگیرند و تایید بشود و امضا بشود و ... که توی جاده ی بین شهری شلوغ بین این همه ماشین متوقف می شوند. یک کامیون از کنارشان راه می افتد. سپرش گیر می کند به در عقب ماشین. در را پاره می کند و ماشین را با خودش می کشد و می برد.

به کائنات عوضی فکر می کنم که توی این چندماه هرچه هنر دارد؛ دارد برایمان رو می کند. هر هنری. این دومین تصادف توی این چندماه بود.

چشم هام می سوزد. درد می کند. پیراهن سیاهم  توی آینه ، مرا بیچاره و بدبخت نشان می دهد. با این چشم های سرخ و پف کرده.

کاش این روزهای لعنتی تمام شوند. کاش تمام شوند.



خانوم دیدمت ...

امروز دخترهای مدرسه توی حیاط هیئت درست کردند. پارچه ی مشکی زدند و چای آوردند و خرما و حلوا  تعارف کردند. در دوسال گذشته هم  این تکاپوها را توی مدرسه داشتیم. فقط دخترهای هرسال با هم فرق دارند. هرسال سال سومی ها فعالتر و پر انرژی تتر از بقیه  هستند.انگار حس مالکیت شان به مدرسه و فعالیت هایش قوی تر از سایر دخترهاست.

سمیه اسپیکری که شکل قوطی کوکا کولاست را توی جیبش گذاشته بود و در حالی که صدای نوحه از آن بلند است، ظرف حلوا را جلویم گرفت:

-خانوم جونم بخور..نوش جونت. گوشت بشه بچسبه به تنت. الهی نوش جونت بشه. خانوم من عاشقتم. نمیدونی که. همش عکستو نگاه می کنم می بوسم. به مامانم هم نشونت دادم. هی عکستو می بوسم هی به مامانم میگم ببین خانوم خوشگل مونو!

یادم افتاد به عکس هایی که روز جشن عید غدیر با بچه ها انداخته بودم. اما...اما آن عکسها که توی گوشی خودم بود هنوز!

-سمیه... کدوم عکس؟ از پارسال عکس داری از دبیرها؟

-نه خانوم... عکستونو فقط خودم دارم. از اینترنت گرفتم.

-جان؟ اینترنت؟ یعنی چی؟

خندید:

-ای خانووووووم...اینترنتی شدین رفت. خودتون خبر ندارین. من اسمتونو توی اینترنت زدم عکستون اومد. خانوم اون پسره کی بود؟ خانوم مدیونی فکر کنی منظور دارم. بخدا ندارم. اما اون پسره کی بود. دارم از کنجکاوی می میرم. خانوم یادتونه پارسال می گفتم خیلی کلاس داره شما مادرشوهر آدم باشین؟ خانوم جون من اون پسره کی بود؟ پسر بزرگه تونه؟خانوم...جون من...

دوستش آمد کنارش. حرفهایش را شنیده بود.گفت:

-خانوم راست میگه. منم عکستونو دیدم.

سمیه گفت:

-خانوم با هم دیدم اصلا. با هم اسمتونو زدیم توی اینترنت.

فکرم رفت سمت عکسی که آقای علیخانی در نمایشگاه کتاب، از ما گرفت و روی سایت نشر آموت گذاشت. سمیه داشت قربان صدقه ام می رفت و هی زبان می ریخت. من اما...داشتم به این فکر می کردم این همه خاطره از مدرسه و حواشی مدرسه توی وبلاگ قبلی و گاها این وبلاگ نوشته ام. داشتم فکر می کردم لازم است آن نوشته ها را حذف کنم یا نه؟ فکر کردم بالاخره این دخترهای کنجکاو می روند و می روند تا برسند به وبلاگ هایم که توی این سه چهارساله، تقریبا ساکت و خاموش بوده.

اصلا همه اش تقصیر خانم مدیر است که چند جلد از کتاب شعرم را خواست تا توی جشن غدیر به شاگرد ممتازهای سال قبل و بچه هایی که توی مسابقات غدیر برنده شده بودند ، هدیه بدهد. حالا دخترها اسم  کوچکم را می دانند. و ...باید منتظر باشم تا توی یکی از این وبلاگ ها برایم پیام بگذارند !



شیرخوار

پسرک شش -هفت ماهه بود. شیر می خورد. شیر خودم را. و این برای من که پسر بزرگه حتی یک ماه هم شیرم را نخورده بود عین معجزه بود. به این معجزه می بالیدم.

یکی از آشناهای خانوادگی توی منزلش روضه داشت. خانمی که سخنرانی می کرد همه را دعوت کرد که فردا که روز شیرخوارگان است همه به محل( ...) بیایید و مراسم شیرخوارگان علی اصغر را باشکوه برگزار کنید. آن سالها تازه تازه این مراسم برپا می شد.

آدم خیلی مذهبی ای نیستم. اعتقاداتم در حد عقل ناقص خودم است نه بیشتر. سینه چاک بودن هم جزو عادات رفتاری ام نیست. تصمیم گرفتم فردا با پسرک شیرخوار و پسر بزرگه که آن وقتها برای خودش پسرکی بود، برویم به(...) و توی مراسم شرکت کنیم.

شلوغ بود. خیلی شلوغ. پله های ورودی (...) واقعا مسدود بود. بعد از یکساعت و نیم توی جمعیت فشار خوردن و له شدن، بالاخره خودم و دوتا پسرک را رساندم به بالای پله های (...) . جلوی در ورودی حسینیه اش. دوتا دختر چادر مقنعه ای، از آنها که مقنعه شان از این سنجاق های طلایی و نگین دار خوشگل دارد و تا روی ابروهایشان پایین کشیده شده ، دو طرف در روی چهار پایه ایستاده بودند و مادرها راچندتا چندتا داخل حسینیه راه می دادند. دلیل آن ازدحام وحشتاک توی خیابان و جلوی (..) هم همین بود. من که جلوی در رسیدم ، دخترک گوشه ی شالم را کشید.تا بیایم برگردم و ببینم کی شالم را کشیده و چکارم دارد، صدای جیغ جیغش گوشم را پر کرد:

-خانووووووم...گفتن شیرخوارا رو بیارین. فقط شیرخوارا. خجالت نمی کشین برای یک دست لباس هجوم میارین اینجا؟ خجالت نمی کشین بخاطر یک دست لباس این طوری وقت همه رو می گیرین؟ واقعا که. بخاطر یک دست لباس؟ ارزش داره خانوم؟؟ بچه ی به این بزرگی رو آورده اینجا که یه دست لباس بگیره. از خدا بترسین. زشته. خجالت داره واقعا....

مطمئن نبودم که دارد با من  حرف می زند.اما وقتی زن کناری ام گفت:

-خب شاید بچه ش شیر خواره. تو از کجا میدونی؟

و دخترک دوباره داد زد:

-این شیرخواره. اینو الان بذاری زمین تاخونه ی خودشون بدو بدو میره. این بچه شیرخواره؟

تازه فهمیدم که مخاطب داد و بیداد های دخترک منم. نشد که بگویم این بچه ای که می تواند بدوَد شش ماهه است. و هنوز شیر می خورد. ای..گاه گداری هم غذای کمکی می خورد. اما قوت اصلی اش هنوز شیر است. نتواستم چیزی بگویم. چون اشک های نادانم سیلاب شده بود توی صورتم و من دست پسر بزرگه را توی دستم داشتم  و از بین جمعیت، پله های شلوغ را با مصیبت مضاعف پایین می آمدم و صدای اعتراض زنهایی می خواستند از پله ها بالا بروند را می شنیدم. پسر بزرگه مدام سوال می کرد:

- مامان چرا برگشتیم؟  مامان چرا نرفتیم تو؟  مامان اون خانومه داشت تو رو دعوا می کرد؟ مامان چرا گریه می کنی؟ ماما ن داری برای امام حسین گریه می کنی؟

*

*

هفت هشت سال از آن روز گذشته. در تمام این سالها ؛ روز شیرخوارگان علی اصغر یاد داد و فریاد های آن دخترک افتاده ام و نم اشک نشسته توی چشمم. حتی وقتی تلویزیون تصویر مادرهایی را نشان می دهد و شیرخوارشان را بغل کرده اند و توی مراسم شرکت کرده اند، یا بلند می شوم می روم، یا چشمم را پایین می اندازم  که نبینم شان. دیروز هم اصلا به تصاویر تلویزیون نگاه نکردم. اصلا!

و می دانم تا عمر دارم روز شیرخوارگان از خانه برای این مراسم بیرون نخواهم رفت.




*

- پسرک قد بلند است و بزرگ تر از سن و سال خودش نشان می دهد

-توی مراسم آن سال قرار بوده که به هر شیرخوار، از طرف (...) یک دست لباس سقا بدهند. این را چندروز بعد متوجه شدم.




کنترلو بده به من !

عاقا...وقتی آقای همسر کسی بیمارمی شود یا مشکل حرکتی و اینها پیدا می کند، طبیعی ترین برخورد با آن  پرستاری کردن از ایشان و فراهم نمودن اسباب آرامش اوست.

ما نیز!

از کیسه ی آب گرم بگیر تا تزریق آمپول دگزا، تا چسب کمر ، تا مالیدن پماد ضدگرفتگی عضله، خلاصه همه را فراهم نمودیم.

اما عایا در دست داشتن شبانه روزی کنترل تلویزیون هم جزو همین اسباب آرامش می باشد؟ آیا  کلید کردن روی تمامی شبکه های خبری داخلی و خارجی و فوکوس کردن روی اخبارجنگ یمن و سوریه و غیره و غیره ، با صدای بسی بلند و گوش کرکن نیز جزو آداب مریض داری می باشد؟

عاقا... شما چای لیمو می خوای...می آریم

چای نبات می خوای ...می آریم

اصلا گل گاو زبون می خوای ...می آریم

نه... سوپ می خوای..آبگوشت می خوای...همین الانه کمیاب ترین  غذای عالم رو می خوای... می آریم

اما...اما...

جون هرکی دوست داری..اون کنترل رو بذار زمین.

لااقل  بزن یه جا که اخبار نگه.

اصلا اخبارم بگه. اخبارجنگ نگه.

اه..اصلا اخبارجنگ بگه...

صداشو کم کن خب لامصب!!!




- به شدت دارم  احساس نوجوانی می کنم.انگاردخترک نوجوانی شده ام و دارم توی اتاقها می گردم تا جای آرامی پیدا کنم بلکه بشود  کتاب خواند. بشود اصلا خوابید.چرا؟ چون درتمام نوجوانی ام، بابا همیشه اخبارگوش می داد. همیشه. البته با رادیو. وز وز موج های رادیو هنوز هم چندش آورترین چیزی است که می تواند آزارم بدهد!



نهضت دارد تمام می شود

حدود سه هفته پیش گفته بودم که یک نهضت سخت را شروع کرده ام. خیلی سخت. خیلی سخت.

امروز هفته ی سوم دارد تمام می شود.

توی این سه هفته، خوردن نان و قند را کلا حدف کردم. باید برنج را هم  کلا حذف می کردم. اما حدود 20 قاشق برنج را توی این سه هفته  مستقیم از توی قابلمه یا بشقاب پسرک خورده ام! سه بار هم شیرینی خوردم.

هاهاهاها... اگر فکر کنید یک گرم کم کرده ام..نکرده ام. ترازو می گوید 4 کیلو!!! اما بیخود می گوید. عمرا حتی نیم کیلو هم کم شده باشد. والا!

این یک چالش 21 روزه بود.

حالا من می توانم بدون قند چای ام را بخورم. حتی تلخ. می توانم غذاهای  نونی را بدون نان بخورم. می توانم در مقابل بوی برنج تازه دم شده و نان تازه از تنور در آمده  مقاومت کنم  و  ...

شاید وزنی کم نشده باشد. اما  حس سبکی خوبی دارم. حس غلبه بر خواهش های نانکی . برنجکی و قندکی !!


تازه فردا هم صبحانه کله پاچه داریم. بدون نان. فکر کن..بدون نان!!!

(لازم هم نکرده کالری و چربی کله پاچه را فورا حساب کنید!!! )





یعنی مشوق ها و حامیان درجه یکی داشتم من توی این مدت که هیچ کس نداشت ها !!!!

خواهر- می میری..مگه میشه بدون نون و برنج و قند؟ بخور بیچاره. بخور. اما کم بخور!

همساده- ای وای..میدونی برنج نخوری موهات سفید میشن؟ دلت موی سفید می خواد. برنجو بخور لااقل

پسربزرگه- یعنی چی مامان؟ من خوشم نمیاد تو غذا نمی خوری. آخه اینی که تو می خوری که غذا نیست. ببخشیدا..خودتو داری گول میزنی.

آقای همسر- این راهش نیست. اصلا درست نیست. به یک برنامه ی صحیح باید پیش بری.

و.......




فعل مفرد مخاطب / فعل جمع مخاطب

1


با خانم مدیر رفتم  مرکز خرید میلاد که چندتا لباس فرم ببینیم  تا یکی را برای همه انتخاب کنیم. بد بقیه بیایند و سایزشان را پیدا کنند و بگیرند. پسرک فروشنده مدام می گفت:

-اینو بپوش...

-اینو امتحان کن

-این یکی هم بهت میاد

-سایزتو داریم

-این  مدل سایزتو نداره




2


غروب که با آقای همسر رفتیم دکتر، موقع برگشتن، تا به ماشین برسیم یک چهره ی آشنا کنار خیابان دیدم. نگین یکی از دختر های سال سومی پارسال بود. خوشگل و زیبا و آراسته و آرایش کرده،  توی یک مانتوی خوشگل داشت به من لبخند می زد.

دست دادیم و احوالپرسی کردیم . بعد از دو سه جمله با لبخند کج گفت:

-موهاتو رنگ کردی..خیلی بهت میاد. خوشگل شدی!!


*


این روزها هیچ خوش ندارم مرا با فعل مفرد صدا بزنند. چه توی مانتو فروشی. چه توی خیابان!

سیستمالوژی سیمان و گاز اشک آور


فکر می کردم فقط مجلس ماست که هرکی به هرکیه و نماینده های مودب و خوش سرو زبان و مهربان داره که  برای اعلام مخالفت شون ، توی روز روشن مردمو تهدید می کنن که:

( توی قلب همان رآکتور روت سیمان می ریزم و دفنت می کنم!! )


اما امروز دیدم که کوزوو ای ها هم یک رگ ایرانی دارن ظاهرا!!

یهویی توی مجلس شون گاز اشک آور ول میدن...در حد تیم ملی !! فقط برای اینکه مخالفت شونو اعلام کنن. فقط!


فرق نماینده های فهیم و دانشمند و علامه ی مجلس با اراذل و اوباش قمه کش و عربده کش، دقیقا  چیه اونوقت؟؟؟



زنگ زدم بگم فرداشب شام....

-زنگ زدم بگم فردا شب شام خونه ی مایین. همین. کاری نداری؟

خب..عادت دارم به این فرمایشی حرف زدن هاش. به دستور دادن هاش. برای همین تعجب نمی کنم. می گویم:

-فکر نکنم بتونیم بیاییم. اونم تا کرج. آقای همسر کمر درد بدی داره. همین غروبی بردمش دکتر. تکون می خوره فریادش میره هوا.

-واقعا؟ ... خوب میشه حالا. تا فردا بخوایین بیایین خوب میشه.

-فکر نکنم. چندروزی هست کمردرد داره. به نظر نمیاد تا فردا خوب بشه.بگه نمام هم حرفش عوض نمیشه. میدونم نمیاد.

-حالا رو راضیش کن دیگه. یه کم قربون صدقه ش برو. یه کم زبون بریز. دست به سر و گوشش بکش. راضیش کن بیایین.

-حالا؟ بعد این همه سال زبون ریختن تمرین کنم؟

-آره..مگه چیه؟ برو..برو راضیش کن.می شناسمش..حرفش یکیه. تابستونی هم بهش گفته بودیم بریم شمال..گفته بود نمیام. و نیومد. میدونی تقصیر خودته. از بس مطیعی. از بس حرف گوش کنی. اصلا چه خانواده ی مطیعی! یکی حکم می کنه بقیه اجرا می کنن. تو خیلی مطیعی!

-خب.. خوش شانسه که زن مطیع داره.

-بله... خوش شانسه!

دوباره دستور می دهد که شام فردا شب اینجایید و خداحافظ!



-اگر بفهمد مخالف شمال رفتن و کیش رفتن با آنها من بودم نه آقای همسر....

-اگر بفهمد رد کردن شام دو ماه قبل و دهکده ی آبی پارس رفتن  زنانه ی آخر تابستان و شام امشب خود منم نه آقای همسر....

-اگر بفهمد دیگر دوست ندارم بگذارم از همه چیز سوء استفاده کند و آخر سر با چند جمله ی آتشین و تیز، مرا بچزاند و برای همین چندسال است که نخواسته ام رابطه ای با او داشته باشم....

-اگر بفهمد حتی محبتم به دخترش....حتی محبت نهانی ام به خودش... حتی خاطره های قدیمی مان..حتی خنده ها و گریه های مشترک مان...حتی شب بیداری هامان... مرا وسوسه نمی کند که دوباره ببینمش...


شاید هم می فهمد..خوب هم می فهمد..اما همان حس خودبرتر بینی و ریاست طلبی، قوی تر از هرچیزی در وجود اوست. همان حسی که باعث می شود ساعت نه و نیم زنگ بزند و با لحن دستوری بگوید:

-زنگ زدم بگم فردا شب شام خونه ی مایین. همین. کاری نداری؟