پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مامان...خیلی مامان !

امسال هم یک گروه تلگرامی داریم با مادرهای  کلاس سوم دبستان. همکلاسی های پسرم.

خانم معلم از همان اولین جلسه با اولیا، از دادن شماره تلفن و همراهی با گروه تلگرامی  ابا کرد. می گفت تجربه ی بدی دارد.  گویا مادرهای سال قبل وقت و بی وقت تماس می گرفتند و از شکایت بین بچه های کلاس  تا مشکلات بین مادر و فرزند و حتی اختلافات زناشویی شان  برای خانم معلم درد دل می کردند.قرار شد یک نفر نماینده مامان ها باشد و رابط میان مادرها و معلم.

یک مامانی داریم که رسیده و نرسیده سوال می کند:

-خانوما تکلیف امروز بچه ها چیه؟

نیم ساعت بعد خودش شکلک سوال و تعجب می گذارد. نیم ساعت بعدتر شکلک عصبانی می گذارد. نیم ساعت بعد می آید و یک پاراگراف بداخلاقی و تندی می کند وی می رود. مثلا می نویسد:

-واقعا که! خیلی بی خیرین! خجالت نمی کشین سوال منو جواب نمیدین؟ روتون میشه یه آدمو بلاتکلیف بذارین؟ مگه چی خواستم ازتون؟ حقا که خیرتون به کسی نمی رسه.یع خرده یاد بگیرین دست به خیر باشین. واقعا که.

غروب که  لابد مادرها فارغ ترند و آزاد تر، یکی یکی آنلاین می شوند و هرکدام به نوعی واکنش نشان می دهند. بعضی ها با شکلک تعجب یا ناراحت بعضی ها هم با مهربانی سعی در دلجویی دارند.

همین مامان، هرورز..هروز ، ها ، از سنگینی تکلیف پسرها شاکی است.

-پسرهای عزیز کرده مونو نفرستادیم غیر انتفاعی که خانم معلم اینطوری آزار و اذیت شون کنه

-این خانم معلم هم شورشو درآورده ، چه خبره این همه تکلیف؟ من که نمیذارم پسرم این همه رو بنویسه. دست بچه م می شکنه. اگه دستش کج و کوله بشه خانم معلم میاد جواب بده؟

-اَه..باز کاردستی. چه خبره؟ معلومه خانم معلم  خودش عقده ی کاردستی داره که این همه کاردستی دستور میده. یه روز ساعت درست کنید. یه روز مکعب، یه روز خط تقارن. چه خبره؟ من که همه رو خودم درست می کنم. اسم خودمم روی کاردستی می نویسم. واقعا که. این همه کار از یه بچه ی نُه ساله خوستن چه معنی ای داره غیر از عقده ای بودن؟

-پسرم خوابش میاد. من که نمیدارم مشق های امروزشو بنویسه. اگه هم خانم معلم بخواد تنبیه ش کنه میرم جلوش وای می ایستم.

-مامانا شماها خیلی بی تفاوتین. مامان هم اینقدر بی رحم؟ خجالت بکشین. داره بچه های شما رو هم آزار و شکنجه میده. پاشین همه با هم بریم مدرسه حق شو بذاریم کف دستش. باید بفهمه با کیا طرفه.

-الهی خدا بگم این خانومو  چیکارش کنه. ساعت یازده و نیمه رسیده خونه. دارم گروهو می خونم می بینم این همه تکلیف ریاضی و مشق دارن. چرا اینقدر احساس مسئولیت نداره که ببینه بچه ها تکلیفا رو یادداشت کردن یانه. پسر من هیچی یادداشت نکرده. منم فکر کردم امروز اصلا مشق ندارن. رفتیم بیرون. الان من چیکار کنم؟ هیچی ننوشته. فردا همینطوری می فرستمش مدرسه. بخواد حرفی بزنه، خودم جلوش در میام.

-گفته سه شنبه باید صبحونه ببرن؟ یعنی چی بابا؟ کثافت کاری راه بندازن که چی؟ اگه بریزه رو لباساشون  چی؟ اگه چاقو فرو بره توی چشم و چالشون چی؟یعنی زن به این بزرگی اینقدر فکر نداره که صبحونه بردن چقدر دردسر داره؟

و....

و....


مطمئنم اگر این مامان را ببینم حتما می کشمش!

-درورد و تحیات بر خانم معلم که از همان اول نخواست با مامان ها همگروهی باشد

-دردو و تحیات به آن مامان نماینده که اینها را می شنود و با مهربانی و دلجویی جواب می دهد

-دردو و تحیات بر من  که خودم را کنترل کرده ام  و هنوز از گروه  مامان ها بیرون  نیامده ام


این آخری از همه شاق تر است بخدا!



بنگاه املاک

بنگاه ها خوبن. بنگاه های املاک.

نه که معتقد باشم آدمایی که بنگاه دارن خوبن. نه. اصلا شاید خوب باشن. شاید بد باشن. کاری به این ندارم. آدماش برام اهمیت ندارن. اما همه ی بنگاه های املاکی که توش گلدون گل دارن، خوبن. خیلی خوب.

توی مسیرهای مختلفی که میرم، مدرسه، بانک،  خرید، زبان و ... بنگاه های مختلفی می بینم.  یه جایی دو سه تا گلدون حسن یوسف داره به چه بزرگی. اونقدر بزرگ و انبوه که تمام حجم دیوار شیشه ای بیرونی  رو پر کرده . یه  جایی دیگه یک کاج مطبق خیلی بلند داره که رسیده به سقف. جای دیگه یه عالمه گلدون برگ بیدی بنفش رو به ردیف گذاشته کنار در شیشه ای بزرگش. جایی کاکتوس در انواع مختلف دیدم.

اصولا هروقت پیاده توی خیابون راه برم ، تنها جایی که ممکنه سر بلند کنم و دزدکی نگاه کنم دیوار بیرونی بنگاه هاییه که گلدون دارن.

گلدون...

مگه میشه نگاه شون نکرد؟

فکر کنم اگه توی بنگاهی دو یا سه تا گلدون سانسوریا ببینم که خوب رشد کردن و بلند و رشید و زیبا ایستادن، حتما ذوق مرگ خواهم شد.


- اصلا هم معلوم نیست که برای فراموش کردن کلافگی و اعصاب خوردی این روزهای دندونپزشکی ، عاشق بنگاه ها شدم !!




مصرف بی رویه... کار خیلی بدیه !!!

یه سری کتابها هست که وقتی می خونی شون یاد وبلاگ خودت و وبلاگ پربازدید دیگران  و کتاب های دیگران می افتی. همونا که انگار پرینتهای عجولانه ی درد دل های مردم رو به هم چسبوندن تا با زبان ابتدایی و جملات سطحی  و تغییر کاربری!! مثلا زیرکانه و بدون اینکه کسی بفهمه ، تبدیل بشه به یک کتاب بدیع و نو . اونم با کپی پیست جملات کاملا تابلو و توی چشم کتابهای تازه منتشر شده ی روی بورس برای جماعت کتابخون ! خوشم میاد که کتایون سنگستانی هم به این موضوع به خوبی و زیبایی و فراست و درایت اشاره کرده و حق مطلب رو ادا کرده.

جالب بود که ببینم همه از این بازی ها خبر دارن. همه. همه. همه !

متاسفانه... همه !

و البته خواستم بگم :خسته نباشید واقعا



این متن از کتاب جلبک رو بخونید:


ص97 و ص 98 کتاب جلبک

کتایون سنگستانی

نشر چشمه


خودم را روی کاغذ ول کرده بودم تا هرچه آمد بنویسم و کاغذ را پر کنم تا دویست صفحه جفنگیات دیگر هم برود تنگ صدوپنجاه صفحه ی قبلی، اما دریغ از یک کلمه.

این طور مواقع می روم سراغ کتاب هایم.رمان هایی که قبلا یک دور خوانده ام شان و صحنه های شان را حدودی بلدم. جمله ها را نمی خوانم تا ذهنم شکفته شود. نه، می خوانم تا بدزدم و مال خود کنم. من رمان نویس نیستم، سارق صحنه های رمانم. با سه تا رمان می توانم نه تا رمان دیگر بنویسم . هربار یک جور صحنه ها را از نو کنار هم می چینم و هر بار یک رمان تازه علم می کنم. این طوری هر ده دقیقه یک صحنه را تایپ می کنم. صحنه ها را بالا می کشم و اسم ها را عوض می کنم و آب هم از آب تکان نمی خورد. این هم می رود کنار همه ی نخ هایی که بُژنه از بیمارستان بلند کرده. صحنه های سرقتی من  میان این همه کتاب گم می شوند. خواننده ها، ناشرها و خود نویسنده ها هم نمی فهمند. همه غیر از قاف که هر آن ممکن است سرو کله اش توی دفتر اُسام پیدا شود.قاف جمله هایش را می شناسد و از بین این همه جمله تشخیص می دهد.اگر دل شکسته را توی یکی از کتاب فروشی های انقلاب ببیند یادش می آید زمانی برای انتشارات اُسام تست نوشتن داده و برگه اش را به دختری سپرده که دماغش هم گنده بوده و اسمش را توی سکوت دفتر بلند جار زده. حتما کتابش را از قفسه بر می دارد و با خواندن جمله ی اول لو می روم. اسمم را از شناسنامه ی کتاب به عنوان باز نویس پیدا می کند و آن وقت...

دوست داشتم کسی جایی منتطرم باشدِ آنا گاوالدا را می گذارم جلوم . اول و آخر یکی از صحنه های سقط جنین را علامت می زنم و زاویه دید دانای کلش را می کنم اول شخص دل شکسته.مادام بواری را بر می دارم. رمان که کم می آورم می خواهم لباس بپوشم و بروم کاربردی و با اینترنت مجانی دانشکده کتاب های دانلودی را هم آباد کنم  و پای دل شکسته را به همه شان باز کنم.





جلبک

بُنشاد سروری به جز اسم زیبا و خاصش هیچ چیز قابل توجه و دوست داشتنی ای در زندگی ندارد. در تمام چهار فصل کتاب، بی اعتنا به قوانین جهان هستی، آدم ها و رفتارهاشان را با بی قیدی خصمانه ای نقد می کند. فرقی نمی کند آدم مورد نظرش مادر و خواهرش است یا پسر شکم گنده ی موفرفری ای که عاشقش شده.

او دانشجوی تئاتر است و برای تامین شهریه ی دانشگاه توی تولیدی لباس دنبال سوراخ ها و زدگی های لباس می گردد تا آنها را با چسب پرکنند و بفرستند توی بازار. حمید آقا صاحب تولیدی معتقد است زندگی یعنی سوراخ و شاید بخاطر همین عقیده است که بعد از پی بردنِ اتفاقی بنشاد به رابطه ی پرخطر او و شماره ی صفر  ( که ارشد تولیدی است) توی اتاق راه پله ، سوراخ بزرگتری توی زندگی این دختر جوان درست می کند و به بهانه ی رد کردن سوراخ های لباس، او را اخراج می کند.

بنشاد از شادی فقط اسم ریشه دارش را یدک می کشد. هرگز در زندگی اش شادی نکرده. مرگ پدر معتاد و زندگی فقیرانه با مادری خانه نشین که چشم به درآمد دختر بزرگترش- بُژنه-  دارد و مدام در حال چک کردن هزینه هایآب و برق و تلفن و خورد و خوراک و ... است، جایی برای شادی باقی نمی گذارد.

بنشاد حتی حس عاشقی کردن را هم بلد نیست تجربه کند.گویا اصلا به تمام دل نداده ، بلکه همراه بودن با پسرک را نوعی اثبات وجود می بیند.. در تمام جملاتی که امیر را توصیف می کند او را با عیوب بزرگی که قابل انکار نیست، توصیف می کند. عشقی که از بازی کردن با محتویات بینی امیر در امتداد خط نور دستان بنشاد شروع شده و تا تفویض بکارتش به امیر که با زیرکی به داستان کوتاه خواندن با هم، تعبیر می شود. امیر از بالا به بنشاد نگاه می کند. با پرسیدن سوالاتی که جوابی ندارند؛ او را تحقیر می کند. یاد نگرفتن آدرس ها، بی اطلاعی از سبک های داستانی و هرچیز ساده ای را که با سکوت عمدی بنشاد همراه می شود، دلیل خوبی برای افاضه ی فضل اوست. امیر کلکسیونی از اشیای دخترانه دارد. گل سر،سنجاق سینه،  لنگه گوشواره، انگشتر و ...  . بنشاد اینها را دیر می فهمد اما همچنان در چنبره ی یک وابستگی بیمارگونه ، هنوز می خواهد با امیر داستان کوتاه بخواند.

فقر در زندگی خانوادگی اش بیداد می کند. بنشاد ساعتها بعنوان مدل جلوی گرافیست های مبتدی ژست می گیرد و بازنویسی رمان های قدیمی عامه پسند را برای کسب درآمد تقبل می کند و از به هم چسباندن تکه های کتاب های مردم داستانی چهل تکه و جدید درست می کند و تحویل ناشر نان به نرخ روزخور می دهد.   خواهرش در بیمارستان، نخ های بخیه را می دزدد و از طریق مادر در بازار آزاد می فروشند تا خرج زندگی شان کنند.

همه ی افراد خانواده زندگی جلبک گونه ای دارند و فقط در محدوده ی خورد و خوراک و پوشش اولیه ، گرد هم می چرخند. امیدی به بهتر شدن اوضاع ندارند و نمی توانند از پس خرج های اضافی بربیایند.

جلبک یک رئالیست اجتماعی  با رویکردی اگزیستانسیالیستی به طنز سیاه است. کمبودها و مشکلات جاری در  زندگی قشر غالب اجتماع ، در برهه ای که تقریبا تمام جهان در بحران اقتصادی غرق شده، از زاویه دید یک دختر جوان که به شدت به عرض اندام و یک زندگی شاد و بی دغدغه نیاز دارد، بیان می شود.

بی تفاوتی غریب بنشاد به وقایع اطرافش، شبیه نوعی بی حسی موضعی نسیت به درد است. شبیه سِر شدن از درد زیاد. برایش مهم نیست که سرش را توی گردن فرو ببرد تا قدش از قد امیر بلندتر نباشد و امیر این را نفهمد و او را برای آهسته راه رفتن شماتت کند. آسودگی بعد از باد معده عمیق تر از عاشقی و عواطف فیمابین خانوادگی ست. خدا فقط توی کمد دیواری عمیق و بزرگ اتاق هست و فقط به این درد می خورد که نوزده اسفند کاری کند که دخترک مثل خودکار قرمزِ سر و ته مانده، جوهر قرمز نشتی بدهد و ترس از بارداری را زائل کند.  از احتمال مرگ مادر و خواهر، طوری حرف می زند انگار که بخواهد لباس عوض کند. حب تریاک یادگار پدر تنها چیزی است که او را در هجوم اندوه، تسکین می دهد.

در این نوع زندگی دزدی رذالت نیت بلکه راهی است برای برطرف کردن نیازها. دزدی بژنه از بیمارستان، دزدی بنشاد از آقای قاف که به او اعتماد کرده و برگه ی دستنویسش را به او سپرده تا به ناشر تحویل دهد. دزدی از رمان ها و داستان های مردم برای خلق یک رمان جدید. دزدیدن کلید امیر و بی اجازه وارد شدن به خانه اش. کیفیت دزدی متفاوت است اما در ماهیت، همه یکی هستند. دزدی با خیال راحت از حقوق مسلم دیگران برای رفع نیازهای خود.

زبان کتایون سنگستانی ، آسان خوان و روان است. شرح دغدغه های یک دانشجوی تنگدست تئاتر و امیدها و ناامیدی های خاص این رشته، تلفیق دانش ادبیات نمایشی با لایه های زندگی واقعی شخصیت های قصه، از جلبک، ترکیبی خواندنی و قابل اعتنا می سازد. داستانی که علیرغم تلخی و گزندگی، تحسین برانگیز است.


جلبک

کتایون سنگستانی

نشرچشمه

نشرچرخ




امان...

هی نخواستم چیزی بگویم و غر نزنم. هی خواستم سکوت کنم و به روی خودم نیاورم. اما  آخه لامصب... سرما پیرم را در می آورد.

از خیلی سال پیش تر سرما دشمنم شده. از پاییزی که پسرجان هنوز یکسالش نشده بود و بیماری ویروسی گرفت و چند روزی توی بیمارستان بستری شد. از ترس و بی تجربگی  آنقدر گریه می کردم که دکتر آنکال  اطفال مدام مسخره ام می کرد و می گفت : کاسه بیارم اشکاتو جمع کنیم؟

تا سال ها بعد، پاییز ترس و خوف توی جانم می انداخت. فکر می کردم پسرم باز بیمار می شود و این بار محال است که جان سالم در ببرد.

آخ...سرما... سرما...!

سوز از نوگ انگشتان یا ساق پا شروع می شود و نرم نرم می آید تا توی زانو. می سوزاند ها! بعد وحشیانه تا لگن پیش می رود و رسما فلج می کند آدم را. چاره ای ندارد. نه دارو نه درمان. فقط باید مراقب باشی که سردت نشود. یعنی تا خنکا را حس کردی پاها را گرم نگه داری که سرما وجودت را به درد نیندازد. می توانی از انواع زانوبند های پشمی و کشی، جوراب های حوله ای و تو کرکی و پشمی، پاپوش های ضخیم و رو بسته و پتوی بچگی های پسرکت برای گرم نگهداشتن پاهایت استفاده کنی. می توانی از خارش رد کش زانوبند و جوراب کلافه شوی ولی آن را به تحمل درد ترجیح بدهی.

درد مثل خواندن این نوشته ها آسان نیست. اصلا نیست.

از کمر به پایین هم درد داری هم در حال انفجاری.

این چند وقته پا درد امانم را بریده !


زنده خواهم ماند!

خدا را شکر دو روز است که هوا گرم تر است.

من بهترم.

دیروز یک جفت پاپوش پشم و پولیشی شبیه پوتین پیدا کردم. حسابی بلند و غیر قابل نفوذ در برابر سرما. به دوستان و خواهرم پیام، همراه عکس آن پاپوش دلبر دادم و گفتم:

فکر کنم زمستان امسال زنده خواهم ماند!

و...

خنده ی حضار !!


برش گردون

بیشتر از ده سال قبل، پانزده سال یا بیشتر، یکی از آشناها هروقت منو می دید می گفت:

-اَاَاَاَه... بخاری تون هنوز به راهه؟؟ الان اردیبهشته ها!!! ما همون اسفند، با خونه تکونی جمعش کردیم. جمعش کن بابا

گاهی هم می گفت:

-پروانه؟؟؟... هنوز مهرماهه. کو حالا تا سرما. این آستین بلند چیه پوشیدی؟ وای ببینش...اون لباس کلفته هم نکنه مال توئه  اون گوشه؟؟ واقعا سردته؟ یه چیزیت هست ها!!

سالها بعد، بقول خودش به دلیل رژیم های سخت مکرر، توان عمومی جسمیش کم شد و حتی توی تابستون گرم، نمی گذاشت کسی کولر روشن کنه. بلافاصله یخ می کرد و سرما به شدت عصبیش می کرد.

من اما سرمایی بودنم یه جورایی کمتر شده بود. طوری که زمستون ها دیگه دو سه تا لباس روی هم نمی پوشیدم و بعدش یه بافتنی ضخیم و روی همه ی اینها پالتو، تا جرات کنم برم بیرون. توی خونه فقط بعد از زدن کرم جی به پاشنه ی پام، پاپوش می پوشیدم و بافتنی هایی که برای خودم می بافتم، رسما دکوری بود و کمتر استفاده می شد. حتی به اون درجه از خوشبختی رسیدم که زمستان پارسال و سال قبلتر، با ژاکت بافتنی و نه پالتو، بیرون می رفتم.تمام این تغییرات شگرف و دوست داشتنی در طی بارداری پسرک برام اتفاق افتاد. از وقتی نفسم تنگ می شد و هوا کم می شد و گر می گرفتم و تاب لباس گرم پوشیدن توی زمستونِ بارداری رو نداشتم، کم کم سرما هم از جونم رفت و کمتر آزارم داد. تعجب آور بود، حیرت انگیز بود، اما من می تونستم توی زمستون هم تی شرت بپوشم و نمیرم. می تونستم پاپوش بافتنی نپوشم و زنده بمونم!

سرمای زودهنگام امسال اما، همه ی معادلات دلبرمنو به هم ریخت. دوباره به همون شدت سرمایی و طفلکی شدم. همه میگن خنکه اما من مطمئنم که  سرده، یخه، چون دارم می میرم از سرما.جوراب ضخیم می پوشم. سویشرت می پوشم. زانو بند پشمی می کشم روی زانو.پتو دور خودم می پیچم و راه میرم و بار هم سرماه. سرد نه، دارم یخ می زنم. پسرک رو صبح ها با بافتنی می فرستم مدرسه و در مقابل ( نمی پوشم..سردم نیست) گفتن هاش، مقاومت می کنم. پسرجان باید حتما لباس گرم تنش کنه وگرنه نمیذارم سطل زباله رو ببره پایین. و هنوز سردمه. همیشه گفتم اگه بنا باشه دو تا چیز مسخره منو بکشه یکی سرماست یکی هم ...( نه نمی گم)!

احتمالا اون بارداری نوعی گارانتی فیزیولوژی داشت که دیگه منقضی شده و کار نمی کنه.بازم خدا جون دم شما گرم که  حدود ده سال گارانتی تون کار کرد و راحت بودم. اما قربون شما برم من... نمیشه گارنتیه رو برگردونی یه من؟ ببین...گناه دارم ها... ببین چطوری دارم یخ می زنم. ببین...

دیشب که آقای پدر و آقای پسر داشتند بخای اتاق مون رو تر و تمیز می کردن کلی ذوق کردم. فکر کردم یعنی از امشب روشن می شه؟؟ اما زهی خیال باطل! فقط تمیزش کردن و امتحانش کردن و گذاشتن کنار تا وقتی سرد شد روشن بشه. بابا الانم سرده ها!!!

من گارانتی مو می خوام!




دنیای کوچک دن کامیلو

دنیای کوچک دن کامیلو یا طنزی بسیار قوی و ترجمه ای روان، خواننده را بر سر شوق می آورد.

دن کامیلو کشیش یکی از قصبات کوچک ایتالیاست. پپونه شهردار شهر و نماینده ی کمونیست های چپ است. تقابل رفتارها و حرکات دن کامیلو و شهردار نماد تقابل مذهب و چپ گرایی در جامعه ی بعد از جنگ جهانی دوم در ایتالیاست.

لجبازی ها ، زیر آب زنی ها، کارشکنی ها ی آن دو علیه یکدیگر، ماجراهای خواندنی و طنزی ایجاد می کند که در عین  تصویر ظاهری، در لایه های زیرین، بیانگر اختلافات و تقابل میان این دو فرقه است.

مسیح در هیات یکی از  مجسمه های داخل کلیسا، با دن کامیلو حرف می زند و دن کامیلو انتقام جویی ها و کارشکنی های خود علیه شهردار را با مشاوره گرفتن از مسیح و با روش طنز آلود خاص خود، پاسخ مثبت گرفتن از مسیح،  انجام می دهد. می توان گفت مسیح در واقع همان وجدان دن کامیلوست که بعد از هر کار ناروا او را مواخذه کرده و پس از انجام هر کار انسانی او را تایید می نماید.


دنیای کوچک دن کامیلو

جووانی گوارسکی

کتابسرای بابل


بخشی از کتاب:


 سپاسگزار خداوند باشیم که خورشید را خیلی بالاها در آسمان بند کرده است ، در غیر این صورت یکی پیدا می شد خاموشش کند به این بهانه که یک رفیق حزب مخالف ، خیلی عینک دودی می فروشد .




- از آنجایی که نسخه ی  pdf اسکن این کتاب رو خوندم، اسم ناشر چندان واضح نبود. بعدا حتما اسم ناشر رو اضافه می کنم





مینی مال!

چندباری  سرصبح زود  زنگ زدند.بار  اولش را گفتم : ( نه)  و دفعات بعدی را که از خواب پریدم،  جواب ندادم. یا دیگر قطع شده بود.

دیروز زنگ زد. گفت: شنیدم گفتین دیگه نمیایین.

-بله.

-چرا؟ دلیلشو نمیگین؟

-می خوام خونه بمونم.

-خیلی خب. خداحافظ!


1-صدای جیغ های افسار گسیخته و فریادهای بی رحمانه هنوز توی سرم صدا می کند.هنوز صدا می کند !

2-منتظرم تلفن زنگ زند. یکی از آن ور خط صدایش را بیندازد روی سرش و به عادت معهود و همیشگی اش، فقط فریاد یزند. فقط فریاد بزند. و بعدش عذر خواهی کند و بخواهد که بگوید و بخندد.

3-جانم  آزاد شده. کم چیزی نیست

4-اما حلال... نه...حلال...نه!!!

5-اصلا گیرم که حلال.

6-...

7-مثل همیشه خزیده ام توی سکوت مزخرفم. سکوتی که به آدمکها توهم محق بودن خواهد داد. آدمکها...آدمکهای بافرهنگ و بی فرهنگ !